نظامی (شرف نامه)/بیا ساقی آن راوق روح بخش
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | نظامی (شرف نامه) (بیا ساقی آن راوق روح بخش) از نظامی |
' |
بیا ساقی آن راوق روح بخش | به کام دلم درفشان چون درخش | |
من او را خورم دلفروزی بود | مرا او خورد خاک روزی بود | |
چه نیکو متاعیست کار آگهی | کزین قد عالم مبادا تهی | |
ز عالم کسی سر برآرد بلند | که در کار عالم بود هوشمند | |
به بازی نپیماید این راه را | نگهدارد از دزد بنگاه را | |
نیندازد آن آلت از بار خویش | کزو روزی آسان کند کار خویش | |
میفکن کول گر چه خوار آیدت | که هنگام سرما به کار آیدت | |
کسی بر گریوه ز سرما بمرد | که از کاهلی جامه با خود نبرد | |
گزارندهی شرح شاهنشهی | چنین داد پرسنده را آگهی | |
که دارا چو لشگر به ارمن کشید | تو گفتی که آمد قیامت پدید | |
نبود آگه اسکندر از کار او | که آرد قیامت به پیکار او | |
رسیدند زنهاریان خیل خیل | که طوفان به دریا درآورد سیل | |
شبیخون دارا درآمد ز راه | ز پولاد پوشان زمین شد سیاه | |
پژوهندهای گفت بدخواه مست | شب و روز غافل شد آنجاکه هست | |
بر او شاه اگر یک شبیخون کند | ز ملکش همانا که بیرون کند | |
سکندر بخندید و دادش جواب | که پنهان نگیرد جهان آفتاب | |
ملک را به وقت عنان تافتن | به دزدی نشاید ظفر یافتن | |
پژوهنده دیگر آغاز کرد | که دارانه چندان سپه ساز کرد | |
که آن را شمردن توان درقیاس | کسانیکه هستند لشگر شناس | |
سکندر بدو گفت یک تیغ تیز | کند پیه صد گاو را ریزریز | |
سپه را جوابی چنان ارجمند | بلند آمد از شهریار بلند | |
خبر گرمتر شد همی هر زمان | که آمد به روم اژدهائی دمان | |
سکندر چو دانست کان تیغ میغ | به تندر برآرد همی برق تیغ | |
فرستاد تا لشگر از هر دیار | روانه شود بر در شهریار | |
ز مصر و ز افرنجه و روم و روس | شد آراسته لشگری چون عروس | |
چو انبوه شد لشگر بیکران | عدد خواست از نام نامآوران | |
خبر داد عارض که سیصد هزار | برآمد دلیران مفرد سوار | |
چو شد ساخته کار لشگر تمام | یکی انجمن ساخت بیرود و جام | |
نشستند بیدار مغزان روم | به مهر ملک نرم کردند موم | |
شه از کار دارا و پیگار او | سخن راند و پیچید در کار او | |
چنین گفت کاین نامور شهریار | کمر بست بر جستن کارزار | |
چه سازیم تدبیرش از صلح و جنگ | که آمد به آویختن کار تنگ | |
اگر برنیاریم تیغ از نیام | به مردی ز ما برنیارند نام | |
وگر تاج بستانم از تاجور | به بیداد خود بسته باشم کمر | |
کیان را کی از ملک بیرون کنم | من این رهزنی با کیان چون کنم | |
بترسم که اختر بدین طیرگی | بداندیش ما را دهد چیرگی | |
چه تدبیر باشد در این رسم و راه | کزو کار بر ما نگردد تباه | |
به اندیشه خوب و رای صواب | پدید آورید این سخن را جواب | |
جهاندیده پیران بیدار هوش | چو گفتار گوینده کردند گوش | |
به پاسخ گشادند یکسر زبان | دعا تازه کردند بر مرزبان | |
که سرسبز باد این همایون درخت | که شاخش بلند است و نیروش سخت | |
به تاج و به تختش جهان تازه باد | سر خصم او تاج دروازه باد | |
همه رای او هست چون او درست | درستی چه باید ز ما باز جست | |
ولیکن ز فرمان او نگذریم | به جز راه فرمان او نسپریم | |
چنان در دل آید جهان دیده را | همان زیرکان پسندیده را | |
که چون کینه ور شد دل کینه خواه | همه خار وحشت برآمد ز راه | |
تو نیز آتش کینه را برفروز | که فرخ بود آتش کینه سوز | |
توسرو نوی خصم بید کهن | کجا سر کشد بید با سرو بن | |
کهن باغ را وقت نو کردنست | نوان در حساب درو کردنست | |
به دیبای این دولت تازه عهد | عروس جهان را برآرای مهد | |
بداندیش تو هست بیدادگر | بپیچد رعیت ز بیداد سر | |
چه باید هراسیدنت زان کسی | که دارد هم از خانه دشمن بسی | |
قلم درکش آیین بیداد را | کفایت کن از خلق فریاد را | |
ز خصم تو چون مملکت گشت سیر | به خصم افکنی پای در نه دلیر | |
تنوری چنین گرم در بند نان | ره انجام را گرمتر کن عنان | |
کجا شاه را پای ما را سر است | دلی کو کز این داوری بر در است | |
تمنای شه را که بر هم زند | که را زهره باشد که این دم زند | |
بر این ختم شد رخصت رهنمون | که شه پیش دستی نیارد به خون | |
نگهدارد آزرم تخت کیان | به خونریزی اول نبندد میان | |
سکندر چو در حکم آن داوری | ز لشگر کشان یافت آن یاوری | |
به دستوری رخصت راستان | به لشگر کشی گشت همداستان | |
یکی روز کز گردش روزگار | بدست آمدش طالعی اختیار | |
بفالی همایون بترتیب راه | بفرمود کز جای جنبد سپاه | |
عنان تاب شد شاه پیروز جنگ | میان بسته بر کین بدخواه تنگ | |
ز شمشیر پولاد چون شیر مست | به کشور گشائی کلیدی بدست | |
سپاهی چو زنبور با نیشتر | ز غوعای زنبور هم بیشتر | |
نشان جسته بود از درفش بلند | که ماند از فریدون فیرزومند | |
به وقتی که آن وقت سازنده بود | فلک دوستان را نوازنده بود | |
بسی برتر از کاویانی درفش | به منجوق برزد پرندی به نقش | |
صنوبر ستونی به پنجه ارش | به پیراستن یافته پرورش | |
برو اژدها پیکری از حریر | که بیننده را زو برآمد نفیر | |
زده بر سر از جعد پرچم کلاه | چو بر کله کوه ابر سیاه | |
به فرسنگها بود پیدا ز دور | عقابی سیه پر و بالش ز نور | |
شد آن اژدها با چنان لشگری | به سر بر چنان اژدها پیکری | |
جهان کرد از آشوب خود دردناک | ز بهر چه؟ از بهر یک مشت خاک | |
از این گربه گون خاک تا چندچند | به شیری توان کردنش گرگ بند | |
جهان یک نواله ست پیچیده سر | در او گاه حلوا بود گه جگر | |
فلک در بلندی زمین در مغاک | یکی طشت خون شد یکی طشت خاک | |
نبشته برین هر دو آلوده طشت | چو خون سیاوش بسی سرگذشت | |
زمین گر بضاعت برون آورد | همه خاک در زیر خون آورد | |
نیفتد درین طشت فریاد کس | که بر بسته شد راه فریادرس | |
چو فریاد را در گلو بست راه | گلو بسته به مرد فریاد خواه | |
به ار پرده خود حصاری کنی | به خاموشی خویش یاری کنی |