نظامی (شرف نامه)/بیا ساقی آن زر بگداخته
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | نظامی (شرف نامه) (بیا ساقی آن زر بگداخته) از نظامی |
' |
بیا ساقی آن زر بگداخته | که گوگرد سرخست ازو ساخته | |
به من ده که تا زو دوائی کنم | مس خویش را کیمیائی کنم | |
فرس خوشترک ران که صحرا خوشست | عنان درمکش بارگی دلکشست | |
به نیکوترین نام از این جای زشت | بباید شدن سوی باغ بهشت | |
نباید نهادن بر این خاک دل | کزو گنج قارون فرو شد به گل | |
ره رستگاری در افکندگیست | که خورشید جمع از پراکندگیست | |
همی تا بود را پر نیشتر | درو سود بازارگان بیشتر | |
چو ایمن شود ره ز خونخوارگان | درو کم بود سود بازارگان | |
در آن گنجخانه که زر یافتند | ره از اژدها پر خطر یافتند | |
همان چرب کو مرد شیرین گزار | چنین چربی انگیخت از مغز کار | |
که چون شه به غزنین درآمد ز بلخ | به یکسو شد از آب دریای تلخ | |
ز بس سرکه بر آستان آمدش | تمنای هندوستان آمدش | |
درین شغل با زیرکان رای زد | که دولت مرا بوسه بر پای زد | |
همه ملک ایران مرا شد تمام | به هندوستان داد خواهم لکام | |
چو من سر سوی کید هندو نهم | ازو کینه و کید یکسو نهم | |
گر آید به خدمت چو دیگر کسان | نباشم بر او جز عنایت رسان | |
وگر با من او در سر آرد ستیز | من و گردن کید و شمشیر تیز | |
ز پهلو به پهلو بگردانمش | نشیند بجائی که بنشانمش | |
چو مرکب سوی راه دور آورم | سرتیغ بر فرق فور آورم | |
چو از فور فوران ربایم کلاه | سوی خان خانان گرایم سپاه | |
وز آنجا شوم سوی چاچ و طراز | زمین را نوردم به یک ترکتاز | |
دلیران لشکر بزرگان بزم | پذیرا شدندش بدان رای و عزم | |
به روزی که نیک اختری یار بود | نمودار دولت پدیدار بود | |
سکندر برافراخت سریر سپهر | روان کرد مرکب چو رخشنده مهر | |
ز غزنین درآمد به هندوستان | ره از موکبش گشت چون بوستان | |
بر آن شد که در مغز تاب آورد | سوی کید هندو شتاب آورد | |
به تاراج ملکش درآید چو میغ | دهد ملک او را به تاراج تیغ | |
دگر ره به فرمان فرزانگان | نکرد آنچه آید ز دیوانگان | |
جریده یکی قاصد تیزگام | فرستاد و دادش به هندو پیام | |
که گر جنگ رائی برون کش سپاه | که اینک رسیدم چو ابر سیاه | |
وگر بر پرستش میان بستهای | چنان دان که از تیغ من رستهئی | |
سرنرگس آنگه درآید ز خواب | که ریزد بر او ابر بارنده آب | |
گل آنگه عماری درآرد به باغ | که خورشید را گرم گردد دماغ | |
بجوشم بجوشد جهان از شکوه | بجنبم بجنبد همه دشت و کوه | |
بجائی نخسبد عقاب دلیر | که آبی توان بستن او را به زیر | |
گر آنجا ز سر موئی انگیختست | بدین جا سر از موئی آویختست | |
وگر هست کوه شما تیغ دار | کند تیغ من کوه را غارغار | |
گر از بهر گنج آرم آنجا فریش | به مغرب زر مغربی هست بیش | |
گرم هست بر خوبرویان شتاب | به خوارزم روشنترست آفتاب | |
جواهر نجویم در این مرز و بوم | کزین مایه بسیار دارم به روم | |
به هند آمدن تیغ هندی به دست | کباب ترم باید از پیل مست | |
مخور عبرهی هند بییاد من | که هندوتر از توست پولاد من | |
چوسر بایدت سر متاب از خراج | وگر نه نه سر با تو ماند نه تاج | |
فرستاده آمد به درگاه کید | سخن در هم افکند چون دام صید | |
فرو گفت با او سخنهای تیز | گدازانتر از آتش رستخیز | |
چو کید آنچنان آتش تیز دید | ازو رستگاری به پرهیز دید | |
که خوابی در آن داوری دیده بود | ز تعبیر آن خواب ترسیده بود | |
دگر کز جهانگیری شهریار | خبر داشت کورا سپهرست یار | |
گه کینه با شاه دارا چه کرد | ز حد حبش تا بخارا چه کرد | |
نه رای آمدش روی از او تافتن | ز فرمان سوی فتنه بشتافتن | |
بدانست کو را دران تاب تیز | چگونه ز خود باز دارد ستیز | |
به خواهش نمودن زبان بر گشاد | بسی آفرین شاه را کرد یاد | |
که چون در جهان اوست هشیارتر | جهانداری او را سزاوارتر | |
همش پایهی تخت بر ماه باد | هم آزرم را سوی او راه باد | |
نبودست جز مهر او کار من | سبب چیست کاید به پیکار من | |
اگر گنج خواهد فدا سازمش | گر افسر هم از سر بیندازمش | |
وگر میل دارد به جان خوشم | به دندان گرفته به خدمت کشم | |
وگر بندهای را فرستد ز راه | سپارم بدو گنج و تخت و کلاه | |
ز مولائی و چاکری نگذرم | سکندر خداوند و من چاکرم | |
گر او نازش آرد من آرم نیاز | مگر گردد از بنده خشنود باز | |
وگر باژگونه بود داوری | که شه میل دارد به کین آوری | |
ز پرخاش او پیش گیرم رحیل | نیندازم این دبه در پای پیل | |
چو من سر بگردانم از رزم او | شود باطل از خون من عزم او | |
اگر رای دارد که کم گیردم | بپایم چه درد شکم گیردم | |
گر آرد سپه پای من لنگ نیست | دگر سو گریزم جهان تنگ نیست | |
بلی گر کند عهد با من نخست | به شرطی که آن عهد باشد درست | |
که نارد به من غدر و غارتگری | وزین در به یکسو نهد داوری | |
دهم چار چیزش که بی پنجمند | به نوباوگی برتر از انجمند | |
یکی دختر خود فرستم به شاه | چه دختر که تابنده خورشید و ماه | |
دویم نوش جامی ز یاقوت ناب | کزو کم نگردد بخوردن شراب | |
سوم فیلسوفی نهانی گشای | که باشد به راز فلک رهنمای | |
چهارم پزشگی خردمند و چست | که نالندگان را کند تندرست | |
بدین تحفه شه را شوم حق شناس | اگر شه پذیرد پذیرم سپاس | |
فرستاده پذیرفت کین هر چهار | اگر تحفه سازی بر شهریار | |
در این کشورت شاه نامی کند | به پیوند خویشت گرامی کند | |
ز نام آوران برکشد نام تو | نتابد سر از جستن کام تو | |
چو هندو ملک دیدگان پاک مغز | ندارد بدین کار در پای لغز | |
ز پیران هندو یکی نامدار | فرستاد با قاصد شهریار | |
بدین شرط پیمانی انگیخته | سخن چرب و شیرین برآمیخته | |
فرستادگان بازگشتند شاد | همان قاصد پیر هندو نژاد | |
سوی درگه شهریار آمدند | در آن باغ چون گل به بار آمدند | |
چو هندو سراپردهی شاه دید | مه خیمه بر خیمهی ماه دید | |
درآمد زمین را به تارک برفت | پیامی که آورد با شاه گفت | |
چو پیشینه پیغامها گفته شد | سخن راند از آنها که پذیرفته شد | |
صفت کرد از آن چار پیکر به شاه | که کس را نبود آنچنان دستگاه | |
دل شه در آن آرزو جوش یافت | طلب کرد چشم آنچه در گوش یافت | |
به عزمی که آن تحفه آرد به چنگ | نبود از شتابش زمانی درنگ | |
پس آنگاه با هندوی نرم گوی | به سوگند و پیمان شد آزرم جوی | |
بلیناس را با دگر مهتران | فرستاد و سربسته گنجی گران | |
یکی نامهی کالماس را موم کرد | همه هند را هندوی روم کرد | |
نبشت از سکندر به کید دلیر | ز تند اژدهائی به غرنده شیر | |
فریبندگیها درو بی شمار | که آید نویسندگان را به کار | |
بسی شرط بر عذر آزرم او | برانگیخته با دل گرم او | |
چو نامه نویس این وثیقت نوشت | مثالی به کافور و عنبر سرشت | |
بلیناس با کاردانان روم | سوی کید رفتند از آن مرز و بوم | |
چو دانای رومی در آن ترکتاز | به لشگرگه هندو آمد فراز | |
دل کید هندو پر از نور یافت | ز کیدی که هندو کند دور یافت | |
پرستش نمودش به آیین شاه | که صاحب کمر بود و صاحب کلاه | |
ببوسید بر نامه و پیش برد | کلید خزانه به هندو سپرد | |
فرو خواند نامهی دبیر دلیر | که از هیبت افتاد گردون به زیر |