نظامی (شرف نامه)/بیا ساقی از من مرا دور کن
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | نظامی (شرف نامه) (بیا ساقی از من مرا دور کن) از نظامی |
' |
بیا ساقی از من مرا دور کن | جهان از میلعل پر نور کن | |
میی کو مرا ره به منزل برد | همه دل برند او غم دل برد | |
جهان گر چه آرامگاهی خوشست | شتابنده را نعل در آتشست | |
دو در دارد این باغ آراسته | در و بند ازین هر دو برخاسته | |
درا از درباغ و بنگر تمام | ز دیگر در باغ بیرون خرام | |
اگر زیرکی با گلی خو مگیر | که باشد بجا ماندنش ناگزیر | |
در ایندم که داری به شادی بسیچ | که آینده و روفته هیچست هیچ | |
نهایم آمده از پی دلخوشی | مگر کز پی رنج و سختی کشی | |
خزان را کسی در عروسی نخواند | مگر وقت آن کاب و هیزم نماند | |
گزارندهی نظم این داستان | سخن راند بر سنت راستان | |
که چون آتش روز روشن گذشت | پر از دود شد گنبد تیز گشت | |
شب از ماه بربست پیرایهای | شگفتی بود نور بر سایهای | |
طلایه ز لشگرگه هر دو شاه | شده پاس دارنده تا صبحگاه | |
یتاقی به آمد شدن چون خراس | نیاسود دراجه از بانگ پاس | |
بسا خفته کز هیبت پیل مست | سراسیمه هر ساعت از خواب جست | |
غنوده تن مرد از رنج و تاب | نظر هر زمانی درآمد ز خواب | |
نیایش کنان هر دو لشگر به راز | کهای کاشکی بودی امشب دراز | |
مگر کان درازی نمودی درنگ | به دیری پدید آمدی روز جنگ | |
سگالش چنان شد دو کوشنده را | که ریزند صفرای جوشنده را | |
چو خورشید روشن برآرد کلاه | پدیدار گردد سپید از سیاه | |
دو خسرو عنان در عنان آورند | ره دوستی در میان آورند | |
به آزرم خشنودی از یکدیگر | بتابند و زان برنتابند سر | |
چو دارا دران داوری رای جست | دل رای زن بود در رای سست | |
سوی آشتی کس نشد رهنمون | نمودند رایش به شمشیر و خون | |
که ایرانی از رومی بیش خورد | به قایم کجا ریزد اندر نبرد | |
چو فردا فشاریم در جنگ پای | ز رومی نمانیم یک تن بجای | |
بدین عشوه دادند شه را شکیب | یکی بر دلیری یکی بر فریب | |
همان قاصدان نیز کردند جهد | که بر خون او بسته بودند عهد | |
سکندر ز دیگر طرف چاره ساز | که چون پای دارد دران ترکتاز | |
خیال دو سرهنگ را پیش داشت | جز آن خود که سرهنگی خویش داشت | |
چنین گفت با پهلوانان روم | که فردا درین مرکز سخت بوم | |
بکوشیم کوشیدنی مردوار | رگ جان به کوشش کنیم استوار | |
اگر دست بردیم ماراست ملک | وگر ما شدیم آن داراست ملک | |
قیامت که پوشیدهی رای ماست | بود روزی آن روز فردای ماست | |
به اندیشههائی چنین هولناک | دو لشگر غنودند با ترس و باک | |
چو گیتی در روشنی باز کرد | جهان بازی دیگر آغاز کرد | |
به آتش به دل گشت مشتی شرار | کلیچه شد آن سیم کاووس وار | |
درآمد به جنبش دو لشگر چو کوه | کز آن جنبش آمد جهان را ستوه | |
فریدون نسب شاه بهمن نژاد | چو برخاست از اول بامداد | |
همه ساز لشگر به ترتیب جنگ | برآراست از جعبه نیم لنگ | |
ز پولاد صد کوه بر پای کرد | به پائین او گنج را جای کرد | |
چو بر میمنه سازور گشت کار | همان میسره شد چو روئین حصار | |
جناح از هوا در زمین برد بیخ | پس آهنگ شد چون زمین چار میخ | |
جهاندار در قلبگه کرد جای | درفش کیانیش بر سر به پای | |
سکندر که تیغ جهانسوز داشت | چنان تیغی از بهر آن روز داشت | |
برانگیخت رزمی چو بارنده میغ | تگرگش ز پیکان و باران ز تیغ | |
جناح سپه را به گردون کشید | سم بارکی بر سر خون کشید | |
گرانمایگان را بدانسان که خواست | بفرمود رفتن سوی دست راست | |
گروهی که پرتابیان ساختشان | چپ انداز شد بر چپ انداختشان | |
همان استواران درگاه را | کز ایشان بدی ایمنی شاه را | |
به قلب اندرون داشت با خویشتن | چو پولاد کوهی شد آن پیلتن | |
برآمد ز قلب دو لشگر خروش | رسید آسمان را قیامت به گوش | |
تبیره بغرید چون تند شیر | درآمد به رقص اژدهای دلیر | |
ز شوریدن ناله کر نای | برافتاد تب لرزه بر دست و پای | |
ز فریاد روئین خم از پشت پیل | نفیر نهنگان برآمد ز نیل | |
ز بس بانگ شیپور زهره شکاف | بدرید زهره بپیچید ناف | |
ز غریدن کوس خالی دماغ | زمین لرزه افتاد در کوه و راغ | |
درآمد ز بحران سر بید برگ | گشاده بر او روزن درع و ترگ | |
ز بس تیر باران که آمد به جوش | فکند ابر بارانی خود ز دوش | |
گران تیر باران کنون آمدی | بجای نم از ابر خون آمدی | |
خروشیدن کوس روئینه کاس | نیوشنده را داد بر جان هراس | |
جلاجل زنان از نواهای زنگ | برآورده خون از دل خاره سنگ | |
به جنبش درآمد دو دریای خون | شد از موج آتش زمین لاله گون | |
زمین کو بساطی شد آراسته | غباری شد از جای برخاسته | |
به ابرو درآمد کمان را شکنج | شتابان شده تیر چون مار گنج | |
ستیزنده از تیغ سیماب ریز | چو سیماب کرده گریزا گریز | |
ز پولاد پیکان پیکر شکن | تن کوه لرزنده بر خویشتن | |
ز نوک سنان چرخ دولاب رنگ | ز پرگار گردش فرو مانده لنگ | |
ز بس زخم کوپال خارا ستیز | زمین را شده استخوان ریز ریز | |
ز بس در دهن ناچخ انداختن | نفس را نه راه برون تاختن | |
سنان در سنان رسته چون نوک خار | سپر بر سپر بسته چون لالهزار | |
گریزندگان را در آن رستخیز | نه روی رهائی نه راه گریز | |
سواران همه تیر پرداخته | گهی تیر و گه ترکش انداخته | |
در آن مسلخ آدمیزادگان | زمین گشته کوه از بس افتادگان | |
به جان برد خود هر کسی گشته شاد | کس از کشته خود نیاورده یاد | |
ندارد کسی سوک در حربگاه | نه کس جز قراکند پوشد سپاه | |
سخن گو سخن سخت پاکیزه راند | که مرگ به انبوه را جشن خواند | |
چو مرگ از یکی تن برارد هلاک | شود شهری از گریه اندوهناک | |
به مرگ همه شهر ازین شهر دور | نگرید کس ارچه بود ناصبور | |
ز بس کشته بر کشته مردان مرد | شده راه بر بسته بر ره نورد | |
بران دجله خون بلند آفتاب | چو نیلوفر افکنده زورق دراب | |
سنان سکندر دران داوری | سبق برده از چشمه خاوری | |
شراری که شمشیر دارا فکند | تبش در دل سنگ خارا فکند | |
چو لشگر به لشگر درآمیختند | قیامت ز گیتی برانگیختند | |
پراکندگی در سپاه اوفتاد | برینش در آزرم شاه اوفتاد | |
سپه چون پراکنده شد سوی جنگ | فراخی درآمد به میدان تنگ | |
کس از خاصگان پیش دارا نبود | کزو در دل کس مدارا نبود | |
دو سرهنگ غدار چون پیل مست | بر آن پیلتن بر گشادند دست | |
زدندش یکی تیغ پهلو گذار | که از خون زمین گشت چون لالهزار | |
درافتاد دارا بدان زخم تیز | ز گیتی برآمد یکی رستخیز | |
درخت کیانی درآمد به خاک | بغلطید در خون تن زخمناک | |
برنجد تن نازک از درد و داغ | چه خویشی بود باد را با چراغ | |
کشنده دو سرهنگ شوریده رای | به نزد سکندر گرفتند جای | |
که آتش ز دشمن برانگیختیم | به اقبال شه خون او ریختیم | |
ز دارا سر تخت پرداختیم | سرتاج اسکندر افراختیم | |
به یک زخم کردیم کارش تباه | سپردیم جانش به فتراک شاه | |
بیا تا ببینی و باور کنی | به خونش سم بارگی ترکنی | |
چو آمد ز ما آنچه کردیم رای | تو نیز آنچه گفتی بیاور بجای | |
به ما بخش گنجی که پذرفتهای | وفا کن به چیزی که خود گفتهای | |
سکندر چو دانست کان ابلهان | دلیرند بر خون شاهنشهان | |
پشیمان شد از کرده پیمان خویش | که برخاستش عصمت از جان خویش | |
فرو میرد امیدواری ز مرد | چو همسال را سر درآید بگرد | |
نشان جست کان کشور آرای کی | کجا خوابگه دارد از خون و خوی | |
دو بیداد پیشه به پیش اندرون | به بیداد خود شاه را رهنمون | |
چو در موکب قلب دارا رسید | ز موکب روان هیچکس را ندید | |
تن مرزبان دید در خاک و خون | کلاه کیانی شده سرنگون | |
سلیمانی افتاده در پای مور | همان پشهی کرده بر پیل زور | |
به بازوی بهمن برآموده مار | ز روئین در افتاده اسفندیار | |
بهار فریدون و گلزار جم | به باد خزان گشته تاراج غم | |
نسب نامه دولت کیقباد | ورق بر ورق هر سوئی برده باد | |
سکندر فرود آمد از پشت بور | درآمد به بالین آن پیل زور | |
بفرمود تا آن دو سرهنگ را | دو کنج زخمه خارج آهنگ را | |
بدارند بر جای خویش استوار | خود از جای جنبید شوریدهوار | |
به بالینگه خسته آمد فراز | ز درع کیانی گره کرد باز | |
سر خسته را بر سر ران نهاد | شب تیره بر روز رخشان نهاد | |
فرو بسته چشم آن تن خوابناک | بدو گفت برخیز ازین خون و خاک | |
رها کن که در من رهائی نماند | چراغ مرا روشنائی نماند | |
سپهرم بدانگونه پهلو درید | که شد در جگر پهلویم ناپدید | |
تو ای پهلوان کامدی سوی من | نگهدار پهلو ز پهلوی من | |
که با آنکه پهلو دریدم چو میغ | همی آید از پهلویم بوی تیغ | |
سر سروران را رها کن ز دست | تو مشکن که ما را جهان خود شکست | |
چو دستی که بر ما درازی کنی | به تاج کیان دستیازی کنی | |
نگهدار دستت که داراست این | نه پنهان چو روز آشکاراست این | |
چو گشت آفتاب مرا روی زرد | نقابی به من درکش از لاجورد | |
مبین سرو را در سرافکندگی | چنان شاه را در چنین بندگی | |
درین بندم از رحمت آزاد کن | به آمرزش ایزدم یاد کن | |
زمین را منم تاج تارک نشین | ملرزان مرا تا نلرزد زمین | |
رها کن که خواب خوشم میبرد | زمین آب و چرخ آتشم میبرد | |
مگردان سر خفته را از سریر | که گردون گردان برآرد نفیر | |
زمان من اینک رسد بیگمان | رها کن به خواب خوشم یک زمان | |
اگر تاج خواهی ربود از سرم | یکی لحظه بگذار تا بگذرم | |
چو من زین ولایت گشادم کمر | تو خواه افسر از من ستان خواه سر | |
سکندر بنالید کای تاجدار | سکندر منم چاکر شهریار | |
نخواهم که بر خاک بودی سرت | نه آلودهی خون شدی پیکرت | |
ولیکن چه سودست کاین کار بود | تأسف ندارد درین کار سود | |
اگر تاجور سر برافراختی | کمر بند او چاکری ساختی | |
دریغا به دریا کنون آمدم | که تا سینه در موج خون آمدم | |
چرا مرکبم را نیفتاد سم | چرا پی نکردم درین راه گم | |
مگر ناله شاه نشنیدمی | نه روزی بدین روز را دیدمی | |
به دارای گیتی و دانای راز | که دارم به بهبود دارا نیاز | |
ولیکن چو بر شیشه افتاد سنگ | کلید در چاره ناید به چنگ | |
دریغا که از نسل اسفندیار | همین بود و بس ملک را یادگار | |
چه بودی که مرگ آشکارا شدی | سکندر هم آغوش دارا شدی | |
چه سودست مردن نشاید به زور | که پیش از اجل رفت نتوان به گور | |
به نزدیک من یکسر موی شاه | گرامیتر از صد هزاران کلاه | |
گر این زخم را چاره دانستمی | طلب کردمی تا توانستمی | |
نه تاج و نه اورنگ شاهنشهی | که ماند ز دارای دولت تهی | |
چرا خون نگریم بران تاج و تخت | که دارنده را بر درافکند رخت | |
مباد آن گلستان که سالار او | بدین خستگی باشد از خار او | |
نفیر از جهانی که دارا کشست | نهان پرور و آشکارا کشست | |
به چارهگری چون ندارم توان | کنم نوحه بر زاد سرو جوان | |
چه تدبیر داری مراد تو چیست | امید از که داری و بیمت ز کیست | |
بگو هر چه داری که فرمان کنم | به چارهگری با تو پیمان کنم | |
چو دارا شنید این دم دلنواز | به خواهشگری دیده را کرد باز | |
بدو گفت کای بهترین بخت من | سزاوار پیرایه و تخت من | |
چه پرسی ز جانی به جان آمده | گلی در سموم خزان آمده | |
جهان شربت هرکس از یخ سرشت | بجز شربت ما که بر یخ نوشت | |
ز بی آبیم سینه سوزد درون | قدم تا سرم غرق دریای خون | |
چوبرقی که در ابر دارد شتاب | لب از آب خالی و تن غرق آب | |
سبوئی که سوراخ باشد نخست | به موم و سریشم نگردد درست | |
جهان غارت از هر دری میبرد | یکی آورد دیگری میبرد | |
نه زو ایمن اینان که هستند نیز | نه آنان که رفتند رستند نیز | |
ببین روز من راستی پیشه کن | تو تیز از چنین روزی اندیشه کن | |
چو هستی به پند من آموزگار | بدین روز ننشاندت روزگار | |
نه من به ز بهمن شدم کاژدها | بخاریدن سر نکردش رها | |
نه ز اسفندیار آن جهانگیر گرد | که از چشم زخم جهان جان نبرد | |
چو در نسل ما کشتن آمد نخست | کشنده نسب کرد بر ما درست | |
تو سرسبز بادی به شاهنشهی | که من کردم از سبزه بالین تهی | |
چو درخواستی کارزوی تو چیست | به وقتی که بر من بباید گریست | |
سه چیز آرزو دارم اندر نهان | براید به اقبال شاه جهان | |
یکی آنکه بر کشتن بیگناه | تو باشی درین داوری دادخواه | |
دویم آنکه بر تاج و تخت کیان | چو حاکم تو باشی نیاری زیان | |
دل خود بپردازی از تخم کین | نپردازی از تخمه ما زمین | |
سوم آنکه بر زیردستان من | حرم نشکنی در شبستان من | |
همان روشنک را که دخت منست | بدان نازکی دست پخت منست | |
بهم خوابی خود کنی سربلند | که خوان گردد از نازکان ارجمند | |
دل روشن از روشنک برمتاب | که با روشنی به بود آفتاب | |
سکندر پذیرفت ازو هر چه گفت | پذیرنده برخاست گوینده خفت | |
کبودی و کوژی درآمد به چرخ | که بغداد را کرد به کاخ و کرخ | |
درخت کیان را فرو ریخت بار | کفن دوخت بر درع اسفندیار | |
چو مهر از جهان مهربانی برید | شبه ماند و یاقوت شد ناپدید | |
سکندر بدان شاه فرخ نژاد | شبانگاه بگریست تا بامداد | |
درو دید و بر خویشتن نوحه کرد | که او را همان زهر بایست خورد | |
چو روز آخور صبح ابلق سوار | طویله برون زد بر این مرغزار | |
سکندر بفرمود کارند ساز | برندش بجای نخستینه باز | |
ز مهد زر و گنبد سنگ بست | مهیاش کردند جای نشست | |
چو خلوتگهش آن چنان ساختند | ازو زحمت خویش پرداختند | |
تنومند را قدر چندان بود | که در خانه کالبد جان بود | |
چو بیرون رود جوهر جان ز تن | گریزی ز همخوابه خویشتن | |
چراغی که بادی درو دردمی | چه بر طاق ایوان چه زیر زمی | |
اگر بر سپهری وگر بر مغاک | چو خاکی شوی عاقبت باز خاک | |
بسا ماهیا کو شود خورد مور | چو در خاک شور افتد از آب شور | |
چنینست رسم این گذرگاه را | که دارد به آمد شد این راه را | |
یکی را درارد به هنگامه تیز | یکی را ز هنگامه گوید که خیز | |
مکن زیر این لاجوردی بساط | بدین قلعهی کهر باگون نشاط | |
که رویت کند کهرباوار زرد | کبودت کند جامه چون لاجورد | |
گوزنی که در شهر شیران بود | به مرگ خودش خانه ویران بود | |
چو مرغ از پی کوچ برکش جناح | مشو مست راح اندرین مستراح | |
بزن برقوار آتشی در جهان | جهان را ز خود واره و وارهان | |
سمندر چو پروانه آتش روست | ولیک این کهن لنگ و آن خوشروست | |
اگر شاه ملکست و گر ملک شاه | همه راه رنجست و با رنج راه | |
که داند که این خاک دیرینهوار | بهر غاری اندر چه دارد ز غور | |
کهن کیسه شد خاک پنهان شکنج | که هرگز برون نارد آواز گنج | |
زر از کیسهی نو برارد خروش | سبوی نو از تری آید به جوش | |
که داند که این زخمهی دام و دد | چه تاریخها دارد از نیک و بد | |
چه نیرنگ با بخردان ساختست | چه گردنکشان را سر انداختست | |
فلک نیست یکسان هم آغوش تو | طرازش دورنگست بر دوش تو | |
گهت چون فرشته بلندی دهد | گهت با ددان دستبندی دهد | |
شبانگه بنانیت نارد به یاد | کلیچه به گردون دهد بامداد | |
چه باید درین هفت چشمه خراس | ز بهر جوی چند بردن سپاس | |
چو خضر از چنین روزیی روزه گیر | چو هست آب حیوان نه خرما نه شیر | |
ازین دیو مردم که دام و ددند | نهان شو که همصحبتان بدند | |
پی گور کز دشتبانان گمست | ز نامردمیهای این مردمست | |
گوزن گرازنده در مرغزار | ز مردم گریزد سوی کوه و غار | |
همان شیر کو جای در بیشه کرد | ز بد عهدی مردم اندیشه کرد | |
مگر گوهر مردمی گشت خرد | که در مردمان مردمیها بمرد | |
اگر نقش مردن بخوانی شگرف | بگوید که مردم چنینست حرف | |
به چشم اندرون مردمک را کلاه | هم از مردم مردمی شد سیاه | |
نظامی به خاموشکاری بسیچ | به گفتار ناگفتنی در مپیچ | |
چو هم رستهی خفتگانی خموش | فرو خسب یا پنبه درنه به گوش | |
بیاموز ازین مهره لاجورد | که با سرخ سرخست و با زرد زرد | |
شبانگه که صد رنگ بیند بکار | براید به صد دست چون نوبهار | |
سحرگه که یک چشمه یابد کلید | به آیین یک چشمه آید پدید |