نظامی (شرف نامه)/بیا ساقی آن راح ریحان سرشت
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | نظامی (شرف نامه) (بیا ساقی آن راح ریحان سرشت) از نظامی |
' |
بیا ساقی آن راح ریحان سرشت | به من ده که بر یادم آمد بهشت | |
مگر ز آن می آباد کشتی شوم | وگر غرقه گردم بهشتی شوم | |
خوشا روزگارا که دارد کسی | که بازار حرصش نباشد بسی | |
به قدر بسندش یساری بود | کند کاری ار مرد کاری بود | |
جهان میگذارد به خوشخوارگی | به اندازه دارد تک بارگی | |
نه بذلی که طوفان برآرد ز مال | نه صرفی که سختی درآرد به حال | |
همه سختی از بستگی لازمست | چو در بشکنی خانه پر هیزم است | |
چنان زی کزان زیستن سالیان | تو را سود و کس را نباشد زیان | |
گزارنده درج دهقان نورد | گزارندگان را چنین یاد کرد | |
که چون شاه یونان ملک فیلقوس | برآراست ملک جهان چون عروس | |
به فرزانه فرزند شد سر بلند | که فرخ بود گوهر ارجمند | |
چو فرزند خود را خردمند یافت | شد ایمن که شایسته فرزند یافت | |
ندارد پدر هیچ بایستهتر | ز فرزند شایسته شایستهتر | |
نشاندش به دانش در آموختن | که گوهر شود سنگ از افروختن | |
نقوماجس آنکو خردمند بود | ارسطوی داناش فرزند بود | |
به آموزگاری برو رنج برد | بیاموختش آنچه نتوان شمرد | |
ادبهای شاهی هنرهای نغز | که نیروی دل باشد و نور مغز | |
ز هر دانشی کو بود در قیاس | وزو گردد اندیشه معنی شناس | |
برآراست آن گوهر پاک را | چو انجم که آراید افلاک را | |
خبر دادش از هر چه در پرده بود | کسی کم چنان طفل پرورده بود | |
همه ساله شهزاده تیزهوش | به جز علم را ره ندادی به گوش | |
به باریک بینی چو بشتافتی | سخنهای باریک دریافتی | |
ارسطو که همدرس شهزاده بود | به خدمتگری دل به دو داده بود | |
هر آنچ از پدر مایه اندوختی | گزارش کنان دروی آموختی | |
چو استاد دانا به فرهنگ ورای | ملک زاده را دید بر گنج پای | |
به تعلیم او بیشتر برد رنج | که خوشدل کند مرد را پاس گنج | |
چو منشور اقبال او خواند پیش | درو بست عنوان فرزند خویش | |
به روزی که طالع پذیرنده بود | نگین سخن مهر گیرنده بود | |
به شهزاده بسپرد فرزند را | به پیمان در افزود سوگند را | |
که چون سر براری به چرخ بلند | ز مکتب به میدان جهانی سمند | |
سر دشمنان بر زمین آوری | جهان زیر مهر نگین آوری | |
همایون کنی تخت را زیر تاج | فرستندت از هفت کشور خراج | |
بر آفاق کشور خدائی کنی | جهان در جهان پادشائی کنی | |
به یاد آری این درس و تعلیم را | پرستش نسازی زر و سیم را | |
نظر بر نداری ز فرزند من | به جای آوری حق پیوند من | |
به دستوری او شوی شغل سنج | که دستور دانا به از تیغ و گنج | |
تو را دولت او را هنر یاور است | هنرمند با دولتی در خور است | |
هنر هر کجا یافت قدری تمام | به دولت خدائی برآورد نام | |
همان دولتی کارجمندی گرفت | ز رای بلندان بلندی گرفت | |
چو خواهی که بر مه رسانی سریر | ازین نردبان باشدت ناگزیر | |
ملک زاده با او بهم داد دست | به پذرفتگاری بر آن عهد بست | |
که شاهی چو بر من کند شغل راست | وزیر او بود بر من ایزد گواست | |
نتابم سر از رأی و پیمان او | نبندم کمر جز به فرمان او | |
سرانجام کاقبال یاری نمود | برآن عهد شاه استواری نمود | |
چو استاد دانست کان طفل خرد | بخواهد ز گردنکشان گوی برد | |
از آن هندسی حرف شکلی کشید | که مغلوب و غالب درو شد پدید | |
بدو داد کین حرف را وقت کار | به نام خود و خصم خود برشمار | |
اگر غالب از دایره نام توست | شمار ظفر در سرانجام توست | |
وگر ز آنکه ناغالبی در قیاس | ز غالبتر از خویشتن در هراس | |
شه آن حرف بستد ز دانای پیر | شد آن داوری پیش او دلپذیر | |
چو هر وقت کان حرف بنگاشتی | ز پیروزی خود خبر داشتی | |
بر اینگونه میزیست بارای و هوش | ز هر دانش آورده دیگی به جوش | |
هم او همتی زیرک اندیش داشت | هم اندیشه زیرکان بیش داشت | |
به فرمان کار آگهان کار کرد | بدین آگهی بخت را یار کرد | |
هنر پیشه فرزند استاد او | که همدرس او بود و همزاد او | |
عجب مهربان بود بر مرزبان | دل مرزبان هم بدو مهربان | |
نکردی یکی مرغ بر بابزن | کارسطو نبودی بر آن رای زن | |
نجستی ز تدبیر او دوریی | بهر کار ازو خواست دستوریی | |
چو پرگار چرخ از بر کوه و دشت | برین دایره مدتی چند گشت | |
ملک فیلقوس از جهان رخت برد | جهان را به شاهنشه نو سپرد | |
جهان چیست بگذر ز نیرنگ او | رهائی به چنگ آور از چنگ او | |
درختی است شش پهلو و چاربیخ | تنی چند را بسته بر چار میخ | |
یکایک ورقهای ما زین درخت | به زیر اوفتد چون وزد باد سخت | |
مقیمی نبینی درین باغ کس | تماشا کند هر یکی یک نفس | |
در او هر دمی نوبری میرسد | یکی میرود دیگری میرسد | |
جهان کام و ناکام خواهی سپرد | به خود کامگی پی چه خواهی فشرد | |
درین چارسو هیچ هنگامه نیست | که کیسه بر مرد خودکامه نیست | |
به دام جهان هستی از وام او | بده وام او رستی از دام او | |
شبی نعلبندی و پالانگری | حق خویشتن خواستند از خری | |
خر از پای رنجیده و پشت ریش | بیفکندشان نعل و پالان به پیش | |
چو از وامداری خر آزاد گشت | بر آسود و از خویشتن شاد گشت | |
تو نیز ای به خاکی شده گردناگ | بده وام و بیرون چه از گرد و خاک |