نظامی (شرف نامه)/بیا ساقی از خنب دهقان پیر
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | نظامی (شرف نامه) (بیا ساقی از خنب دهقان پیر) از نظامی |
' |
بیا ساقی از خنب دهقان پیر | میی در قدح ریز چون شهد و شیر | |
نه آن میکه آمد به مذهب حرام | میی کاصل مذهب بدو شد تمام | |
بیا باغبان خرمی ساز کن | گل آمد در باغ را باز کن | |
نظامی به باغ آمد از شهر بند | بیارای بستان به چینی پرند | |
ز جعد بنفشه برانگیز تاب | سرنرگس مست برکش ز خواب | |
لب غنچه را کایدش بوی شیر | ز کام گل سرخ در دم عبیر | |
سهی سرو را یال برکش فراخ | به قمری خبر ده که سبزست شاخ | |
یکی مژده ده سوی بلبل به راز | که مهد گل آمد به میخانه باز | |
ز سیمای سبزه فروشوی گرد | که روشن به شستن شود لاجورد | |
دل لاله را کامد از خون به جوش | فرو مال و خونی به خاکی بپوش | |
سرنسترن را زموی سپید | سیاهی ده از سایه مشک بید | |
لب نارون را میآلود کن | به خیری زمین را زراندود کن | |
سمن را درودی ده از ارغوان | روان کن سوی گلبن آب روان | |
به نو رستگان چمن باز بین | مکش خط در آن خطه نازنین | |
به سرسبزی از عشق چون من کسان | سلامی به هر سبزهای میرسان | |
هوا معتدل بوستان دلکش است | هوای دل دوستان زان خوشست | |
درختان شکفتند بر طرف باغ | برافروخته هر گلی چون چراغ | |
به مرغ زبان بسته آواز ده | که پرواز پارینه را ساز ده | |
سراینده کن ناله چنگ را | درآور به رقص این دل تنگ را | |
سر زلف معشوق را طوق ساز | درافکن بدین گردن آن طوق باز | |
ریاحین سیراب را دسته بند | برافشان به بالای سرو بلند | |
از آن سیمگون سکه نوبهار | درم ریز کن بر سر جویبار | |
به پیرامن برکه آبگیر | ز سوسن بیفکن بساط حریر | |
در آن بزمه خسروانی خرام | درافکن می خسروانی به جام | |
به من ده که می خوردن آموختم | خورم خاصه کز تشنگی سوختم | |
به یاد حریفان غربت گرای | کز ایشان نبینم یکی را به جای | |
چو دوران ما هم نماند بسی | خورد نیز بر یاد ما هر کسی | |
به فصلی چنین فرخ و سازمند | به بستان شدم زیر سرو بلند | |
ز بوی گل و سایهی سرو بن | به بلبل درآمد نشاط سخن | |
به گل چیدن آمد عروسی به باغ | فروزنده روئی چو روشن چراغ | |
سر زلف در عطف دانکشان | ز چهره گل از خنده شکر فشان | |
رخی چون گل و بر گل آورده خوی | به من داد جامی پر از شیر و می | |
که بر یاد شاه جهان نوش کن | جز این هر چه داری فراموش کن | |
نشستم همی با جهاندیدگان | زدم دلستان پسندیدگان | |
به چندین سخنهای زیبا و نغز | که پالودم از چشمه خون و مغز | |
هنوزم زبان از سخن سیر نیست | چو بازو بود باک شمشیر نیست | |
بسی گنجهای کهن ساختم | درو نکتههای نو انداختم | |
سوی مخزن آوردم اول بسیچ | که سستی نکردم در آن کار هیچ | |
وزو چرب و شیرینی انگیختم | به شیرین و خسرو درآمیختم | |
وز آنجا سرا پرده بیرون زدم | در عشق لیلی و مجنون زدم | |
وزین قصه چون باز پرداختم | سوی هفت پیکر فرس تاختم | |
کنون بر بساط سخن پروری | زنم کوس اقبال اسکندری | |
سخن رانم از فرو فرهنگ او | برافرازم اکلیل و اورنگ او | |
پس از دورهائی که بگذشت پیش | کنم زندش از آب حیوان خویش | |
سکندر که راه معانی گرفت | پی چشمهی زندگانی گرفت | |
مگر دید کز راه فرخندگی | شود زنده از چشمهی زندگی | |
سوی چشمهی زندگی راه جست | کنون یافت آن چشمه کانگاه جست | |
چنین زد مثل شاه گویندگان | که یابندگانند جویندگان | |
نظامی چو میبا سکندر خوری | نگهدار ادب تاز خود برخوری | |
چو همخوان خضری برین طرف جوی | به هفتاد و هفت آب لب را بشوی |