نظامی (شرف نامه)/بیا ساقی آن جام رخشنده می
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | نظامی (شرف نامه) (بیا ساقی آن جام رخشنده می) از نظامی |
' |
بیا ساقی آن جام رخشنده می | به کف گیر بر نغمهی نای و نی | |
میی کو به فتوی میخوارگان | کند چاره کار بیچارگان | |
چو بانگ خروس آمد از پاسگاه | جرس در گلو بست هارون شاه | |
دوال دهل زن در آمد به جوش | ز منقار مرغان برآمد خروش | |
پرستش کنان خلق برخاستند | پرستشگری را بیاراستند | |
شه از خواب دوشینه سر برگرفت | نیایش گری کردن از سر گرفت | |
به نیکی ز نیکی دهش یاد کرد | بدان پرورش عالم آباد کرد | |
چو آورد شرط پرستش بجای | به شغل میو مجلس آورد رای | |
گهی خورد میبا نواهای رود | گهی داد بر نیک عهدان درود | |
به گلگون می تازه همچون گلاب | ز سر درد میبرد و از مغز تاب | |
در لهو بگشاد بر همدمان | ز در دور غوغای نامحرمان | |
سخن میشد از هر دری در نهفت | کس افسانهای بی شگفتی نگفت | |
یکی قصه کرد از خراسان و غور | کز آنجا توان یافتن زر و زور | |
یکی از سپاهان و ری کرد یاد | که گنج فریدون از آنجا گشاد | |
یکی داستان زد ز خوارزم و چین | که مشگش چنانست و دیبا چنین | |
یکی گفت قیصور به زین دیار | که کافور و صندل دهد بی شمار | |
یکی گفت هندوستان بهترست | که هیمش همه عود و گل عنبرست | |
در آن انجمن بود پیری کهن | چو نوبت بدو آمد آخر سخن | |
همیدون زبان بر شگفتی گشاد | چو دیگر بزرگان زمین بوسه داد | |
که از هر سواد آن سیاهی بهست | که آبی درو زندگانی دهست | |
به گنج گران عمر خود بر مسنج | که خاکست پر گنج و حمال گنج | |
چو خواهی که یابی بسی روزگار | سر از چشمه زندگانی بر آر | |
شدند انجمن با سرافکندگی | که چون در سیاهی بود زندگی | |
سکندر بدو گفت کای نیکمرد | مگر کان سیاهی بر آن آب خورد | |
سواد حروفیست دست آزمای | همان آب او معنی جانفزای | |
وگرنه که بیند زمینی سیاه | همان چشمه کز مرگ دارد نگاه | |
دگر باره پیر جهاندیده گفت | که بیرون از این رمزهای نفهت | |
حجابیست در زیر قطب شمال | درو چشمهای پاک از آب زلال | |
حجابی که ظلمات شد نام او | روان آب حیوان از آرام او | |
هر آنکس کزان آب حیوان خورد | ز حیوان خوران جهان جان برد | |
وگر باورت ناید از من سخن | بپرس از دگر زیرکان کهن | |
ملک را ز تشویش آن گفتگوی | پدید آمد اندیشهی جستجوی | |
بپرسید از او کان سیاهی کجاست | نماینده بنمود کز دست راست | |
ز ما تا بدان بوم راه اندکیست | ازین ره که پیمودی از ده یکیست | |
چو شه دید کان چشمهی خوشگوار | به ظلمت توان یافتن صبح وار | |
در بارگه سوی ظلمات کرد | به رفتن سپه را مراعات کرد | |
چو شد منزلی چند و در کار دید | ز لشگر بسی خلق بیمار دید | |
جهانی روان بود لشگرگهش | جهانی دگر خاص بر درگهش | |
ز بازار لشگر در آن کوچگاه | به بازار محشر همی ماند راه | |
سوی شیر مرغ از عنان تافتند | به بازار لشگر گهش یافتند | |
به هر خشکساری که خسرو رسید | ببارید باران گیا بردمید | |
پی خضر گفتی در آن راه بود | همانا که خود خضر با شاه بود | |
ز بسیاری لشگر اندیشه کرد | صبوری در آن تاختن پیشه کرد | |
یکی غارگه بود نزدیک دشت | که لشگرگه خسرو آنجا گذشت | |
بنه هر چه با خود گران داشتند | به نزدیک آن غار بگذاشتند | |
از آن جمع کانجای شد جای گیر | شد آن بوم ویران عمارت پذیر | |
بن غار خواندش نگهبان دشت | به نام آن بن غار بلغار گشت | |
کسانی که سالار آن کشورند | رهی زاده شاه اسکندرند | |
چو شه دید کان لشگر بی قیاس | دران ره نباشند منزل شناس | |
تنی چند بگزید عیاروش | کماندار و سختی کش و سخت کش | |
دلیر و تنومند و سخت استخوان | شکیبنده و زورمند و جوان | |
بفرمود تا هیچ بیمار و پیر | نگردد دران راه جنبش پذیر | |
که پیر کهن کو بود سالخورد | ز دشواری منزل آمد به درد | |
نشستند پیران جوانان شدند | ره دور بیراه دانان شدند | |
جهان خسرو از مردم آن دیار | طلب کرد کارآگهی هوشیار | |
به ره بردن لشگرش پیش داشت | دو منزل به هر منزلی میگذاشت | |
همه توشهی ره ز شیرین و شور | روان کرد بر بیسراکان بور | |
دو اسبه سپه سوی ظلمات راند | بر آن ماندگان نایبی برنشاند | |
به اندرز گفتن همه گفتنی | که جائی چنین هست ناخفتنی | |
چو یک ماهه ره رفت سوی شمال | گذرگاه خورشید را گشت حال | |
ز قطب فلک روشنائی نمود | برآمد فرو شد به یک لحظه بود | |
خط استوا بر افق سرنهاد | میانجی به قطب شمال اوفتاد | |
به جائی رسیدند کز آفتاب | ندیدند بیش از خیالی به خواب | |
سوی عطفگاه زمین تاختند | در آن سایبان رایت افراختند | |
زمین از هوا روشنائی ربود | حجاب سیاهی سیاست نمود | |
ز یکسو سیاهی براندود حرف | دگر سو گذر بست دریای ژرف | |
همی برد ره رهبر هوشمند | به یکسو ز پرگار چرخ بلند | |
چو گشت اندک اندک ز پرگار دور | به هر دوریی دورتر گشت نور | |
چنین تا گذرگه به جائی رسید | که یکباره شد روشنی ناپدید | |
سیاهی پدید آمد از کنج راه | جهان خوش نباشد که گردد سیاه | |
فرو ماند خسرو که تدبیر چیست | نمایندهی رسم این راه کیست | |
سگالش نمودند کارآگهان | که هست این سیاهی حجابی نهان | |
درون رفت شاید بهر سان که هست | به باز آمدن ره که آرد بدست | |
به چارهگری هر کسی میشتافت | به سامان چاره کسی ره نیافت | |
چو آمد شب آن نیم روشن دیار | سیه مشک بر عود کرد اختیار | |
برآشفت گردون چو زنجیریی | به زنگی بدل گشت کشمیریی | |
شد آن راه از موی باریکتر | ز تاریکی شام تاریکتر | |
به بنگاه خود هر کسی رفت باز | در اندیشه آن شغل را چاره ساز | |
نبرده جوانی جوانمرد بود | که روشن دلش مهر پرورد بود | |
پدر داشت پیری نود سالهای | ز رنج تنش هر زمان نالهای | |
در آن روز اول که فرمود شاه | که ناید ز پیران کسی سوی راه | |
جوانمرد بود از پدر ناشکیب | چو بیمار نالنده از بوی سیب | |
نگهداشت آن پیر فرتوت را | چو دیگر کسان سرخ یاقوت را | |
به صندوق زادش نهان کرده بود | به نرخ ره آوردش آورده بود | |
دران شب که از رای برگشتگی | درآمد به اندیشه سرگشتگی | |
جوان آن در بسته را باز کرد | وزین در سخن با وی آغاز کرد | |
کز این آمدن شه پشیمان شدست | ز سختی کشی سست پیمان شدست | |
ز تاریکی آمد دلش را هراس | که هنجار خود را نداند قیاس | |
تواند درون رفت بی رهنمون | برون آمدن را نداند که چون | |
جوانمرد را پیر دیرینه گفت | که هست اندرین پرده رازی نهفت | |
چو هنگام رفتن رسد شاه را | بدان تا برون آورد راه را | |
یکی مادیان بایدش تندرست | که زادن همان باشد او را نخست | |
چو زاده شود کره باد پای | سرش باز برند حالی بجای | |
همانجا که باشد بریده سرش | نپوشند تا بنگرد مادرش | |
دل مادیان زو بتاب آورند | وزانجا به رفتن شتاب آورند | |
چو آید گه بازگشتن ز راه | بود مادیان پیشرو در سپاه | |
به پویه سوی کره نغز خویش | برون آورد ره به هنجار پیش | |
از آن راه بی رهنمون آمدن | بدین چاره شاید برون آمدن | |
جوان کاین حکایت شنید از پدر | به چاره گری رشته را یافت سر | |
سحرگه که مشگین پرند طراز | به دیبای عودی بدل گشت باز | |
شهنشاه بنشست با انجمن | به رفتن شده هر یکی رای زن | |
ز هر گونهای چاره می ساختند | دگر سان فسونی برانداختند | |
شه افسون کس را خریدار نی | در چاره بر کس پدیدار نی | |
جوان خردمند آهسته رای | سخن راند از اندیشهی رهنمای | |
حدیثی که از پیر دانا شنید | به چاره گری کرد با شه پدید | |
چو بشنید شه دلپذیر آمدش | به نزد خرد جایگیر آمدش | |
بدو گفت کای زاد مرد جوان | چنین رای از خود زدن چون توان | |
تو این دانش از خود نیندوختی | بگو راست تا از که آموختی | |
اگر گفتی آماده گشتی به گنج | وگرنه ز کج گفتن آیی به رنج | |
جوان گفت اگر زینهارم دهی | کنم محمل از بار آوخ تهی | |
شهنشه چو فرمود روز نخست | که ناید به ره پیر ناتندرست | |
پدر داشتم پیر دیرینه سال | ز گردون بسی یافته گو شمال | |
من از شفقت پیر بابای خویش | فراموش کردم محابای خویش | |
به پوشیدگی با خود آوردمش | نه بد بود اگر چه بد آوردمش | |
سخنهای ره رفتن شاه دوش | رسانیدم او را یکایک به گوش | |
به تعلیم او دل برافروختم | چنین چارهای زو درآموختم | |
شه از رای آن رهنمون در نهفت | بر افروخت وین نکته نغز گفت | |
جوان گر چه شاه دلیران بود | گه چاره محتاج پیران بود | |
کدو گر به نو شاخ بازی کند | به شاخ کهن سرفرازی کند | |
جوان گر به دانش بود بی نظیر | نیاز آیدش هم به گفتار پیر | |
درین گفتگو بود شاه جهان | که آن مرد وحشی ز در ناگهان | |
درآمد درآورد نزدیک شاه | یکی پشته وار از سمور سیاه | |
ازو هر یک از قندزی تامتر | به جوهر یک از یک به اندامتر | |
چو شه نزل او را خریدار گشت | دگر ره ز شه ناپدیدار گشت | |
به تاریکی اندر نهان کرد رخت | عجب ماند شه اندران کار سخت | |
به اندیشهی روشنائی نمای | دو اسبه سوی ظلمت آورد رای | |
بفرمود تا مادیانی چو باد | کز آبستنی باشدش وقت زاد | |
بیارند از آن گونه کان پیر گفت | شود زادهی باد با خاک جفت | |
چو کردند کاری که فرمود شاه | سوی آب حیوان گرفتند راه |