نظامی (شرف نامه)/بیا ساقی آن جام زرین بیار
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | نظامی (شرف نامه) (بیا ساقی آن جام زرین بیار) از نظامی |
' |
بیا ساقی آن جام زرین بیار | که ماند از فریدون و جم یادگار | |
میناب ده عاشق ناب را | به مستی توان کردن این خواب را | |
دلا چند از این بازی انگیختن | بهر دست رنگی برآمیختن | |
درخت هوا رسته شد بر درت | بپیچان سرش تا نپیچد سرت | |
میناب ناخورده مستی مکن | اگر میخوری بتپرستی مکن | |
چو بی زعفران گشتهای خنده ناک | مخور زعفران تا نگردی هلاک | |
چو شاهان مکن خوب خوشخوارگی | هراسان شو از روز بیچارگی | |
ازین آتشین خانه سخت جوش | کسی جان برد کو بود سخت کوش | |
ز سختی به سختی توان رخت برد | به گوگرد و نفط آتش کس نمرد | |
گزارندهی تختهی سالخورد | چنان درکشد نقش را لاجورد | |
که چون خسرو از تخت کیخسروی | سوی لشگر آمد به چابک روی | |
نشسته یکی روز بالای تخت | به اندیشهی کوچ میبست رخت | |
شتابنده پیکی درآمد چو باد | به آیین پیکان زمین بوسه داد | |
به شاه جهان راز پوشیده گفت | خبر دادش از آشکار و نهفت | |
که بر آستان بوسی بارگاه | ز تخت سطخرآمدم نزد شاه | |
نژاده ملک نایب شهریار | سخن را چنین مینماید عیار | |
که تا شاه برحل و عقدی که داشت | نیابت کن خویشتن را گماشت | |
چنان داشتم ملک را پیش و پس | که آزارشی نامد از کس به کس | |
به شرطی که در عهد شاه داشتم | پذیرفتهها را نگه داشتم | |
بحمدالله از هیچ بالا و پست | نیامد درین ملک موئی شکست | |
ولیکن چو گردنده آمد سپهر | بگردد جهان از سر کین و مهر | |
زمانه به نیک و بد آبستنست | ستاره گهی دوست گه دشمنست | |
نکشته درختی برآمد زاری | کند دعوی از تخم کاوس کی | |
گزاینده عفریتی آشوبناک | شتابنده چون اژدها بر هلاک | |
شبانان که آهو پرستی کنند | ز تیرش همه چوب دستی کنند | |
همان بیل زن مرد آلت شناس | کند بیلکش را به بیلی قیاس | |
برآورده گردن چو اهریمنی | فکنده به هر شهر در شیونی | |
سرو تاجی از دعوی انگیختست | به ناموس رنگی برآمیختست | |
پراکندهای چند را گرد کرد | که از آب دریا برآرند گرد | |
ز پیروزی خود دلاور شدست | همانا که تنها به داور شود | |
سرو سیم آن بنده در سر شود | که با خواجهی خود به داور شود | |
خراسانیانش عنان میکشند | به پیگار شه در میان میکشند | |
ز حد نشابور تا خاک بلخ | کنندش به صفرای ما کام تلخ | |
به سر خیلی فتنه بربست موی | سوی تاجگاه تو آورد روی | |
چنین فتنهای را که شد گرم کین | اگر خرده بینی بخردی مبین | |
ز خردان بسی فتنه آید بزرگ | که در پای پیکان بود کعب گرگ | |
گر این فتنه ماند چنین دیرباز | کند دست بر شغل شاهی دراز | |
شه ار ماه او درنیارد به میغ | سرتخت خواهد گرفتن به تیغ | |
چو باز از نشیمن گشاید دوال | شکسته شود کبک را پر و بال | |
مرا لشگری نیست چندان به زور | کزو چشم بد را توان کرد کور | |
سران سپه در ولایت کمند | به درگاه شاهنشه عالمند | |
همی هر چه روز آید آن دیو زاد | قوی دست گردد که دستش مباد | |
بجز صرصر باد پایان شاه | کس این گرد را برندارد ز راه | |
چو اندر سخن پیک چستی نمود | به نامه سخن را درستی نمود | |
به نیک و بد از رازهای نهفت | همان بود در نامه کارنده گفت | |
شه شیر دل خسرو پیلتن | در آن داوری گفت با خویشتن | |
مرا تخت کیخسرو اینجا به زیر | به تخت من آنجا دگر کس دلیر | |
بدان داستان ماند این تاج و تخت | که از هندوئی هندوئی برد رخت | |
صواب آنچنان شد که آرم شتاب | که آزرم دشمن بود ناصواب | |
مگر موکب شاه بود آسمان | که ناسود بر جای خود یک زمان | |
جهان کاروان شاه سالار بود | در آن کاروان بار بسیار بود | |
ز هر گوشهای بار میاوفتاد | همان کار در کار میاوفتاد | |
در آن کارها یاور او بود و بس | پناهنده را گشت فریاد رس | |
چو طالع جهانگردی آرد به پیش | نشاید زدن کنده بر پای خویش | |
برون رفت از آن کوچگه شهریار | سواحل سواحل به دریا کنار | |
سپاهش ز مه برده رایت برون | ستونی برآورده تا بیستون | |
به صید افکنی مینبشتند راه | که هم صید خوش بود و هم صیدگاه | |
ز بار گران خوشه خم گشته بود | تک و تاب نخجیر کم گشته بود | |
ز بس رود خیزان لب رودبار | نشانده ز رخسار گیتی غبار | |
ز برق آمده ابر نیسان به جوش | برآورده تندر به تندی خروش | |
رگ رستنی در زمین گشته سخت | به رقص آمده برگهای درخت | |
ز گلبام شبابهی زند باف | دریده صبا شعر گل تا به ناف | |
خرامنده بر رخش بیجاده نعل | گل لعل در زیر گلنار لعل | |
دو نوباوه هم تود و هم برگ تود | ز حلوا و ابریشم آورده سود | |
زمین چون زر و آب چون لاجورد | چو دیبای نیم ازرق و نیم زرد | |
نوای چکاوک به از بانگ رود | برآورده با دشتبانان سرود | |
گره بر کمر برزده ساق جو | رسیده به دهقان درود درو | |
شکم کرده آهوی صحرا بزرگ | برو تیزتر گشته دندان گرگ | |
پی گور چون زهرهی گاو سست | گوزن از بیابان ره کوه جست | |
ز نوزادان آهوان سره | جهان در جهان یکسر آهو بره | |
جهاندار با صید و با رود و جام | همی کرد منزل به منزل خرام | |
چو گل پیچ یک روزهی ماه نو | به خلخال یک هفته شد بر گرو | |
ز پرگار آن حلقه بر کرد سر | که خوانندش امروز خلخال زر | |
به گیلان درآمد به کردار ابر | بدانسان که در بیشه آید هژبر | |
هر آتشگهی کامد آنجا بدست | چو یخ سرد کردش بر آتش پرست | |
چو بشکست بر هیربد پشت را | برانداخت آیین زردشت را | |
ز گیلان برون شد در آمد به ری | به افکندن دشمن افکند پی | |
بر آتش پرستان سیاست نمود | برآورد ازان دوده یکباره دود | |
چو دشمن خبر داشت کامد پلنگ | به سوراخ در شد چو روباه لنگ | |
به آوارگی در خراسان گریخت | وزان قایم ری به قایم بریخت | |
چو دانست خسرو که دژخیم او | گریزان شد از فر دیهیم او | |
گراز گریزنده را پی گرفت | شبیخون زد و راه بر وی گرفت | |
چنان تیز رو شد که دریافتش | به زخمی سر از ملک برتافتش | |
چو بدخواه را در گل آکنده کرد | پراکندگان را پراکنده کرد | |
همانجا که بدخواه را کشته بود | به نزدیک صحرا یکی پشته بود | |
به شکرانهی دولت تندرست | بر آن پشته بنیادی افکند چست | |
به هرای گنجش چو بد رام کرد | به پهلو زبانش هری نام کرد | |
چو گنجینهی آن بنا برکشید | به شهر نشابور لشگر کشید | |
دو بهر جهان را در آن شهر یافت | هواخواه خود را یکی بهر یافت | |
دگر بهر از او طبل دارا زدند | دم دوستیش آشکارا زدند | |
ز دارا ملک رایتی داشتند | ملک زیر آن رایت انگاشتند | |
چنان رایتی را به ناموس شاه | برانگیختندی به ناموسگاه | |
سکندر بسی پای در کین فشرد | ز کس مهر دارا نشایست برد | |
همان دید چاره در آن داوری | که یاران خود را کند یاوری | |
ز نوبتگه خود به فرهنگ و رای | کند رایتی دیگر آنجا به پای | |
از آن رایت آن بود مقصود شاه | که رایت ز رایت بود کینه خواه | |
چو دانست کان شهر دارا پرست | به جهد سکندر نیاید به دست | |
خصومت گهی ساخت تا نفخ صور | که از سازگاری شد آن شهر دور | |
خصومتگران گشته در خاک پست | هنوز آن خصومت در آن خاک هست | |
چو زد لشگر کبک را بر تذرو | ز ملک نشابور شد سوی مرو | |
بکشت آتش هیربد خانه را | وز آتش پراکند پروانه را | |
به بلخ آمد و آتش زرد هشت | به طوفان شمشیر چون آب کشت | |
بهاری دلفروز در بلخ بود | کزو تازه گل را دهن تلخ بود | |
پری پیکرانی درو چون نگار | صنمخانههائی چو خرم بهار | |
درو بیش از اندازه دینار و گنج | نهاده بهر گوشه بی دسترنج | |
زده موبدش نعل زرین بر اسب | شده نام آن خانه آذر گشسب | |
چو خسرو بر آن گنجدان دست یافت | مغان را ز جام مغان مست یافت | |
بهشت صنمخانه بی حور کرد | ز دوزخ پرستنده را دور کرد | |
بپرداخت آن گنج دیرینه را | وزو داد مرهم بسی سینه را | |
به گرد خراسان برآمد تمام | به هر شهری آورد لختی مقام | |
به مغز خراسان درافکند جوش | خراسانیان را بمالید گوش | |
بهر ناحیت کرد موکب روان | که یاریگرش بود بخت جوان | |
خراسان و کرمان و غزنین و غور | بپیمود هر یک به سم ستور | |
به هر شهر کامد به شادی فراز | در شهر کردند بر شاه باز | |
جهان گشتنش گرچه با رنج بود | همه راه او گنج بر گنج بود | |
به هر منزلی کو گرفتی قرار | گران سنگ بودی ز گنجینه بار | |
زمین را به گنجی بینباشتی | گذشتی و در خاک بگذاشتنی | |
زری کادمی را کند بیمناک | چه در صلب آتش چه در ناف خاک | |
خلایق که زر در زمین مینهند | بر او قفل و بند آهنین مینهند | |
چو باد آمد و خاکشان را ربود | بر او بر زدن قفل آهن چه سود |