نظامی (شرف نامه)/بیا ساقی از باده بردار بند
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | نظامی (شرف نامه) (بیا ساقی از باده بردار بند) از نظامی |
' |
بیا ساقی از باده بردار بند | بپیمای پیمودن باد چند | |
خرابم کن از باده جام خاص | مگر زین خرابات یابم خلاص | |
خرامیدن لاجوردی سپهر | همان گردبر گشتن ماه و مهر | |
مپندار کز بهر بازی گریست | سراپردهای این چنین سرسریست | |
در این پرده یک رشته بیکار نیست | سر رشته بر ما پدیدار نیست | |
که داند که فردا چه خواهد رسید | ز دیده که خواهد شدن ناپدید | |
کرا رخت از خانه بر در نهند | کرا تاج اقبال بر سر نهند | |
گزارندهی نیک و بدهای خاک | سخن گفت ازان پادشاهان پاک | |
که چون صبح را شاه چین بار داد | عروس عدن در به دینار داد | |
رسیدند لشگر به جای مصاف | دو پرگار بستند چون کوه قاف | |
خسک بر گذرگاه کین ریختند | نقیبان خروشیدن انگیختند | |
یزک بر یزک سو بسو در شتاب | نه در دل سکونت نه در دیده آب | |
ز بسیاری لشگر از هر دو جای | فرو بست کوشنده را دست و پای | |
دو رویه ستادند بر جای جنگ | نمودند بر پیش دستی درنگ | |
مگر در میان صلحی آید پدید | که شمشیرشان برنباید کشید | |
چو بود از جوانی و گردنکشی | هم آن جانب آبی هم این آتشی | |
پدید آمد از بردباری ستیز | دل کینه ور گشت بر کینه تیز | |
ازان پس که بر کینه ره یافتند | سر از جستن مهر برتافتند | |
درآمد به غریدن آواز کوس | فلک بر دهان دهل داد بوس | |
شغبهای آیینهی پیل مست | همی شانه بر پشت پیلان شکست | |
برآورد خرمهره آواز شیر | دماغ از دم گاو دم گشت سیر | |
چنان آمد از نای ترکی خروش | که از نای ترکان برآورد جوش | |
طراقی که از مقرعه خاسته | برون رفته زین طاق آراسته | |
روا رو برآمد ز راه نبرد | هزاهز در آمد به مردان مرد | |
زمین گفتی از یکدیگر بردرید | سرافیل صور قیامت دمید | |
غبار زمین بر هوا راه بست | عنان سلامت برون شد ز دست | |
ز بس گرد بر تارک و ترک و زین | زمین آسمان آسمان شد زمین | |
جگر تاب شد نعرههای بلند | گلوگیر شد حلقههای کمند | |
ز تاب نفس بر هوا بست میغ | جهان سوخت از آتش برق تیغ | |
ز بس عطسهی تیغ بر خون و خاک | دماغ هوا پر شد از جان پاک | |
سپهدار ایران هم از صبح بام | بر آراست لشگر بسازی تمام | |
نخستین صف میمنه ساز کرد | ز تیغ اژدها را دهن باز کرد | |
صف میسره هم بر آراست چست | یکی کوه گفتی ز پولاد رست | |
جناح آنچنان بست در پیشگاه | که پوشیده شد روی خورشید و ماه | |
ز قلبی که چون کوه پولاد بود | پناهنده را قلعه آباد بود | |
ز دیگر طرف لشگر آرای روم | بر آراست لشگر چو نحلی ز موم | |
سلیح و سلب داد خواهنده را | قوی کرد پشت پناهنده را | |
چپ و راست آراست از ترک و تیغ | چو آرایش گلشن از اشک میغ | |
پس و پیش را کرد چون خاره کوه | بر انگیخت قلبی ثریا شکوه | |
چو از هر دو سو لشگر آراستند | یلان سربسر مرد میخواستند | |
سیاست درآمد به گردن زنی | ز چشم جهان دور شد روشنی | |
ز بس خون که گرد آمد اندر مغاک | چو گوگرد سرخ آتشین گشت خاک | |
ز شمشیر برگشته جائی نبود | که در غار او اژدهائی نبود | |
نهنگ خدنگ از کمین کمان | نیاسود بر یک زمین یک زمان | |
کمند اژدهائی مسلسل شکنج | دهن باز کرده به تاراج گنج | |
ز غریدن زنده پیلان مست | نفس در گلوی هزبران شکست | |
ز بس تیغ بر گردن انداختن | نیارست کس گردن افراختن | |
پدر با پسر کین برآراسته | محابا شده مهر برخاسته | |
ستون علم جامه در خون زده | نجات از جهان خیمه بیرون زده | |
ز بس خستهی تیرپیکان نشان | شده آبله دست پیکان کشان | |
چنان گرم شد آتش کارزار | که از نعل اسبان برآمد شرار | |
جهانجوی دارا ز قلب سپاه | بر آشفت چون شرزه شیر سیاه | |
به دشمن گرائی به خصم افکنی | گشاده بر و بازوی بهمنی | |
به هر جا که بازو برافراختی | سر خصم در پایش انداختی | |
نشد بر تنی تا نپرداختش | نزد بر سری تا نینداختش | |
ز بس خون رومی دران ترکتاز | هزار اطلس رومی افکند باز | |
وزین سو سکندر به شمشیر تیز | برانگیخته از جهان رستخیز | |
دو دست آوریده به کوشش برون | بهر دست شمشیری الماس گون | |
دو دستی چنان میگرائید تیغ | کزو خصم را جان نیامد دریغ | |
چو بر فرق پیل آمدی خنجرش | فرو ریختی زیر پایش سرش | |
چو بر آب دریا غضب ریختی | ز دریای آب آتش انگیختی | |
چو شیری که آتش ز دم برزند | دم مادیان را به هم برزند | |
به دارا نمودند کان تند شیر | بسا شیر کز مرکب آورد زیر | |
شه آزرم او به که یکسو کند | کزان پهلوان پیل پهلو کند | |
به لشگر بگوید که یکبارگی | گرایند بر جنگ او بارگی | |
چنان دید دارای دولت صواب | که لشگر بجنبد چو دریای آب | |
همه همگروهه به یکسر زنند | به یکبارگی بر سکندر زنند | |
به فرمان فرمانده تاج و تخت | بجوشد لشگر بکوشید سخت | |
عنان یک رکابی برانگیختند | دو دستی به تیغ اندر آویختند | |
سکندر چو غوغای بدخواه دید | ز خود دست آزرم کوتاه دید | |
بفرمود تا لشگر روم نیز | بدادن ندارند جان را عزیز | |
ببندند بر دشمنان راه را | به خاک اندر آرند بدخواه را | |
دو لشگر چو مور و ملخ تاختند | نبردی جهان در جهان ساختند | |
به شمشیر پولاد و تیر خدنگ | گذرگاه کردند بر مور تنگ | |
چو زنبور گیلی کشیدند نیش | به زنبوره زنبور کردند ریش | |
سکندر دران داوریگاه سخت | پی افشرد مانند بیخ درخت | |
هیون بر وی افکند پیل افکنی | سوی پیلتن شد چو اهریمنی | |
یکی زخم زد بر تن پهلوان | کزان زخم لرزید سرو جوان | |
بدرید خفتان زره پاره کرد | عمل بین که پولاد با خاره کرد | |
نبرید بازوی تابنده هور | ولیکن شد آزرده در زیر زور | |
به موئی تن شاه رست از گزند | بزد تیغ و بدخواه را سرفکند | |
هراسید ازان دشمن بیهراس | دل خصم را کرد از آنجا قیاس | |
بران شد که از خصم تابد عنان | رهائی دهد سینه را از سنان | |
دگر باره از بخت امیدوار | پی افشرد بر جای خویش استوار | |
چو در فال فیروزی خویش دید | بر اعدای خود دست خود بیش دید | |
قوی کرد بر جنگ بازوی خویش | بکوشید با همترازوی خویش | |
نیاسود لشگر ز خون ریختن | ز دشمن به دشمن درآویختن | |
نبرد آزمایان ایران سپاه | گرفتند بر لشگر روم راه | |
زبون گشت رومی ز پیکارشان | اجل خواست کردن گرفتارشان | |
دگر ره به مردی فشردند پای | نرفتند چون کوه آهن ز جای | |
به ناموس رایت همی داشتند | غنیمت به بدخواه نگذاشتند | |
چو گوهر برآمود زنگی به تاج | شه چین فرود آمد از تخت عاج | |
مه روشن از تیره شب تافته | چو آیینه روشنی یافته | |
دو لشگر به یکجا گروه آمدند | شدند از خصومت ستوه آمدند | |
به آرامگاه آمدند از نبرد | ز تن زخم شستند و از روی گرد | |
پر اندیشه از گنبد تیز گشت | که فردا بسر بر چه خواهد گذشت | |
دگر روز کین روی شسته ترنج | چو ریحانیان سر برون زد ز کنج | |
سپاه از دو سو صف برآراستند | هزبران به نخجیر برخاستند | |
به پولاد شمشیر و چرم کمان | بسی زور بازو نمود آسمان | |
به غوغای لشکر درآمد شکیب | که دست از عنان رفت و پای از رکیب | |
به دارا دو سرهنگ بودند خاص | به اخلاص نزدیک و دور از خلاص | |
ز بیداد دارا به جان آمده | دل آزردگی در میان آمده | |
بران دال که خونریز دارا کنند | بر او کین خویش آشکارا کنند | |
چو زینگونه بازاری آراستند | به جان از سکندر امان خواستند | |
که مائیم خاصان دارا و بس | به دارا ز ما خاصتر نیست کس | |
ز بیداد او چون ستوه آمدیم | به خونریز او هم گروه آمدیم | |
بخواهیم فردا بر او تاختن | ز بیداد او ملک پرداختن | |
یک امشب به کوشش نگهدار جای | که فردا مخالف درآید ز پای | |
چو فردا علم برکشد در مصاف | خورد شربت تیغ پهلو شکاف | |
ولیکن به شرطی که بر دسترنج | به ما بر گشاده کنی قفل گنج | |
ز ما هر یکی را توانگر کنی | به زر کار ما هر دو چون ز کنی | |
سکندر بدان خواسته عهد بست | به پیمان درخواسته داد دست | |
نشد باورش کاندو بیداد کیش | کنند این خطا با خداوند خویش | |
ولی هر کس آن در بدست آورد | کزو خصم خود را شکست آورد | |
دران ره که بیداد داد آمدش | کهن داستانی به یاد آمدش | |
که خرگوش هر مرز را بیشگفت | سگ آن ولایت تواند گرفت | |
چو آن عاصیان خداوند کش | خبر یافتند از خداوند هش | |
که بر گنجشان کامکاری دهد | به خونریز بدخواه یاری دهد | |
حق نعمت شاه بگذاشتند | پی کشتن شاه برداشتند | |
چو یاقوت خورشید را دزد برد | به یاقوت جستن جهان پی فشرد | |
به دزدی گرفتند مهتاب را | که او برد از آن جوهر آن تاب را | |
دو لشکر کشیده کمر چون دو کوه | شدند از نبردآزمائی ستوه | |
به منزلگه خویش گشتند باز | به رزم دگر روزه کردند ساز |