نظامی (شرف نامه)/بیا ساقی از میدلم تازه کن
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | نظامی (شرف نامه) (بیا ساقی از میدلم تازه کن) از نظامی |
' |
بیا ساقی از میدلم تازه کن | در این ره صبوری به اندازه کن | |
چراغ دلم یافت بی روغنی | به میده چراغ مرا روشنی | |
چو روز سپید از شب زاغ رنگ | برآمد چو کافور از اقصای زنگ | |
فروزنده روزی چو فردوس پاک | برآورده سرگنج قارون ز خاک | |
هوا صافی از دود و گیتی ز گرد | فک روی خود شسته چون لاجورد | |
به عزلت کمر بسته باد خزان | نسیم بهاری ز هر سو وزان | |
همه کوه گلشن همه دشت باغ | جهان چشم روشن به زرین چراغ | |
زمانه به کردار باغ بهشت | زمین را گل و سبزه مینو سرشت | |
به فیروز رائی شه نیکبخت | به تخت رونده برآمد ز تخت | |
سر تاج بر زد به سفت سپهر | برافراخت رایت برافروخت چهر | |
زمین خسته کرد از خرام ستور | گران کوه را در سرافکند شور | |
سپه راند از آنجابه تخت سریر | که تا بیند آن تخت را تختگیر | |
سریری خبر یافت کان تاجدار | برآن تختگه کرد خواهد گذار | |
ز فرهنگ فرومانده آگاه بود | که فیروز و فرخ جهانشاه بود | |
ز تخم کیان هیچکس را نکشت | همه راستان را قوی کرد پشت | |
سران را رسانید تارک به تاج | بسی خرجها داد ونستد خراج | |
ز شادی دو منزل برابر دوید | به فرسنگها فرش دیبا کشید | |
ز نزلی که بودش بدان دسترس | به حدی که حدش ندانست کس | |
ز هر موینه کان چو گل تازه بود | گرانمایهها بیش از اندازه بود | |
سمور سیه روبه سرخ تیغ | همان قاقم و قندز بی دریغ | |
وشق نیفههائی چو برگ بهار | بنفشه برو ریخته صد هزار | |
غلامان گردن برافراخته | یکایک همه رزم را ساخته | |
وشاقان موکب رو زود خیز | به دیدار تازه به رفتار تیز | |
چو نزلی چنین خوب و آراسته | روان کرد و با او بسی خاسته | |
به استاد گاران درگه سپرد | که عاجز شد آنکس که آنرا ببرد | |
درآمد به درگاه شاه جهان | دو تا کرد قامت چو کارآگهان | |
جهانشاه برخاست نامیش کرد | به شرط نشاندن گرامیش کرد | |
چو دادش ز دولت درودی تمام | بپرسیدش از قصه تخت و جام | |
که جام جهان بین و تخت کیان | چگونست بی فر فرخ بیان | |
سریری ملک پاسخش داد باز | که ای ختم شاهان گردن فراز | |
کیومرث از خیل تو چاکری | فریدون ز ملک تو فرمانبری | |
ستاره کمان ترا تیر باد | کمندت سپهر جهانگیر باد | |
کلیدی که کیخسرو از جام دید | در آیینهی دست تست آن کلید | |
جز این نیست فرقی که ناموس و نام | تو ز آیینه بینی و خسرو ز جام | |
چو رفتند شاهان بیدار تخت | ترا باد جاوید دیهیم و تخت | |
به تخت تو آفاق را باد نور | مباد از سرت سایه تاج دور | |
چه مقصود بد؟ شاه آفاق را | که نو کرد نقش این کهن طاق را | |
پی بارگی سوی این مرز راند | بر و بوم ما را به گردون رساند | |
جهان خسروش گفت کای نامدار | ز کیخسروان تخت را یادگار | |
چو شد تخت من تخت کاوس کی | همان خوردم از جام جمشید می | |
بدین جام و این تخت آراسته | دلی دارم از جای برخاسته | |
دگر نیز بینم که چون خفت شاه | در آن غار چون ساخت آرامگاه | |
پژوهنده راز کیخسروم | تو اینجا نشین تا من آنجا روم | |
بگریم بر آن تخت بدرام او | زنم بوسهای بر لب جام او | |
ببینم که آن تخت خسرو پناه | چه زاری کند با من از مرگ شاه | |
وز آنجام نا جانور بشنوم | درودی کزین جانور بر شوم | |
شد آیینه جان من زنگ خورد | ز دایم بدان زنگ از آیینه گرد | |
بدان دیده دل را هراسان کنم | به خود بر همه کاری آسان کنم | |
سریری ز گفتار صاحب سریر | بدان داستان گشت فرمان پذیر | |
فرستاد پنهان به دزدار خویش | که پیش آورد برگ از اندازه بیش | |
کمر بندد و چرب دستی کند | به صد مهر مهمان پرستی کند | |
اشارت کند تا رقیبان تخت | بسازند با شاه پیروز بخت | |
به گنجینه تخت بارش دهند | چو خواهد میخوشگوارش دهند | |
فشانند بر تخت کیخسروش | فشانند بر سر نثار نوش | |
در آن جام فیروزه ریزند می | به فیروزی آرند نزدیک وی | |
بهرچ آن خوش آید به دندان او | نتابند گردن ز فرمان او | |
چو با استواران بپرداخت راز | به شه گفت کاهنگ رفتن بساز | |
من اینجا نشینم به فرمان شاه | چو شاه از ره آید کنم عزم راه | |
شهنشه پذیرا شد آن خانه را | به همخانگی برد فرزانه را | |
تنی چار پنج از غلامان خاص | چو زری که آید برون از خلاص | |
سوی تخت خانه زمین در نبشت | به بالا شدن ز آسمان برگذشت | |
برآمد بر آنسان که ناسود هیچ | بدان چرخ پیچان به صد چرخ و پیچ | |
دزی دید با آسمان هم نورد | نبرده کسی نام او در نبرد | |
عروسان دز شربت آمیختند | در آن شربت از لب شکر ریختند | |
نهادند شاهان خوان زرش | همان خوردنیها که بد درخورش | |
پریچهرگان سرائی چو ماه | همه صف کشیدند بر گرد شاه | |
فرو مانده حیران در آن فر و زیب | که سیمای دولت بود دل فریب | |
چو شه زان خورش خورد و شربت چشد | سوی تخت کیخسروی سر کشید | |
سرافکنده و برکشیده کلاه | درآمد به پائین آن تختگاه | |
ز دیوار و در گفتی آمد خروش | که کیخسرو خفته آمد به هوش | |
چنان بود فرمان فرمانگزار | که بر تخت بنشیند آن تاجدار | |
سر تاجداران برآمد به تخت | چو سیمرغ بر شاخ زرین درخت | |
نگهبان آن تخت زرین ستون | ز کان سخن ریخت گوهر برون | |
که پیروزی شاه بر تخت شاه | نماید به پیروزی بخت راه | |
همان گوهری جام یاقوت سنج | کلیدیست بر قفل بسیار گنج | |
بدین تخت و این جام دولت پرست | بسا جام و تختا که آری بدست | |
رقیبی دگر گفت کای شهریار | ندیده چو تو شاه چندین دیار | |
چو بر تخت کیخسروی تاختی | سر از تخت گردون برافراختی | |
دگر نغز گوئی زبان برگشاد | که تا چند کیخسرو و کیقباد | |
چو زین تخت بازوی شه شد قوی | کند کیقبادی و کیخسروی | |
همه فال خسرو در آن پیش تخت | به پیروز بختی برآورد تخت | |
شه آن تخت را چون به خود ساز داد | به کیخسرو مرده جان باز داد | |
بر آن تخت بنشست یکدم نه دیر | ببوسید بر تخت و آمد به زیر | |
ز گوهر بر آن تخت گنجی فشاند | که گنجور خانه در آن خیره ماند | |
بفرمود تا کرسی زر نهند | همان جام فرخ برابر نهند | |
چو کرسی نهاندند و خسرو نشست | به جام جهان بین کشیدند دست | |
چو ساقی چنان دید پیغام را | ز باده برافروخت آن جام را | |
بر خسرو آورد با رای و هوش | که بر یاد کیخسرو این می بنوش | |
بخور کاختر فرخت یار باد | بدین جام دستت سزاوار باد | |
چو شه جام را دید بر پای خاست | بخورد آن یکی جام و دیگر نخواست | |
بر آن جام عقدی ز بازوی خویش | برافشاند و بنشست و بنهاد پیش | |
در آن تخت بی تاجور بنگریست | بر آن جام می بی باده لختی گریست | |
گه از بی شرابی گه از بی شهی | مثل زد بر آن جام و تخت تهی | |
که بی تاجور تخت زرین مباد | چو می نیست جام جهان بین مباد | |
به می روشنائی بود جام را | بلندی به شه تخت بد رام را | |
چو شه رفت گو تخت بشکن تمام | چو می ریخت گو بر زمین افت جام | |
شهی را بدین تخت باشد نیاز | که بر تخت مینو نخسبد به ناز | |
کسی کو به مینو کشد رخت را | به زندان شمارد چین تخت را | |
بسا مرغ را کز چمن گم کنند | قفس عاج و دام از بریشم کنند | |
چو از شاخ بستان کند طوق و تاج | نه ز ابریشمش یاد باشد نه عاج | |
از آنیم در جستن تاج و ترگ | که فارغ دلیم از شبیخون مرگ | |
بهار چمن شاخ از آن برکشید | که شمشیر باد خزان را ندید | |
کفل گرد کردند گوران دشت | مگر شیر ازین گور گه در گذشت | |
گوزنان به بازی برآشفتهاند | هزبران هایل مگر خفتهاند | |
همان نافهی آهوان مشک بست | مگر چنگ و دندان یوزان شکست | |
بدین غافلی میگذاریم روز | که در ما زنند آتش رخت سوز | |
چه سازیم تختی چنین خیره خیر | که بر وی شود دیگری جای گیر | |
کنیم از پی دیگری جام گرم | که ما را ز جایی چنین باد شرم | |
چه سود این چنین تخت کردن به پای | که تخته ست ما را نه تختست جای | |
نه تخت زرست اینکه او جای ماست | کز آهن یکی کنده بر پای ماست | |
چو بر تخت جاوید نتوان نشست | ز تن پیشتر تخت باید شکست | |
چو در جام کیخسرو آبی نماند | بجای آبگینش نباید فشاند |