نظامی (شرف نامه)/بیا ساقی آن شربت جانفزای
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | نظامی (شرف نامه) (بیا ساقی آن شربت جانفزای) از نظامی |
' |
بیا ساقی آن شربت جانفزای | به من ده که دارم غمی جانگزای | |
مگر چون بدان شربت آرم نشاط | غمی چند را در نوردم بساط | |
چو صبح از دم گرگ برزد زبان | به خفتن درآمد سگ پاسبان | |
خروس غنوده فرو کوفت بال | دهل زن بزد بر تبیره دوال | |
من از خواب آسوده برخاستم | به جوهر کشی خاطر آراستم | |
طلبکار گوهر که کانی کند | به پندار امید جانی کند | |
به خوناب لعلی که آرد به چنگ | ستیزه کند با دل خاره سنگ | |
چه پنداری ای مرد آسان نیوش | که آسان پر از در توانکرد گوش | |
گر انجیر خور مرغ بودی فراخ | نبودی یک انجیر بر هیچ شاخ | |
گزارنده پیکر این پرند | گزارش چنین کرد با نقشبند | |
که چون بامدادان چراغ سپهر | جمال جهان را برافروخت چهر | |
به جلوه برآورد خورشید دست | عروسانه بر کرسی زر نشست | |
سکندر به آیین شاهان پیش | بر آراست بزمی در ایوان خویش | |
غلامان گلچهره دلربای | کمر بر کمر گرد تختش به پای | |
گهی باده میخورد بر یاد کی | گهی گنج میریخت بر باد می | |
نشسته چنین چون یکی چشمه نور | که آواز داد آمد از راه دور | |
خبر برد صاحب خبر نزد شاه | که مشتی ستمدیدهی دادخواه | |
تظلم زنانند بر شاه روم | که بر مصریان تنگ شد مرز و بوم | |
رسیدند چندان سیاهان زنگ | که شد در بیابان گذرگاه تنگ | |
سواد جهان را چنان در نبشت | که سودا در آند در آن کوه و دشت | |
بیابانیانی چو قطران سیاه | از آن بیش کاندر بیابان گیاه | |
چو کوسه همه پیر کودک سرشت | به خوبی روند ار چه هستند زشت | |
نه روئی که پیدا کند شرمشان | نه بر هیچکس مهر و آزرمشان | |
همه آدمی خوار و مردم گزای | ندارد در این داوری مصر پای | |
گر آید به یارگیری شهریار | وگر نی به تاراج رفت آن دیار | |
نه مصر و نه افرنجه ماند نه روم | گدازند از آن کوه آتش چو موم | |
ز جمعی چنین دل پراکندهایم | دگر حکم شه راست ما بندهایم | |
شه دادگر داور دین پناه | چو دانست کاورد زنگی سپاه | |
هراسان شد از لشگر بی قیاس | نباید که دانا بود بی هزاس | |
ارسطوی بیدار دل را بخواند | وزین در بسی قصه با او براند | |
وزیر خردمند پیروز رای | به پیروزی شاه شد رهنمای | |
که برخیز و بخت آزمائی بکن | هلاک چنان اژدهائی بکن | |
برآید مگر کاری از دست شاه | که شه را قویتر کند پایگاه | |
شود مصر و آن ناحیت رام او | برآید به مردانگی نام او | |
دگر دشمنان را درآرد به خاک | شود دوست پیروز و دشمن هلاک | |
سکندر به دستوری رهنمون | ز مقدونیه برد رایت برون | |
یکی لشگر انگیخت کز ترک و تیغ | فروزنده برقش برآمد به میغ | |
ز دریا سوی خشگی آورد رای | دلیلش سوی مصر شد رهنمای | |
همه مصریان شهری و لشگری | پذیره شدندش به نیک اختری | |
بفرمود شه کز لب رود نیل | کند لشگرش سوی صحرا رحیل | |
به پرخاش زنگی شتابان شدند | دو اسبه به سوی بیابان شدند | |
دلیران به صحرا کشیدند رخت | به کین خواه زنگی کمر کرده سخت | |
چو زنگی خبر یافت کامد سپاه | جهان گشت بر چشم زنگی سیاه | |
دو لشگر برابر شد آراسته | شد آزرمها پاک برخاسته | |
ز نعل سمندان پولاد میخ | زمین را ز جنبش برافتاد بیخ | |
ز بس نعره کامد برون از کمین | فرود اوفتاد آسمان بر زمین | |
ز گرز گران سنگ چالش گران | شده ماهی و گاو را سر گران | |
ز شوریدن بانگ چون رستخیر | به وحش بیابان درآمد گریز | |
چو بر جنگ شد ساخته سازشان | گریزنده شد دیو از آوازشان | |
به جایی گرفتند جای نبرد | که گرما ز مردم بر آورد گرد | |
زمینی ز گوگرد بی آب تر | هوائی ز دوزخ جگر تابتر | |
ز تنین به غور آمده غارها | در او فتنه را روز بازارها | |
در آن جای غولان وطن ساختند | چو غولان به هر گوشه میتاختند | |
چو گوهر فرو برد گاو زمین | برون جست شیر سیاه از کمین | |
برآفاق شد گاو گردون دلیر | برآمد ستاره چو دندان شیر | |
شب از ناف خود عطرسائی گشاد | جهان زیور روشنائی نهاد | |
برون شد یزک دار دشمن شناس | یتاقی کمر بست بر جای پاس | |
ستاره درآمد به تابندگی | برآسود خلق از شتابندگی | |
به یک جای هم روم و هم زنگبار | فرومانده زنگی و رومی ز کار |