نظامی (شرف نامه)/بیا ساقی آن شبچراغ مغان
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | نظامی (شرف نامه) (بیا ساقی آن شبچراغ مغان) از نظامی |
' |
بیا ساقی آن شبچراغ مغان | بیاور ز من برمیاور فغان | |
چراغی کزو چشمها روشنست | چراغ دلم را ازو روغنست | |
بگو ای سخن کیمیای تو چیست | عیار ترا کیمیا ساز کیست | |
که چندین نگار از تو برساختند | هنوز از تو حرفی نپرداختند | |
اگر خانه خیزی قرارت کجاست | ور از در درائی دیارت کجاست | |
ز ما سر براری و با ما نی | نمائی به ما نقش و پیدا نی | |
عمل خانه دل به فرمان تست | زبان خود علمدار دیوان تست | |
ندانم چه مرغی بدین نیکوی | ز ما یادگاری که ماند توی | |
سخن بین چه عالیست بالای او | کسادی مبیناد کالای او | |
متاع گرانمایه کاسد مباد | وگر باد بر کام حاسد مباد | |
بیارای سخنگوی چابک سرای | بساط سخن را یکایک بجای | |
سخن ران ازان نامور خفتگان | فسونی فرو دم به آشفتگان | |
گزارندهی سرگذشت نخست | به اندیشهی نغز و رای درست | |
چنین داد مژده که چون شهریار | به ملک سپاهان برآراست کار | |
ز پیروزی چرخ پیروزه رنگ | نبودش بسی در صفاهان درنگ | |
به اصطخر شد تاج بر سر نهاد | به جای کیومرث و کیقباد | |
شد آراسته ملک ایران بدو | قوی گشت پشت دلیران بدو | |
بزرگان بدو تهنیت ساختند | بدان سر بزرگی سر افراختند | |
نثاری که باشد سزاوار تخت | فشاندند بر شاه پیروز بخت | |
ز سرچشمه نیل تا رود گنگ | ز شوراب چین تا به تلخ آب زنگ | |
رسولان رسیدند با ساو و باج | همایون کنان شاه را تخت و تاج | |
چو شه پای بر تخت زرین نهاد | ز گنج سخن حصن روئین گشاد | |
که باد آفرینندهای را سپاس | که کرد آفرین گوی را حق شناس | |
سر چون منی را ز بالین خاک | به انجم رسانید چون نور پاک | |
به ایرانم آورد از اقصای روم | به فرمان من سنگ را کرد موم | |
بجائی رسانید کار مرا | که محمل کشد چرخ بار مرا | |
پذیرفتم از داور آسمان | که ناسایم از داوری یک زمان | |
ستمدیده را داد بخشی کنم | شب تیرگان را درخشی کنم | |
خرد بر وفا رهنمای منست | صلاح جهان در وفای منست | |
ره راستی گیرم امروز پیش | که آگاهم از روز فردای خویش | |
بپرهیزم از روز عذر آوری | بپرهیزگاری کنم داوری | |
ز پیشانی پیل تا پای مور | نیاید ز من بر کسی دست زور | |
ندارم طمع بر زر و سیم کس | وگر چند یابم بر آن دسترس | |
ز خلق ار چه آزار بینم بسی | نخواهم که آزارد از من کسی | |
ده و دوده را برگرفتم خراج | نه ساو از ولایت ستانم نه باج | |
اگر گنجی آرم ز دنیا به دست | مهیا کنم قسمت هر که هست | |
دهم هر کسی را ز دولت کلید | کنم پایهی کار هر کس پدید | |
هنرمند را سر برآرم بلند | کشم پای دیوانه را زیر بند | |
بپیچم سر از رایگان خوارگان | مگر بیزبانان و بیچارگان | |
چو دارد تنومند کار آگهی | نخواهم که باشد ز کاری تهی | |
چو بینم کسی را که او رنج برد | که با خرج او دخل او هست خرد | |
در آن خرجش امیدواری دهم | ز گنحینه خویش یاری دهم | |
به دین و به دانش کنم کارها | دهم داد را روز بازارها | |
ندارم ز کس ترس در هیچ کار | مگر زان کسی کاو بود ترسگار | |
در آس افکنم هر کرا سود نیست | ببخشایم آن را که بخشودنیست | |
جهان از سخا دارم آراسته | سخن را مدد بخشم از خواسته | |
ستم را ز خود دور دارم بهش | ستمکش نوازم ستمگاره کش | |
بجای یکی بد یکی بد کنم | به پاداش نیکی یکی صد کنم | |
عقوبت کنم خلق را بر گناه | نوازش کنم چون شود عذرخواه | |
چو گردن کشد خصم گردن زنم | چو در دشمنی تن زند تن زنم | |
بنا کردن نیکی از من بود | بدی را بدایت ز دشمن بود | |
من آن خاک بیزم به غربال رای | که بستانم و باز ریزم بجای | |
چو دولاب کو شربت تر دهد | از ین سرستاند بدان سر دهد | |
بهرچ از سر تیغم آید فراز | سر تازیانهام کند ترکتاز | |
سر تیغم آرد جهان را به چنگ | سرتازیانه دهد بید رنگ | |
از آن آمدم بر سر این سریر | که افتادگان را شوم دستگیر | |
یکی پیکرم ز ابر و از آفتاب | به یک دست آتش به یک دست آب | |
به سنگی رسم سخت بگدازمش | به کشتی رسم تشنه بنوازمش | |
به خود نامدم سوی ایران ز روم | خدایم فرستاد از آن مرز و بوم | |
بدان تا حق از باطل آرم پدید | ز من بند هر قفل یابد کلید | |
سر حق شناسان برارم ز خاک | به باطل پرستان درارم هلاک | |
ز دنیا برم رنگ ناداشتی | دهم باد را با چراغ آشتی | |
فرشته کنم دیو هر خانه را | برآرایم از گنج ویرانه را | |
کجا عدل من سر برارد چو سرو | ز بیداد شاهین نترسید تذر و | |
شبانی کند گرگ بر گوسفند | همان شیر بر گور نارد گزند | |
بدان را ز نیکی کنم ناصبور | ز نیکان بدی را کنم نیز دور | |
کسی را من سر برافراختم | به پای کسش در نینداختم | |
وگر همسری را دریدم جگر | ندادم به درندگان دگر | |
نکشتم نهانی کسی را به زهر | مگر کاشکارا به شمشیر قهر | |
نه در کس جهانسوزی آموختم | نه بی حجتی خرمنی سوختم | |
نخواهم که آرم به کس بر شکست | وگر بشکنم مومیائیم هست | |
گر از من به چشمی رسد چشم درد | توانم درو توتیا نیز کرد | |
خدایم در این کار یاری دهاد | ز چشم بدان رستگاری دهاد | |
چو این داستان گفت شه یک به یک | نیوشنده را دست شد بر فلک | |
در آن انجمن بود بسیار کس | به شاه آزمائی گشاده نفس | |
از آن بوالفضولان بسیار گوی | وزان بوالحکیمان دیوانه خوی | |
پژوهندهای بود حجت نمای | در آن انجمن گشت شاه آزمای | |
که شاها مرا یک درم درخورست | اگر بخشی از کشوری بهترست | |
جهاندار گفت از خداوند گاه | به اندازه قدر او گنج خواه | |
پژوهنده گفتا چو از یک درم | خجالت برد شه که چیزیست کم | |
به ار ملک عالم ببخشد به من | به انجم رساند سرم ز انجمن | |
دگر باره شه گفت کای بدسگال | به اندازه خود نکردی سال | |
دو حاجت نمودی نه بر جای خویش | یکی کم ز من دیگری از تو بیش | |
به اندازه باشد سخن گسترید | گزافه سخن را نباید شنید | |
سخن کان به ابرو درآرد گره | اگر آفرینست ناگفته به | |
دگر پرسشی کرد مرد دلیر | که بالا چرائی تو و خلق زیر | |
چو گوئی که یک رویه هستیم بار | چرا زیر و بالا درآری به کار | |
ملک گفت سرور منم زین گروه | چو سر زیر باشد نباشد شکوه | |
سر رستنی زیر زیبا بود | سر آدمی به که بالا بود | |
به ار شاه را جای باشد بلند | که تا دیدهها زو شود بهرهمند | |
دگر زیرکی گفت کای شهریار | خردمند را با رعونت چکار | |
ترا زیور ایزدی در دلست | به زیور چه پوشی تنی کز گلست | |
ملک گفت کارایش خسروی | دهد چشم بینندگان را نوی | |
من ار شخص خود را چو گلشن کنم | شما را به خود چشم روشن کنم | |
نبینی که چون بشکفد نوبهار | بدو چشم روشن شود روزگار | |
از آن نکتهها مردم تیزهوش | پر از لعل و پیروزه کردند گوش | |
دعا تازه کردند بر جان او | به جان باز بستند پیمان او | |
از آن بردباری کز او یافتند | به فرمان او پاک بشتافتند | |
به آیین جمشید هر روز شاه | شدی بر سر گاه هر صبحگاه | |
نوازش همی کرد با بندگان | نگه داشت آیین فرخندگان | |
فرستاد نامه به هر کشوری | به هر مرزبانی و هر مهتری | |
گرائیدشان دل به افسون خویش | امان دادشان از شبیخون خویش | |
جهانرا به فرمان خود رام کرد | در آن رام کردن کم آرام کرد |