نظامی (شرف نامه)/بیا ساقی آن میکه محنت برست
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | نظامی (شرف نامه) (بیا ساقی آن میکه محنت برست) از نظامی |
' |
بیا ساقی آن میکه محنت برست | به چون من کسی ده که محنت خورست | |
مگر بوی راحت به جانم دهد | ز محنت زمانی امانم دهد | |
مبارک بود فال فرخ زدن | نه بر رخ زدن بلکه شه رخ زدن | |
بلندی نمودن در افکندگی | فراهم شدن در پراکندگی | |
چو شمع از درونسو جگر سوختن | برونسو ز شادی برافروختن | |
چو عاجز شود مرد چاره سگال | ز بیچارگی در گریزد به فال | |
کلید آرد از ریگ و سنگی به چنگ | که آهن بسی خیزد از ریگ و سنگ | |
دری را که در غیب شد ناپدید | بجز غیب دان کس نداند کلید | |
ز بهبود زن فال کان سود تست | که به بود تو اصل بهبود تست | |
مرنج ار نزاری که فربه شوی | چو گوئی کز این به شوم به شوی | |
ز ما قرعه بر کاری انداختن | ز کار آفرین کارها ساختن | |
درین پرده کانصاف یاری دهست | اگر پرده کنج نیاری بهست | |
دلا پرده تنگست یارم تو باش | ز پرده در آن پرده دارم تو باش | |
گزارنده بیت غرای من | که شد زیب او زیور آرای من | |
خبر میدهد کان جهان گیر شاه | چو بر زد به گردون سر بارگاه | |
فرستادنی را زهر مرز بوم | فرستاد با استواران به روم | |
چو گشت از فسون جهان بی هراس | جهانرا به گشتن نگهداشت پاس | |
همه عالم از مژدهی داد او | نخوردند یک قطره بی یاد او | |
سکندر که فرخ جهاندار بود | شب و روز در کار بیدار بود | |
بساز جهان برد سازندگی | نوائی نزد جز نوازندگی | |
جهان گر چه زیر کمند آمدش | نکرد آنچه نادلپسند آمدش | |
نیازرد کس را ز گردنکشان | پدید آورید ایمنی را نشان | |
اگر نیز پهلو زنی را بکشت | ازو بهتری را قوی کرد پشت | |
وگر بوم و شهری ز هم برگشاد | ازان به یکی شهر دیگر نهاد | |
زمانه جز این بود نبیند صواب | که اینرا کند خوب و آنرا خراب | |
سکندر که کرد آن عمارت گری | کجا تا کجا سد اسکندری | |
ز پرگار چین تا حد قیروان | به درگاه او گشت پیکی روان | |
وثیقت طلب کرد هر سروری | به زنهار خواهی ز هر کشوری | |
از آن تحفهها کان بود دلفریب | فرستاد هر کس به آیین و زیب | |
جهاندار فرمود کز مشک ناب | نویسند هر جانبی را جواب | |
ازان پس که چندی برآمد براین | سری چند زد آسمان بر زمین | |
خدیو جهان در جهان تاختن | برآراست عزم سفر ساختن | |
هنرنامههای عرب خوانده بود | در آن آرزو سالهامانده بود | |
که چون در عجم دستگاهش بود | عرب نیز هندوی راهش بود | |
همان کعبه را نیز بیند جمال | شود شاد از آن نقش فیروز فال | |
چو ملک عجم رام شد شاه را | به ملک عرب راند بنگاه را | |
به خروارها گنج زر بر گرفت | به عزم بیابان ره اندر گرفت | |
سران عرب را زر افشان او | سرآورد بر خط فرمان او | |
چو دیدند فیروزی لشکرش | عرب نیز گشتند فرمانبرش | |
چنان تاخت بر کشور تازیان | کزو تازیان را نیامد زیان | |
به هر منزلی کو عنان کرد خوش | همش نزل بردند و هم پیشکش | |
بجز خوردنیهای بایستنی | همان گوسفندان شایستنی | |
به اندازه دسترسهای خویش | کشیدند بسیار گنجینه پیش | |
هم از تازی اسبان صحرا نورد | هم از تیغ چون آب زهرا بخورد | |
هم از نیزهی خطی سی ارش | سنانش به خون یافته پرورش | |
شتر نیز هم ناقه هم بیسراک | شتابنده چون باد و از گرد پاک | |
ادیم و دگر تحفههای غریب | هم از جنس جوهر هم از جنس طیب | |
زمان تا زمان از پی جاه او | کشیدند حملی به درگاه او | |
جهاندار کان دید بگشاد گنج | به خروارها گشت پیرایه سنج | |
همه بادیه فرش اطلس کشید | زمین زیر یاقوت شد ناپدید | |
سوی کعبه شد رخ برافروخته | حساب مناسک در آموخته | |
قدم بر سر ناف عالم نهاد | بسا نافه کز ناف عالم گشاد | |
چو پرگار گردون بر آن نقطه گاه | به پای پرستش بپیموده راه | |
طوافی کز او نیست کس را گزیر | برآورد و شد خانه را حلقه گیر | |
نخستین در کعبه را بوسه داد | پناهنده خویش را کرد یاد | |
بر آن آستان زد سر خویش را | خزینه بسی داد درویش را | |
درم دادنش بود گنج روان | شتر دادنش کاروان کاروان | |
چو در خانه راستان کرد جای | خداوند را شد پرستش نمای | |
همه خانه در گنج و گوهر گرفت | در و بام در مشگ و عنبر گرفت | |
چو شرط پرستش بجای آورید | ادیم یمن زیر پای آورید | |
یمن را برافروخت از گرد خیل | چنان چون ادیم یمن را سهیل | |
دگر ره درآمد به ملک عراق | سوی خانه خویش کرد اتفاق | |
بریدی درآمد چو آزادگان | ز فرماندهی آذر آبادگان | |
که شاه جهان چون جهان رام کرد | ستم را ز عالم تهی نام کرد | |
چرا کار ارمن فرو هشت سست | نکرد آن بر و بوم را باز جست | |
به روز تو این بوم نزدیک تر | چرا ماند از شام تاریکتر | |
به ارمن در آتش پرستی کنند | دگر شاه را زیر دستی کنند | |
در ابخاز کردیست عادی نژاد | که از رزم رستم نیارد به یاد | |
دوالی بنام آن سوار دلیر | برآرد دوال از تن تند شیر | |
دلیران ارمن هواخواه او | کمر بسته بر رسم و بر راه او | |
همه باده بر یاد او میخورند | خراج ولایت بدو میبرند | |
اگر شه نخواهد بر او تاختن | ز ما خواهد این ملک پرداختن | |
جهاندار کاین زور بازو شنید | سپه را ز بابل به ارمن کشید | |
فرو شست از آلایش آن بوم را | پسند آمد ارمن شه روم را | |
برافکند از او رسم و راه بدان | پرستیندن آتش موبدان | |
وز آنجا شبیخون بر ابخاز کرد | در کین بر ابخازیان باز کرد | |
تبیره به غریدن افتاد باز | سر نیزه با آسمان گفت راز | |
بهر قلعه کو داد پیغام خویش | کلید در قلعه بردند پیش | |
دوالی سپهدار ابخاز بوم | چو دانست کامد شهنشاه روم | |
دوال کمر بر وفا کرد چست | دل روشن از کینه شاه شست | |
روان کرد مرکب چو کار آگهان | به بوسیدن دست شاه جهان | |
بسی گنجهای گرانمایه برد | به گنجینه داران خسرو سپرد | |
درآمد ز درگاه و بوسید خاک | دل از دعوی دشمنی کرد پاک | |
سکندر جهاندار گیتی نورد | چو دید آنچنان مردی آزاد مرد | |
نوازشگری را بدو راه داد | به نزدیک تختش وطنگاه داد | |
بپرسیدش اول به آواز نرم | به شیرین زبانی دلش کرد گرم | |
بفرمود تا خازن زود خیز | کند پیل بالا بر او گنج ریز | |
سزاوار او خلعتی شاهوار | برآراید از طوق و از گوشوار | |
ز دیبا و گوهر ز شمشیر و جام | دهد زینت پادشاهی تمام | |
چنان کرد گنجور کار آزمای | که فرمود شاهنشه خوب رای | |
دوالی ملک چون به نیک اختری | بپوشید سیفور اسکندری | |
ز طوق زر و تاج گوهر نشان | شد از سرفرازان و گردنکشان | |
به شکر شهنشه زبان برگشاد | ز یزدان بر او آفرین کرد یاد | |
شتابندهتر شد در آن بندگی | سرافراز گشت از سرافکندگی | |
میان بست بر خدمت شهریار | وزان پس همه خدمتش بود کار | |
به خسرو پرستی چنان خاص گشت | که از جملهی خاصگان درگذشت | |
بدان مرز روشنتر از صحن باغ | فروزنده شد چشم شه چون چراغ | |
سوادی چنان دید دارای دهر | برآسود و از خرمی یافت بهر | |
چنین گفت با پور دهقان پیر | که تفلیس از او شد عمارت پذیر | |
در آن بوم آراسته چون بهشت | شب و روز جز تخم نیکی نکشت | |
بفرمود بر خاک آن مرز و بوم | اساسی نهادن بر آیین روم | |
تماشا کنان رفت از آن مرحله | عنان کرد بر صید صحرا یله | |
دو هفته کم و بیش در کوه و دشت | به صید افکنی راه در مینوشت | |
چو از مرغ و ماهی تهی کرد جای | به نوشابهی بردع آورد رای | |
ز تعظیم آن زن خبردار بود | که با ملک و بامال بسیار بود | |
جهان سبز دید از بسی کشت و رود | به سرسبزی آمد در آنجا فرود |