نظامی (شرف نامه)/بیا ساقی از خود رهائیم ده
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | نظامی (شرف نامه) (بیا ساقی از خود رهائیم ده) از نظامی |
' |
بیا ساقی از خود رهائیم ده | ز رخشنده می روشنائیم ده | |
میی کو ز محنت رهائی دهد | به آزردگان مومیائی دهد | |
سخن سنجی آمد ترازو به دست | درست زر اندود را میشکست | |
تصرف در آن سکه بگذاشتم | کزان سیم در زر خبر داشتم | |
گر انگشت من حرفگیری کند | ندانم کسی کو دبیری کند | |
ولی تا قوی دست شد پشت من | نشد حرف گیر کس انگشت من | |
نبینم به بدخواهی اندر کسی | که من نیز بدخواه دارم بسی | |
ره من همه زهر نوشیدنست | هنر جستم و عیب پوشیدنست | |
بدان ره که خود را نمودم نخست | قدم داشتم تابه آخر درست | |
دباغت چنان دادم این چرم را | که برتابد آسیب و آزرم را | |
چنان خواهم از پاک پروردگار | کزین ره نگردم سرانجام کار | |
گزارای نقش گزارش پذیر | که نقش از گزارش ندارد گزیر | |
چنین نقش بندد که چون شاه روم | به ملک جهان نقش برزد به موم | |
ولایت ز عدلش پر آوازه گشت | بدو تاج و تخت پدر تازه گشت | |
همان رسمها کز پدر دیده بود | نمود آنچه رایش پسندیده بود | |
همان عهد دیرینه برجای داشت | علمهای پیشینه بر پای داشت | |
به دارا همان گنج زر میسپرد | بران عهد پیشینه پی میفشرد | |
ز فرمانبران ملک فیلقوس | نشد کس در آن شغل با وی شموش | |
که بود از پدر دوست انگیزتر | به دشمن کشی تیغ او تیزتر | |
چنان شد که با زور بازوی او | نچربید کس در ترازوی او | |
چو در زور پیچیدی اندام را | گره برزدی گوش ضرغام را | |
کباده ز چرخه کمان ساختی | بهر گشتنی تیری انداختی | |
به نخجیر گه شیری کردی شکار | ز گور و گوزنش نرفتی شمار | |
ربود از دلیران تواناتری | سر زیرکان شد به داناتری | |
چو خطش قلم راند بر آفتاب | یکی جدول انگیخت از مشک ناب | |
فلک زان خط جدول انگیخته | سواد حبش را ورق ریخته | |
حساب جهانگیری آورد پیش | جهان را زبون دید در دست خویش | |
همش هوش دل بود و هم زوردست | بدین هر دو بر تخت شاید نشست | |
به هر کاری کو جست نام آوری | در آن کار دادش فلک یاوری | |
همه روم از آن سرو نوخاسته | به ریحان سرسبزی آراسته | |
ازو بسته نقشی به هر خانهای | رسیده به هر کشور افسانهای | |
گهی راز با انجمن مینهاد | گه از راز انجم گره میگشاد | |
به انبوه می با جوانان گرفت | به خلوت پی کار دانان گرفت | |
نه آن کرد با مردم از مردمی | که آید در اندیشهی آدمی | |
به آزردن کس نیاورد رای | برون از خط عدل ننهاد پای | |
به بازارگانان رها کرد باج | نجست از مقیمان شهری خراج | |
ز دیوان دهقان قلم برگرفت | به بیمایگان هم درم درگرفت | |
عمارت همی کرد و زر میفشاند | همه خار میکند و گل مینشاند | |
به هر ناحیت نام داغش کشید | به مصر و حبس بوی باغش کشید | |
گشاده دو دستش چو روشن درخش | یکی تیغ زن شد یکی تاج بخش | |
ترازو خود آن به که دارد دو سر | یکی جای آهن یکی جای زر | |
هر آن کار اقبال را درخورست | به آهن چو آهن به زر چون زرست | |
چنان دادگر شد که هر مرز و بوم | زدی داستان کای خوشا مرز روم | |
ارسطو که دستور درگاه بود | به هر نیک و بد محرم شاه بود | |
سکندر به تدبیر دانا وزیر | به کم روزگاری شد آفاق گیر | |
وزیری چنین شهریاری چنان | جهان چون نگیرد قراری چنان | |
همه کار شاهان گیتی نکوه | ز رای وزیران پذیرد شکوه | |
ملک شاه و محمود و نوشیروان | که بردند گوی از همه خسروان | |
پذیرای پند وزیران شدند | که از جملهی دور گیران شدند | |
شه ما که بدخواه را کرد خرد | برای وزیر از جهان گوی برد | |
مرا و تو را گه شود پای سست | تن شاه باید که ماند درست | |
مبادا که شه را رسد پای لغز | که گردد سر ملک شوریده مغز | |
چو باشد کند چشم بد بازیی | کند دیو بافتنه دم سازیی | |
جهان دادخواهست و شه دادگیر | ز داور نباشد جهان را گزیر | |
جهان را به صاحب جهان نور باد | وزین داوری چشم بد دور باد |