نظامی (شرف نامه)/بیا ساقی آن میکه فرخ پیست
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | نظامی (شرف نامه) (بیا ساقی آن میکه فرخ پیست) از نظامی |
' |
بیا ساقی آن میکه فرخ پیست | به من ده که داروی مردم میست | |
میی کوست حلوای هر غم کشی | ندیده به جز آفتاب آتشی | |
جهان بینم از میل جوینده پر | یکی سوی دریا یکی سوی در | |
نه بینم کسی را در این روزگار | که میلش بود سوی آموزگار | |
چو من بلبلی را بود ناگزیر | کز این گوش گیران شوم گوشهگیر | |
به مشغولی نغمهی این سرود | شوم فارغ از شغل دریا و رود | |
چو بیرون جهم گه گه از کنج باغ | ترنجی به دستم چو روشن چراغ | |
نبینم کس از هوشیاران مست | که دادن توان آن ترنجش به دست | |
دگر باره از دست این دوستان | گریز آورم سوی آن بوستان | |
تماشای این باغ دلکش کنم | بدو خاطر خویش را خوش کنم | |
گزارشگر کارگاه سخن | چنین گوید از موبدان کهن | |
که چون شاه روم از شبیخون زنگ | برآسود و آمد مرادش به چنگ | |
پذیره شد آسایش و خواب را | روان کرد بر کف می ناب را | |
به نوروز بنشست و می نوش کرد | سرود سرایندگان گوش کرد | |
نبودی ز شه دور تا وقت خواب | مغنی و ساقی و رود و شراب | |
حسابی به جز کامرانی نداشت | از آن به کسی زندگانی نداشت | |
نشسته جهاندار گیتی فروز | به فیروزی آورده شب را به روز | |
به پیرامنش فیلسوفان دهر | جهان را به داد و دهش داد بهر | |
ارسطو به ساغر فلاطون به جام | می خام ریزنده بر خون خام | |
مغنی سراینده بر بانگ رود | به نوروزی شه نو آیین سرود | |
که دولت پناها جوان بخت باش | همه ساله با افسر و تخت باش | |
گرو کن به عمر ابد جام را | گرو گیر کن باده خام را | |
بساط می ارغوانی بنه | طرب ساز و داد جوانی بده | |
چو داری جوانی و اقبال هست | به رود و به می شاد باید نشست | |
چو ترتیب شمشیر کردی تمام | بر آرای مجلس به ترتیب جام | |
جهان گیر در سایه تاج و تخت | نگیرد جهان با تو این کار سخت | |
سیاهی گرفتی سپیدی بگیر | چنین ابلقی با شدت ناگزیر | |
علم بر فلک زن که عالم تراست | به دولت در آویز کان هم تراست | |
شه از نصرت مصر و تاراج زنگ | به چهره در آورده بود آب و رنگ | |
زبون کردن دشمن آسان گرفت | حساب خراج از خراسان گرفت | |
به هم سنگی خویش در روم و شام | نیامد کسش در ترازو تمام | |
به دارا نداد آنچه داد از نخست | همان داده را نیز ازو باز جست | |
از آنجا که روز جوانیش بود | تمنای کشور ستانیش بود | |
کمربند ایرانیان سست کرد | به ایران گرفتن کمر چست کرد | |
درختی که او سر برآرد بلند | به دیگر درختان رساند گزند | |
به نخجیر شد شاه یک روز کش | هم او خوشمنش بود و همروز خوش | |
شکار افکنان دشتها در نوشت | همی کرد نخجیر در کوه و دشت | |
فلک وار میشد سری پر شکوه | گهی سوی صحرا گهی سوی کوه | |
گذشت از قضا بر یکی کوهسار | که بود از بسی گونه در وی شکار | |
دو کبک دری دید بر خاره سنگ | به آیین کبکان جنگی به جنگ | |
گه آن مغز این را به منقار خست | گه این بال آنرا به ناخن شکست | |
در آن معرکه راند شه بارگی | همی بود بر هر دو نظارگی | |
ز سختی که کبکان در آویختند | ز نظارهی شاه نگریختند | |
شگفتی فرومانده شه زان شمار | که در مغز مرغان چه بود آن خمار | |
یکی را نشان کرد بر نام خویش | برو بست فال سرانجام خویش | |
دگر مرغ را نام دارا نهاد | بر آن فال چشم آشکارا نهاد | |
دو مرغ دلاور در آن داوری | زمانی نمودند جنگ آوری | |
همان مرغ شد عاقبت کامگار | که بر نام خود فال زد شهریار | |
چو پیروز دید آنچنان حال را | دلیل ظفر یافت آن فال را | |
خرامنده کبک ظفر یافته | پرید از برکبک بر تافته | |
سوی پشتهی کوه پرواز کرد | عقابی درآمد سرش باز کرد | |
چو بشکست کبک دری را عقاب | ملک کبک بشکست و آمد به تاب | |
ز پرواز پیروزی خویشتن | نبودش همانا غم جان و تن | |
بدانست کاقبال یاری دهد | به دارا در کامگاری دهد | |
ولیکن در آن دولت کامگار | نباشد بسی عمر او پایدار | |
شنیدم که بود اندر آن خاره کوه | مقرنس یکی طاق گردون شکوه | |
که پرسندگان زو به آواز خویش | خبر باز جستندی از راز خویش | |
صدائی شنیدندی از کوه سخت | بر انسان که بودی نمودار بخت | |
بفرمود شه تا یکی هوشمند | خبر باز پرسد ز کوه بلند | |
که چون در جهان ریزش خون بود | سرانجام اقبال او چون بود | |
بپرسید پرسندهی نغز فال | که چون مینماید سرانجام حال؟ | |
سکندر شود بر جهان چیره دست؟ | به دارای دارا درآرد شکست؟ | |
صدائی برآورد کوه از نهفت | همان را که او گفته بدباز گفت | |
از آن فال فرخ دل خسروی | چو کوه قوی یافت پشت قوی | |
به خرم دلی زان طرف بازگشت | سوی بزمگاه آمد از کوه و دشت | |
به تدبیر بنشست با انجمن | چو سرو سهی در میان چمن | |
سخن راند ز اندازه کار خویش | ز پیروزی صلح و پیکار خویش | |
که چون من به نیروی گیتی پناه | به گردون گردان رساندم کلاه | |
گزیت رباخوارگان چون دهم | به خود بر چنین خواریی چون نهم | |
به دارا چرا داد باید خراج | کزو کم ندارم نه گوهر نه تاج | |
گر او تاج دارد مرا تیغ هست | چو تیغم بود تاجم آید به دست | |
گر او لشگر آرد به پیکار من | نگهدار من بس نگهدار من | |
مرا نصرت ایزدی حاصلست | که رایم قوی لشگرم یکدلست | |
سپه را که فیروزمندی رسد | ز یاران یک دل بلندی رسد | |
دو درزی ز دل بشکند کوه را | پراکندگی آرد انبوه را | |
امیدم چنان شد به نیروی بخت | که بستانم از دشمنان تاج و تخت | |
چه باید رصدگاه دارا شدن | به جزیت دهی آشکارا شدن | |
شما زیرکان از سریاوری | چه گوئید چون باشد این داوری | |
چه حجت بود پیش دارا مرا | نهانی کند آشکارا مرا | |
شناسندگان سرانجام کار | دعا تازه کردند بر شهریار | |
که تا چرخ گردنده و اخترست | وزین هر دو آمیزش گوهرست | |
چراغ جهان گوهر شاه باد | رخ شاه روشنتر از ماه باد | |
توئی آنکه نیروی بینش به توست | برومندی آفرینش به توست | |
به هر جا که باشی خداوند باش | ز تخمی که کاری برومند باش | |
چو پرسیدی از ما به فرخنده رای | بگوئیم چون بخت شد رهنمای | |
چنانست رخصت برای صواب | که شه بر مخالف نیارد شتاب | |
تو بنشین گر او با تو جنگ آورد | بر او تیغ تو کار تنگ آورد | |
ز دست تو یک تیغ برداشتن | ز دشمن سر و تیغ بگذاشتن | |
گوزنی که با شیر بازی کند | زمین جای قربان نمازی کند | |
ز دارا نیاید به جز نای و نوش | گر آید به تو خونش آید به جوش | |
تو زو بیش در لشگر آراستن | خراج از زبونان توان خواستن | |
شبیخون تو تا بیابان زنگ | تماشای او تا شبستان تنگ | |
تو دین پروری خصم کین پرورست | فرشته دگر اهرمن دیگرست | |
تو شمشیرگیری و او جام گیر | تو بر سر نشینی و او بر سریر | |
تو با دادی او هست بیدادگر | تو میزان زور او ترازوی زر | |
تو بیداری او بی خودی میکند | تو نیکی کنی او بدی میکند | |
بدآن بد که از جمله شهر و سپاه | ز نیکان ندارد کسی نیکخواه | |
ببینی که روزی هم آزار او | کسادی در آرد به بازار او | |
نوازشگری های بد رام تو | برآرد به هفتم فلک نام تو | |
ز حق دشمنی چند باطل ستیز | مکن چون کند باطل از حق گریز | |
کمربند بیداری بخت گیر | کله داریی کن سر تخت گیر | |
نباید که بندد تو را این خیال | که دولت به ملک است و نصرت به مال | |
سری کردن مردم از مردمیست | وگرنه همه آدمی آدمیست | |
همه مردمی سرفرازی کند | سر آن شد که مردم نوازی کند | |
دد و دام را شیر از آنست شاه | که مهمان نوازست در صیدگاه | |
جهان خوش بدان نیست کری به دست | به زنجیر و قفلش کنی پای بست | |
ز عیش خوش آنگه نشانش دهی | کز اینش ستانی به آنش دهی | |
جوانمرد پیوسته با کس بود | کس آن را نباشد که ناکس بود | |
بدان کس که او را خمیریست خام | همه کس دهد نان پخته به وام | |
مروت تو داری و مردی تو راست | بداندیش را گنج با اژدهاست | |
گر او تندر آمد تو هستی درخش | گر او گنجدان شد توئی گنج بخش | |
پدر گرچه با قوت شیر بود | به کین خواستن نرم شمشیر بود | |
تو آن شیرگیری که در وقت جنگ | ز شمشیر تو خون شود خاره سنگ | |
چگوئی سیاهان زنگی سرشت | که بودند چون دیو دژخیم زشت | |
چو با تیغ تو سرکشی ساختند | به جز سر چه در پایت انداختند | |
چو زان سیلها بر نگشتی چو کوه | از این قطرهها هم نداری شکوه | |
نهنگی که او پیل را پی کند | از آهو بره عاجزی کی کند | |
هژبر ژیان کی شود صید گور | سیه مارکی روی تابد ز مور | |
عقابی که نخجیر سازی کند | به فروجکان دست بازی کند | |
دگر کاختران نیک خواه تواند | همان خاکیان خاک راه تواند | |
نمودار گیتی گشائی تراست | خلل خصم را مومیائی تراست | |
به چندین نشانهای فیروزمند | بداندیش را چون نباید گزند | |
به فالی کز اختر توان برشمرد | توداری درین داوری دستبرد | |
همان در حروف خط هندسی | تو غالبتری گر سخن بررسی | |
پلنگر که لشکرکش زنگ بود | به وقتی که با قوت چنگ بود | |
به مغلوبم و غالب چو بشتافتیم | در آن فتح غالب تو را یافتیم | |
چو پیروز بود آن نمونش به فال | در این هم توان بود پیروز حال | |
شه از نصرت رهنمایان خویش | حساب جهانگیری آورد پیش | |
به هر جا که شمشیر و ساغر گرفت | به نیک اختری فال اختر گرفت | |
به فرخندگی فال زن ماه و سال | که فرخ بود فال فرخ به فال | |
مزن فال بد کاورد حال بد | مبادا کسی کو زند فال بد |