نظامی (شرف نامه)/بیا ساقی از می مرا مست کن
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | نظامی (شرف نامه) (بیا ساقی از می مرا مست کن) از نظامی |
' |
بیا ساقی از می مرا مست کن | چو می در دهی نقل بر دست کن | |
از آن می که دل را برو خوش کنم | به دوزخ درش طلق آتش کنم | |
برومند باد آن همایون درخت | که در سایه او توان برد رخت | |
گه از میوه آرایش خوان دهد | گه از سایه آسایش جان دهد | |
به میوه رسیده بهاری چنین | ز رونق میفتاد کاری چنین | |
چو شد بارور میوهدار جوان | به دست تبر دادنش چون توان | |
زمستان برون رفت و آمد بهار | برآورده سبزه سر از جویبار | |
دگر باره سرسبز شد خاک خشک | بنفشه برآمیخت عنبر به مشک | |
به عنبر خری نرگس خوابناک | چو کافورتر سر برون زد ز خاک | |
گشادم من از قفل گنجینه بند | به صحرا علم برکشیدم بلند | |
نهان پیکر آن هاتف سبز پوش | که خواند سراینده آنرا سروش | |
به آواز پوشیدگان گفت خیز | گزارش کن از خاطر گنج ریز | |
که چون رومی از زنگی آنکین کشید | سکندر کجا رخش در زین کشید | |
گزارنده داستان دری | چنین داد نظم گزارش گری | |
که چون فرخی شاه را گشت جفت | چو گلنار خندید و چون گل شکفت | |
درگنج بگشاد بر گنج خواه | توانگر شد از گنج و گوهر سپاه | |
برآسود یک هفته بر جای جنگ | به یاقوت می رنگ داد آذرنگ | |
چو سقای باران و فراش باد | زدند آب و رفتند ره بامداد | |
شد از راه او گرد برخاسته | که بیگرد به راه آراسته | |
چو بی گرد شد راه را کرد راه | درآمد به زین شاه گیتی پناه | |
روار و زنان نای زرین زدند | سراپرده بر پشت پروین زدند | |
ز دریای افرنجه تا رود نیل | بجوش آمد از بانگ طبل رحیل | |
دراینده هر سو درای شتر | ز بانگ تهی مغز را کرد پر | |
دهان جلاجل به هرای زر | ز شور جرس گوشها کرده کر | |
به موکب روان لشگر از هر کنار | نه چندان که داند کس آنرا شمار | |
جهاندار در موکب خاص خویش | خرامنده بر کبک رقاص خویش | |
چو لختی زمین ز آن طرف در نوشت | ز پهلوی وادی درآمد به دشت | |
ز بس رایت انگیزی سرخ و زرد | مقرنس شده گنبد لاجورد | |
ز صحرا غنیمت برآورده کوه | ز گوهر کشیدن هیونان ستوه | |
ز بس گنج آگنده بر پشت پیل | به صد جای پل بسته بر رود نیل | |
بدین فرخی شاه فیروزمند | برافراخته سر به چرخ بلند | |
به مصرآمد و مصریان را نواخت | به آئین خود کار آن شهر ساخت | |
وز آنجا روان شد به دریا کنار | پذیرفت یک چندی آنجا قرار | |
به هر منزلی کو علم برکشید | در آن منزل آمد عمارت پدید | |
به گنج و به فرمان در آن ریگ بوم | عمارت بسی کرد بر رسم روم | |
بر آبادی راه میبرد رنج | بر آن ریگ میریخت چون ریگ گنج | |
نخستین عمارت به دریا کنار | بنا کرد شهری چو خرم بهار | |
به آبادی و روشنی چون بهشت | همش جای بازار و هم جای کشت | |
به اسکندر آن شهر چون شد تمام | هم اسکندریهش نهادند نام | |
چو پرداخت آن نغز بنیاد را | که مانند شد مصر و بغداد را | |
به یونان شدن گشت عزمش درست | که آنجا رود مرد کاید نخست | |
ز دریا گذر کرد و آمد به روم | جهان نرم در زیر مهرش چو موم | |
بدان موم چون رغبتش خاستی | بکردی ازو هر چه میخواستی | |
بزرگان روم آفرین خوان شدند | بر آن گوهری گوهرافشان شدند | |
همه شهر یونان بیاراستند | که دیدند ازو آنچه میخواستند | |
نشاندند مطرب فشاندند مال | که آمد چنان بازیی در خیال | |
مخالف شکن شاه پیروز بخت | به فیروز فالی برآمد به تخت | |
ز فیروزی دولت کامگار | نشاط نو انگیخت در روزگار | |
بسی ارمغانی ز تاراج زنگ | به هر سو فرستاد بی وزن و سنگ | |
ز گنجی که او را فرستاد دهر | به هر گنجدانی فرستاد بهر | |
چو نوبت به سربخش دارا رسید | شتر بار زر تا بخارا رسید | |
گزین کرد مردی به فرهنگ ورای | که آیین آن خدمت آرد بجای | |
گزید از غنیمت طرایف بسی | کز آن سان نبیند طرایف کسی | |
گرانمایههایی که باشد غریب | ز مرکوب و گوهر ز دیبا و طیب | |
برون از طبقهای پرزر خشک | به صندوق عنبر به خروار مشک | |
یکی خرمن از سیم بگداخته | یکی خانه کافور ناساخته | |
زعود گره بارها بسته تنگ | که هر بار از او بود صد من به سنگ | |
مرصع بسی تیغ گوهر نگار | نمطهای زرافهی آبدار | |
کنیزان چابک غلامان چست | به هنگام خدمتگری تندرست | |
همان تختهای مکلل ز عاج | به گوهر بر آموده با طوق و تاج | |
اسیران زنجیر بر پا و دست | به بالا و پهنا چو پیلان مست | |
ز گوش بریده شتر بارها | ز سرهای پر کاه خروارها | |
ز پیلان پیکار ده زنده پیل | گه رزم جوشنده چون رود نیل | |
بدین سان گرانمایهای سره | فرستاد با قاصدی یکسره | |
چو آمد فرستادهی راه سنج | به دارا سپرد آن گرانمایه گنج | |
شکوهید دارا ز نزلی چنان | حسد را برو تیزتر شد عنان | |
پذیرفت گنجینه بی قیاس | پذیرفته را نامد از وی سپاس | |
نه بر جای خود پاسخی ساز کرد | در کین پوشیده را باز کرد | |
فرستاده آن پاسخ سرسری | نپوشید بر رای اسکندری | |
سکندر شد آزرده از کار او | نهانی همی داشت آزار او | |
ز پیروزی دولت و جاه خویش | نبودش سرکین بدخواه خویش | |
ز هر سو خبر ترکتازی نمود | که رومی به زنگی چه بازی نمود | |
ز هر کشوری قاصدان تاختند | بدین چیرگی تهنیت ساختند | |
در طعنه بر رومیان بسته شد | همان رومی از بددلی رسته شد | |
زمانه چو عاجز نوازی کند | به تند اژدها مور بازی کند | |
در این آسیا دانه بینی بسی | به نوبت درآس افکند هرکسی |