نظامی (شرف نامه)/بیا ساقی از شادی نوش و ناز
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | نظامی (شرف نامه) (بیا ساقی از شادی نوش و ناز) از نظامی |
' |
بیا ساقی از شادی نوش و ناز | یکی شربتآمیز عاشق نواز | |
به تشنه ده آن شربت دلفریب | که تشنه ز شربت ندارد شکیب | |
سپندی بیار ای جهاندیده پیر | بر آتش فشان در شبستان میر | |
که چشمک زنان پیشهای میکنم | ز چشم بد اندیشهای میکنم | |
ولیکن چو میسوزم از دل سپند | به من چشم بد چون رساند گزند | |
خطرهای رهزن درین ره بسیست | کسی کاین نداند چه فارغ کسیست | |
چه عمریست کوراز چندین خطر | به افسونگری برد باید بسر | |
به ار پای ازین پایه بیرون نهم | نهنبن برین دیک پر خون نهم | |
گزارنده داستانهای پیش | چنین گوید از پیش عهدان خویش | |
که چون دین دهقان بر آتش نشست | بمرد آتش و سوخت آتش پرست | |
سکندر بفرمود که ایرانیان | گشایند از آتش پرستی میان | |
همان دین دیرینه را نو کنند | گرایش سوی دین خسرو کنند | |
مغان را به آتش سپارند رخت | برآتشکده کار گیرند سخت | |
چنان بود رسم اندران روزگار | که باشد در آتشگه آموزگار | |
کند گنجهائی در او پای بست | نباشد کسی را بدان گنج دست | |
توانگر که میراث خواری نداشت | بر آتشکده مال خود را گذاشت | |
بدان رسم کافاق را رنج بود | هر آتشکده خانهی گنج بود | |
سکندر چو کرد آن بناها خراب | روان کرد گنجی چو دریای آب | |
بر آتشگهی کو گذر داشتی | بنا کندی آن گنج برداشتی | |
دگر عادت آن بود کاتش پرست | همه ساله با نوعروسان نشست | |
به نوروز جمشید و جشن سده | که نو گشتی آیین آتشکده | |
ز هر سو عروسان نادیده شوی | ز خانه برون تاختندی به کوی | |
رخ آراسته دستها در نگار | به شادی دویدندی از هر کنار | |
مغانه می لعل برداشته | به باد مغان گردن افراشته | |
ز برزین دهقان و افسون زند | برآورده دودی به چرخ بلند | |
همه کارشان شوخی و دلبری | گه افسانه گوئی گه افسونگری | |
جز افسون چراغی نیفروختند | جز افسانه چیزی نیاموختند | |
فرو هشته گیسو شکن در شکن | یکی پایکوب و یکی دستزن | |
چو سرو سهی دستهی گل به دست | سهی سرو زیبا بود گل پرست | |
سرسال کز گنبد تیز رو | شعار جهان را شدی روز نو | |
یکی روزشان بودی از کوه و کاخ | به کام دل خویش میدان فراخ | |
جدا هر یکی بزمی آراستی | وز آنجابسی فته برخاستی | |
چو بکرشته شد عقد شاهنشهی | شد از فتنه بازار عالم تهی | |
به یک تاجور تخت باشد بلند | چو افزون بود ملک یابد گزند | |
یکی تاجور بهتر از سد بود | که باران چو بسیار شد بد بود | |
چنان داد فرمان شه نیک رای | که رسم مغان کس نیارد بجای | |
گرامی عروسان پوشیده روی | به مادر نمایند رخ یا به شوی | |
همه نقش نیرنگها پاره کرد | مغان را ز میخانه آواره کرد | |
جهان را ز دینهای آلوده شست | نگهداشت بر خلق دین درست | |
به ایران زمین از چنان پشتیی | نماند آتش هیچ زردشتیی | |
دگر زان مجوسان گنجینه سنج | به آتشکده کس نیاکند گنج | |
همان نازنینان گلنار چهر | ز گلزار آتش بریدند مهر | |
چو شاه از جهان رسم آتش زدود | برآورد ز آتش پرستنده دود | |
بفرمود تا مردم روزگار | جز ایزد پرستی ندارند کار | |
به دین حنیفی پناه آورند | همه پشت بر مهر و ماه آورند | |
چو شد ملک در ملک آن ملک بخش | به میدان فراخی روان کرد رخش | |
به فرخندگی فتح را گشت جفت | بدان گونه کان نغز گوینده گفت | |
وگر بایدت تا به حکم نوی | دگرگونه رمزی ز من بشنوی | |
برار آن کهن پنبهها را ز گوش | که دیبای نو را کند ژنده پوش | |
بر آنگونه کز چند بیدار مغز | شنیدم درین شیوه گفتار نغز | |
بسی نیز تاریخها داشتم | یکی حرف ناخوانده نگذاشتم | |
بهم کردم آن گنج آکنده را | ورق پارههای پراکنده را | |
از آن کیمیاهای پوشیده حرف | برانگیختم گنجدانی شگرف | |
همان پارسی گوی دانای پیر | چینن گفت و شد گفت او دلپذیر | |
که چون شه ز دارا ستد تاج و تخت | ز پرگار موصل برون برد رخت | |
چو زهره به بابل درآمد نخست | ز هاروتیان خاک آن بوم شست | |
بفرمود تا آتش موبدی | کشند از هنرمندی و بخردی | |
فسون نامه زند را تر کنند | وگرنه به زندان دفتر کنند | |
براه نیا خلق را ره نمود | تف و دود آتش ز دلها زدود | |
وز آنجا به تدبیر آزادگان | درآمد سوی آذر آبادگان | |
بهر جا که او آتشی دید چست | هم آتش فرو کشت و هم زند شست | |
در آن خطه بود آتشی سنگ بست | که خواندی خودی سوزش آتش پرست | |
صدش هیربد بود با طوق زر | به آتش پرستی گره بر کمر | |
بفرمود کان آتش دیر سال | بکشتند و کردند یکسر زکال | |
چو آتش فرو کشت از آن جایگاه | روان کرد سوی سپاهان سپاه | |
بدان نازنین شهر آراسته | که با خوشدلی بود و با خواسته | |
دل تاجور شادمانی گرفت | به شادی پی کامرانی گرفت | |
بسی آتش هیربد را بکشت | بسی هیربد را دوتا کرد پشت | |
بهاری کهن بود چینی نگار | بسی خوشتر از باغ در نوبهار | |
به آیین زردشت و رسم مجوس | به خدمت در آن خانه چندین عروس | |
همه آفت دیده و آشوب دل | ز گل شان فرو رفته در پا به گل | |
در او دختری جادو از نسل سام | پدر کرده آذر همایونش نام | |
چو برخواندی افسونی آن دلفریب | ز دل هوش بردی ز دانا شکیب | |
به هاروتی از زهره دل برده بود | چو هاروت صد پیش او مرده بود | |
سکندر چو فرمود کردن شتاب | بدان خانه تا خانه گردد خراب | |
زن جادو از هیکل خویشتن | نمود اژدهائی بدان انجمن | |
چو دیدند خلق آتشین اژدها | دل خویش کردند از آتش رها | |
ز بیم وی افتادن و خیزان شدند | به نزد سکندر گریزان شدند | |
که هست اژدهائی در آتشکده | چو قاروره در مردم آتش زده | |
کسی کو بدان اژدها بگذرد | همان ساعتش یا کشد یا خورد | |
شه از راز آن کیمیای نهفت | ز دستور پرسید و دستور گفت | |
بلیناس داند چنین رازها | که صاحب طلسمست بر سازها | |
بلیناس را گفت شاه این خیال | چگونه نماید به مال بدسگال | |
خردمند گفت این چنین پیکری | نداند نمودن جز افسونگری | |
اگر شاه خواهد شتاب آورم | سر اژدها در طناب آورم | |
جهاندار گفت اینت پتیارهای | برو گر توانی بکن چارهای | |
خردمند شدسوی آتشکده | سیاه اژدها دید سر بر زده | |
چو آن اژدها در بلیناس دید | ره آبگینه بر الماس دید | |
برانگیخت آن جادوی ناشکیب | بسی جادوئیهای مردم فریب | |
نشد کارگر هیچ در چاره ساز | سوی جادوی خویشتن گشت باز | |
هر آن جادویی کان نشد کارگر | به جادوی خود باز پس کرد سر | |
به چارهگری زیرک هوشمند | فسون فساینده را کرد بند | |
به وقتی که آن طالع آید بدست | کزو جادوئی را دراید شکست | |
بفرمود کارند لختی سداب | برآن اژدها زد چو بر آتش آب | |
به یک شعبده بست بازیش را | تبه کرد نیرنگ سازیش را | |
چو دختر چنان دید کان هوشمند | ز نیرنگ آن سحر بگشاد بند | |
به پایش درافتاد و زنهار خواست | به آزرم شاه جهان بار خواست | |
بلیناس چون روی آن ماه دید | تمنای خود را بدو راه دید | |
بزنهار خویش استواریش داد | ز جادوکشان رستگاریش داد | |
بفرمود تا آتش افروختند | بدان آتش آتشکده سوختند | |
پریروی را برد نزدیک شاه | که این ماه بود اژدهای سیاه | |
زنی کاردانست و بسیار هوش | فلک را به نیرنگ پیچیده گوش | |
ز قعر زمین برکشد چاه را | فرود آرد از آسمان ماه را | |
ز حل را سیاهی بشوید ز روی | شود بر حصاری به یک تار موی | |
به خوبی چگویم پری پیکری | پری را نبوده چنین دختری | |
سر زلفش از چنبر مشگ ناب | رسن کرده بر گردن آفتاب | |
به اقبال شه راه بربستمش | همه نام و ناموس بشکستمش | |
زبون شد درآمد بزنهار من | سزد گر کند خسروش یار من | |
وگر خدمت شاه را درخور است | مرا هم خداوند و هم خواهر است | |
چو شه دید رخسار آن دلفریب | برآراسته ماهی از زر و زیب | |
بلیناس را داد کین رام تست | سزاوار می خوردن جام تست | |
ولیکن مباش ایمن از رنگ او | مشو غافل از مکر و نیرنگ او | |
اگر کژدمی کهربا دم بود | مشو ایمن از وی که کژدم بود | |
بلیناس بر شکر تسلیم شاه | رخ خویش مالید بر خاک راه | |
پریروی را بانوی خانه کرد | پری چند زین گونه دیوانه کرد | |
برآموخت زو جادوئیها تمام | بلیناس جادوش از آن گشت نام | |
اگر جادوئی گر ستاره شناس | ز خود مرگ را برنبندی مراس |