نظامی (شرف نامه)/بیا ساقی آن خون رنگین رز
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | نظامی (شرف نامه) (بیا ساقی آن خون رنگین رز) از نظامی |
' |
بیا ساقی آن خون رنگین رز | درافکن به مغزم چو آتش بخز | |
میی کز خودم پای لغزی دهد | چو صبحم دماغ دو مغزی دهد | |
کجا بودی ای دولت نیک عهد | به درگاه مهدی فرود آر مهد | |
چو آیی به درگاه مهدی فرود | به مهد من آور ز مهدی درود | |
ترا دولت از بهر آن خواند بخت | که آرایش تاجی و زیب تخت | |
بتست آدمی را رخ افروخته | جهان جامهای چون تو نادوخته | |
بنام ایزد آراسته پیکری | ز هر گوهر آراسته گوهری | |
بدست تو شاید عنان را سپرد | ز تو پایمردی ز ما دستبرد | |
نشان ده مرا کوی و بازار تو | که تا دانم آمد طلبکار تو | |
چنانم نماید که از هر دیار | نداری دری جز در شهریار | |
بهرجا که هستی کمر بستهام | به خدمتگری با تو پیوستهام | |
ازین جام گفت آن خداوند هوش | زهی دولت مرد گوهر فروش | |
بلی کاین چنین گوهر سنگ بست | به دولت توان آوریدن بدست | |
سکندر که با رای و تدبیر بود | به نیروی دولت جهانگیر بود | |
اگر دولتش نامدی رهنمای | نسودی سر خصم را زیر پای | |
گزارنده دانای دولت پرست | به پرگار دولت چنین نقش بست | |
که چون شد سر تاج دارا نهان | به اسکندر افتاد ملک جهان | |
همه گنج دارا ز نو تا کهن | که آنرا نه سر بود پیدا نه بن | |
به گنجینهی شاه پرداختند | ز دریا به دریا در انداختند | |
سریر و سراپرده و تاج و تخت | نه چندانکه آنرا توانند سخت | |
جواهر نه چندانکه آنرا دبیر | بیارد در انگشت یا در ضمیر | |
طبقهای بلور و خوانهای لعل | طرایف کشان را بفرسود نعل | |
همان تازی اسبان با زین زر | خطائی غلامان زرین کمر | |
نورد ملوکانه بیش از شمار | شتر بار زرینه بیش از هزار | |
سلاح و سلب را قیاسی نبود | پذیرنده را زو سپاسی نبود | |
دگر چیزهائی که باشد غریب | وز او مخزن خاص یابد نصیب | |
چنان گنجی از سیم و زر خلاص | به مهر جهاندار کردند خاص | |
جهاندار از آن گنج اندوخته | چو گنجی شد از گوهر افروخته | |
به گوهر فروزد دل تیره فام | مگر شبچراغش ازینست نام | |
چو تاریک شاید شدن سوی گنج | که گنج آید از روشنائی به رنج | |
چرا روی آنکس که شد گنج یاب | ز شادی برافروخت چون آفتاب | |
تو خاکی گرت گنج باید رواست | که بیخواسته خاک را کس نخواست | |
فروزندهی مرد شد خواسته | کزو کارها گردد آراسته | |
زر آن میوه زعفران ریز شد | که چون زعفران شادیانگیز شد | |
سیاهان مغرب که زنگی فشند | به صفرای آن زعفران دلخوشند | |
سکندر چو دید آن همه کان گنج | که در دستش افتاد بی دسترنج | |
پرستندگان در خویش را | همان محتشم را و درویش را | |
از آن گنج آراسته داد بهر | بداد و دهش گشت سالار دهر | |
به گردان ایران فرستاد کس | کزین در نگردد کسی باز پس | |
به درگاه ما یکسره سر نهید | هلاک سر خویش بر در نهید | |
بجای شما هر یکی بی سپاس | نوازش گریها رود بی قیاس | |
بزرگان ایران فراهم شدند | وز این داوری سخت خرم شدند | |
خبر داشتند از دل شهریار | که هست او به سوگند و عهد استوار | |
همه همگروهه به راه آمدند | سوی انجمنگاه شاه آمدند | |
بدان آمدن شادمان گشت شاه | از آن پهلوانان لشکر پناه | |
جداگانه با هر یکی عهد بست | که در پایهی کس نیارد شکست | |
در گنج بگشاد بر هر کسی | خزینه بسی داد و گوهر بسی | |
همان کار هر کس پدیدار کرد | بدان خفتگان بخت بیدار کرد | |
بداد آنچه در پیشتر بودشان | دو چندان دگر در افزودشان | |
چو ایرانیان ان دهش یافتند | سر از چنبر سرکشی تافتند | |
نهادند سر بر زمین یک زمان | کله گوشه بردند بر آسمان | |
گرفتند بر شهریار آفرین | که یار تو بادا سپهر برین | |
سر تخت جمشید جای تو باد | سریر سران خاک پای تو باد | |
کهن رفت و شاه نو ما توئی | نه خسرو که کیخسرو ما توئی | |
نپیچد کسی گردن از رای تو | سر ما و پائینگه پای تو | |
چو شه دید کز را ه فرخندگی | بر ایرانیان فرض شد بندگی | |
در آن انجمنگاه انجم شکوه | که جمع آمد از هفت کشور گروه | |
بفرمود تا تیغ و لخت آورند | دو خونریز را پیش تخت آورند | |
دو سرهنگ گردن برافراخته | حمایل به گردن در انداخته | |
به سرهنگی از خونشان گل کنند | رسن حلقشان را حمایل کنند | |
نخست آنچه از گنج زر گفته بود | رسانید چندانکه پذرفته بود | |
چو نقد پذیرفته آورد پیش | برون آمد از عهده عهد خویش | |
بفرمود تا خوار کردندشان | رسن کرده بر دار کردندشان | |
منادی برآمد به گرد سیاه | که این است پاداش خونریز شاه | |
کسی کین ستم خیزد از نام او | بدین روز باشد سرانجام او | |
نبخشود هرگز خداوند هش | بر آن بنده کوشد خداوند کش | |
نظاره کنان شهری و لشگری | بر انصاف و آزرم اسکندری | |
بر آن رسم و راه آفرین خوان شدند | جهانجوی را بنده فرمان شدند | |
نشسته جهانجوی با بخردان | از آن دایره دور چشم بدان | |
دو رویه سماطین آراسته | نشینندگان جمله برخاسته | |
کمر بستگان با کمرهای چست | کمر در کمر گفتی از حلقه رست | |
سیاست گره بسته بر دست و پای | ز هر پیکری مانده نقشی بجای | |
چو دیواری از صورت آراسته | جسد مانده و روح برخاسته | |
سکندر جهاندار دارا شکن | برافروخت چون شمع از آن انجمن | |
پس آنگاه با هر گرانمایهای | سخن گفت بر قدر هر پایهای | |
نوا زادهی زنگه را باز جست | طلب کرد و زنگار از آیینه شست | |
بپرسید کای پیر سال آزمای | فکنده سرت سایه بر پشت پای | |
بسی سالها در جهان زیستی | ز کار جهان بیخبر نیستی | |
چو دیدی که دارا جفاپیشه گشت | گناهی نه با من بد اندیشه گشت | |
از آنجا که راز جهان داشتی | نصیحت چرا زو نهان داشتی | |
چو آرد کسی را جوانی به جوش | گنه پیر دارد که ماند خموش | |
نیوشنده از گرمی شاه روم | به روغن زبانی برافروخت موم | |
کمانی برآراست از پشت گوژ | پی و استخوان گشته همرنگ توز | |
سلاح سخن بست و ترکش گشاد | ز جعبه کمان تیر آرش گشاد | |
نخستین ثنای جهاندار گفت | که بادا جهاندار با کام جفت | |
انوشه منش باد دارای دهر | ز نوشین جهان باد بسیار بهر | |
سرسبزش از شادی افراخته | سر خصم در پایش انداخته | |
بسی پند گفت این جهاندیده پیر | نشد در دل کینهور جای گیر | |
بسی شمع روشن که دودی نداشت | نمودم به دارا و سودی نداشت | |
چو بخش سکندر بود تخت و جام | ز دارا چه آید بجز کار خام | |
چو گردون کند گردنی را بلند | به گردن فرازان در آرد کمند | |
به هندوستان پیری از خر فتاد | پدر مردهای را به چین گاو زاد | |
کجا گردد از سیل جوئی خراب | بجوی دگر کس در افزاید آب | |
ترا پای دولت فرو شد به گنج | ز بی دولتیهای دشمن مرنج | |
جوانی و شاهی و آزادهای | همان به که با رود و با بادهای | |
به کام از جوانی توانی رسید | چو پیری رسد گوشه باید گزید | |
به پیرایه سر گنبد لاجورد | به ضحاک و جمشید بین تا چه کرد | |
جهان پادشا چون شود دیر سال | پرستنده را زو بگیرد ملال | |
دگر کاگهی دارد از مغز و پوست | شناسد بد از نیک و دشمن ز دوست | |
ازو در دل هر کس آید هراس | چو بینند کو هست مردم شناس | |
به افکندش چارهسازی کنند | وزو دعوی بینیازی کنند | |
نویرا به شاهی برآرند کوس | که بر وی توانند کردن فسوس | |
از این روی کیخسرو و کیقباد | به پیری ز شاهی نکردن یاد | |
جهان بر دگر شاه بگذاشتند | ره کوه البرز برداشتند | |
به پوشیدن و خوردن نیک بهر | شدند ایمن از خوردن تیغ و زهر | |
چو شه دید کان یادگار کیان | خبر دارد از کار سود و زیان | |
به نیک و بد کارزارش رهست | نبرد آزمایست و کار آگهست | |
بپرسید کان چیست در کارزار | که از بهر پیروزی آید به کار | |
سپه را چه تدبیر دارد بجای | چه سختی کند مرد را سست پای | |
نبردآزمای جهاندیده گفت | که پیروزی آن پهلوان راست جفت | |
که در لشکر چون تو شاهی بود | بفر تو یک تن سپاهی بود | |
چو فرمان چنین است کین خاک سست | ز بهر تو سدی برآرد درست | |
شنیدم ز جنگ آزمایان پیش | که از زور تن زهرهی مرد بیش | |
دلیریست هنجار لشگر کشی | سرافکندگی نیست در سرکشی | |
به هنگام لشکر بر آراستن | ز لشگر نباید مدد خواستن | |
صبوری ز خودخواه و فتح از خدای | که لشگر بدین هر دو ماند بجای | |
چو پیروز باشی مشو در ستیز | مکن بسته بر خصم راه گریز | |
گه ناامیدی بجان باز کوش | که مردانه را کس نمالید گوش | |
ز فالی که بر فتح یابی نخست | دلی باید از ترس دشمن درست | |
چنین گفت رستم فرامرز را | که مشکن دل و بشکن البرز را | |
همین گفت با بهمن اسفندیار | که گر نشکنی بشکنی کارزار | |
شکستی کزو خون به خارا رسید | هم از دل شکستن به دارا رسید | |
شکسته دل آمد به میدان فراز | ولی کبک بشکست با جره باز | |
چو در دولتش دل فروزی نبود | ز کار تو جز خاک روزی نبود | |
دگر باره کردش سکندر سال | کهای مهربان پیر دیرینه سال | |
شنیدم که رستم سوار دلیر | به تنها تکاپوی کردی چو شیر | |
کجا او به تنها زدی بر سپاه | گریز اوفتادی دران رزمگاه | |
غریب آیدم کز یکی تیغ تیز | چگونه رسد لشگری را گریز | |
به پاسخ چنین گفت پیر کهن | که گردنده باشد زبان در سخن | |
چنان بود پرخاش رستم درست | که لشگر کشان را فکندی نخست | |
چو لشگر کش افتاده گشتی به تیغ | گرفتندی از بیم لشگر گریغ | |
کسی کو به تنها سپاهی شکست | بدین چاره شد بر عدو چیرهدست | |
وگرنه نگنجد که در کارزار | گریزد یکی لشگر از یک سوار | |
دگر باره گفتش به من گوی راز | که بازوی بهمن چرا شد دراز | |
چرا کشت بهمن فرامرز را | به خون غرقه کرد آن بر و برز را | |
چرا موبدانش ندادند پند | کزان خاندان دور دارد گزند | |
چنین داد پاسخ جهاندیده مرد | که بهمن بدان اژدهائی که کرد | |
سرانجام کاشفته شد راه او | دم اژدها شد وطنگاه او | |
چو زد دهره بر پهلوانی درخت | شد از خانهی دولتش تاج و تخت | |
که دیدی که او پای در خون فشرد | کزان خون سرانجام کیفر نبرد | |
سکندر بلرزید ازان یاد کرد | چو برگ خزان لرزد از باد سرد | |
ز خونخوار دارا هراسنده گشت | که آسان نشاید برین پل گذشت | |
دگر باره درخواست کان هوشمند | در درج گوهر گشاید ز بند | |
فرو گوید از گردش روزگار | جهانجوی را آنچه آید بکار | |
پس از آفرین پیر بیدار بخت | چنین گفت با صاحب تاج و تخت | |
که ملک جهان گرچه فرخ بتست | مزن دست سخت اندرین شاخ سست | |
ز تاریخ نو تا به عهد کهن | که ماند که با ما بگوید سخن | |
کجا رستم و زال و سیمرغ و سام | فریدون فرهنگ و جمشید جام | |
زمین خورد و تا خوردشان دیر نیست | هنوزش ز خوردن شکم سیر نیست | |
گذشتند و ما نیز هم بگذریم | که چون مهره هم عقد یکدیگریم | |
مزن پنج نوبت درین چار طاق | که بی ششدره نیست این نه رواق | |
جهان چون تو داری جهاندار باش | چو خفتند خصمان تو بیدار باش | |
سر از عالم ترسگاری برار | بترس از کسی کونشد ترسگار | |
رها کن رهی کان زیان آورد | ره بد خلل در گمان آورد | |
کرا باشگونه بود پیرهن | به حاجت بود بازگشتن به تن | |
تو زان ره که شد باژگونه نورد | بخواه از خدا حاجت و باز گرد | |
چه بندی دل خود در آن ملک و مال | که هستش کمی رنج و بیشی و بال | |
به دانش ترا رهنمون کردهاند | که مال ترا حکم خون کردهاند | |
برنجد گلوئی که بی خون بود | خفه گردد از خونش افزون بود | |
هران مال کاید درین دستگاه | بران خفته دان تند ماری سیاه | |
ستودان این طاق آراسته | ستونی تهی دارد از خواسته | |
چو در طاق این صفه خواهیم خفت | چه باید شدن با سیه مار جفت | |
دل از بند بیهوده آزاد کن | ستمگر نهای داد کن داد کن | |
ز بیداد دارا به ار بگذری | گر او بود دارا تو اسکندری | |
ببین تا چه دید او ز کشت جهان | تو نیز آن مکن تا نه بینی همان | |
چه کردی ببین تا جهان یافتی | از آن کن که اقبال ازان یافتی | |
شه از پاسخ پیر فرتوت سال | گرفت آن سخن را مبارک به فال | |
ز خدمت کشی کرد و بنواختش | بسی گنج زر پیشکش ساختش | |
بزرگان ایران ز فرهنگ او | ترازو نهادند با سنگ او | |
شتابندگان از در بارگاه | ستایش گرفتند بر بزم شاه | |
کزین بارگه گر چراغی نشست | فروزنده خورشیدی آمد به دست | |
ز ما گر شبی رفت روزی رسید | گلی رفت و گلشن فروزی رسید | |
جوی زر ز جویندهای روی تافت | فرو دید و زر جست و گنجینه یافت | |
ز دریا دلی شاه دریا شکوه | نوازش بسی کرد با آن گروه | |
چو دیدند شه را رعیت نواز | ز بیداد دارا گشایند راز | |
که تا دور او بود در گرم و سرد | کس از پیشه خویشتن برنخورد | |
ز خلق آن چنان برد پیوند را | که سگ وا نیابد خداوند را | |
به نیکان درآویخته بدسگال | کسی را امانت نه بر خون و مال | |
تظلم کنان رفته زین مرز و بوم | مروت به یونان و مردی به روم | |
کسی را که نزدیک او سنگ بود | ز چندین سپاه آن دو سرهنگ بود | |
چو بد گوهران را قوی کرد دست | جهان بین که چون گوهرش را شکست | |
سریر بزرگان به خردان سپرد | ببین تا سرانجام چون گشت خرد | |
نه بس داوری باشد آن سست رای | که سختی رساند به خلق خدای | |
گرانمایگان را درآرد شکست | فرومایگان را کند چیره دست | |
نه خسرو شد آن کس که خس پرورست | خسی دیگر و خسروی دیگرست | |
نمانده درین ملک بخشایشی | نه در شهر و در شهری آسایشی | |
خراشیده از کینهها سینهها | شده عصمت از قفل گنجینهها | |
خرابی درآمد بهر پیشهای | بتر زین کجا باشد اندیشهای | |
که پیشهور از پیشه بگریختست | به کار دگر کس درآویختست | |
بیابانیان پهلوانی کنند | ملکزادگان دشتبانی کنند | |
کشاورز شغل سپه ساز کرد | سپاهی کشاورزی آغاز کرد | |
جهان را نماند عمارت بسی | چو از شغل خود بگذرد هر کسی | |
اگر پیش ازین دادگر خفته بود | همان اختر گیتی آشفته بود | |
کنون دادگر هست فیروزمند | ازینگونه بیداد تا چند چند | |
هراسنده شد زین سخن شهریار | منادی برانگیختن در هر دیار | |
که هر پیشهور پیشه خود کند | جز این گرچه نیکی کند بد کند | |
کشاورز بر گاو بندد لباد | ز گاو آهن و گاو جوید مراد | |
سپاهی به آیین خود ره برد | همان شهری از شغل خود نگذرد | |
نگیرد کسی جز پی کار خویش | همان پیشه اصلی آرد به پیش | |
ز پیشه گریزنده را باز جست | بدان پیشه دادش که بود از نخست | |
عملهای هر کس پدیدار کرد | همه کار عالم سزاوار کرد | |
جهان را ز ویرانی عهد پیش | به آبادی آورد در عهد خویش | |
جهان داشت بر دولت خویش راست | جهان داشتن زیرکان را سزاست |