نظامی (شرف نامه)/بیا ساقی آن جام آیینه فام
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | نظامی (شرف نامه) (بیا ساقی آن جام آیینه فام) از نظامی |
' |
بیا ساقی آن جام آیینه فام | به من ده که بر دست به جای جام | |
چو زان جام کیخسرو آیین شوم | بدان جام روشن جهان بین شوم | |
بیا تا ز بیداد شوئیم دست | که بی داد نتوان ز بیداد رست | |
چه بندیم دل در جهان سال و ماه | که هم دیو خانست و هم غول راه | |
جهان وام خویش از تو یکسر برد | به جرعه فرستد به ساغر بود | |
چو باران که یک یک مهیا شود | شود سیل و آنگه به دریا شود | |
بیا تا خوریم آنچه داریم شاد | درم بر درم چند باید نهاد | |
نهنگی به ما برگذر کرده گیر | همه گنج ناخورده را خورده گیر | |
از آن گنج کاورد قارون به دست | سرانجام در خاک بین چون نشست | |
وزان خشت زرین شداد عاد | چه آمد به جز مردن نامراد | |
درین باغ رنگین درختی نرست | که ماند از قفای تبرزن درست | |
گزارش کن زیور تاج و تخت | چنین گفت کان شاه فیروز بخت | |
یکی روز فارغ دل و شاد بهر | بر آسوده بود از هوسهای دهر | |
میناب در جام شاهنشهی | گهی پر همی کرد و گاهی تهی | |
حکیمان هشیار دل پیش او | خردمند مونس خرد خویش او | |
به هر نسبتی کامد از بانگ چنگ | سخن شد بسی در نمطهای تنگ | |
به هر جرعه میکه شه میفشاند | مهندس درختی در او مینشاند | |
درخشان شده میچو روشن درخش | قدح شکر افشان و مینوش بخش | |
دماغ نیوشنده را سرگران | ز نوش میو رود رامشگران | |
سرشک قدح نالهی ارغنون | روان کرده از رودها رود خون | |
زهی زخم کز زخمهی چون شکر | شود رود خشکی بدو رود تر | |
در آن بزم آراسته چون بهشت | گل افشانتر از ماه اردیبهشت | |
سکندر جهانجوی فرخ سریر | نشسته چو بر چرخ بدر منیر | |
ز دارا درآمد فرستادهای | سخنگوی و روشندل آزادهای | |
چو خسرو پرستان پرستش نمود | هم او را و هم شاه خود را ستود | |
چو کرد آفرین بر جهان پهلوان | شنیده سخن کرد با او روان | |
ز دارا درود آوریدش نخست | نداده خراج کهن باز جست | |
که چون بود کز گوهر و طوق و تاج | ز درگاه ما واگرفتی خراج | |
زبونی چه دیدی تو در کار ما | که بردی سر از خط پرگار ما | |
همان رسم دیرینه را کاربند | مکن سرکشی تا نیابی گزند | |
سکندر ز گرمی چنان برفروخت | که از آتش دل زبانش بسوخت | |
کمان گوشهی ابرویش خم گرفت | ز تندیش گوینده را دم گرفت | |
چنان دید در قاصد راه سنج | که از جوش دل مغزش آمد به رنج | |
زبان چون ز گرمی بر آشفته شد | سخنهای ناگفتنی گفته شد | |
فرو گفت لختی سخنهای سخت | چو گوید خداوند شمشیر و تخت | |
که را در خرد رای باشد بلند | نگوید سخنهای ناسودمند | |
زبان گر به گرمی صبوری کند | ز دوری کن خویش دوری کند | |
سخن گر چه با او زهازه بود | نگفتن هم از گفتنش به بود | |
چو خوش گفت فرزانهی پیش بین | زبان گوشتین است و تیغ آهنین | |
نباشد به خود بر کسی مرزبان | که گوید هر آنچ آیدش بر زبان | |
گزارنده پیر کیانی سرشت | گزارش چنین کرد از آن سرنبشت | |
که وقتی که از گوهر و تیغ و تاج | ز یونان شدی پیش دارا خراج | |
در آن گوهرین گنج بن ناپدید | بدی خایهی زر خدای آفرید | |
منقش یکی خسروانی بساط | که بیننده را تازه کردی نشاط | |
چوقاصد زبان تیغ پولاد کرد | خراج کهن گشته را یاد کرد | |
برو بانگ زد شهریار دلیر | که نتوان ستد غارت از تندشیر | |
زمانه دگرگونه آیین نهاد | شد آن مرغ کو خایه زرین نهاد | |
سپهر آن بساط کهن در نوشت | بساطی دگر ملک را تازه گشت | |
همه ساله گوهر نخیزد ز سنگ | گهی صلح سازد جهان گاه جنگ | |
به گردن کشی بر میآور نفس | به شمشیر با من سخن گوی بس | |
تو را آن کفایت که شمشیر من | نیارد سر تخت تو زیر من | |
چو من با رکابی که برداشتم | عنان جهان بر تو بگذاشتم | |
تو با آنکه داری چنان توشهای | رها کن مرا در چنین گوشهای | |
بر آنم میاور که عزم آورم | به هم پنجهای با تو رزم آورم | |
به یک سو نهم مهر و آزرم را | به جوش آورم کینهی گرم را | |
مگر شه نداند که در روز جنگ | چه سرها بریدم در اقصای زنگ | |
به یک تاختن تا کجا تاختم | چه گردنکشان را سرانداختم | |
کسی کارمغانی دهد طوق و تاج | چو زنهاریان چون فرستد خراج | |
ز من مصر باید نه زر خواستن | سخن چون زر مصری آراستن | |
ببین پایگاه مرا تا کجاست | بدان پایه باید ز من مایه خواست | |
مینگیز فتنه میفروز کین | خرابی میاور در ایران زمین | |
تو را ملکی آسوده بی داغ و رنج | مکن ناسپاسی در آن مال وگنج | |
مشوران به خودکامی ایام را | قلم درکش اندیشهی خام را | |
ز من آنچه بر نایدت در مخواه | چنان باش با من که با شاه شاه | |
فرستاده کاین داستان گوش کرد | سخنهای خود را فراموش کرد | |
سوی شاه شد داغ بر دل کشان | شتابنده چون برق آتش فشان | |
فرو گفت پیغامهای درشت | کزو سروبن را دو تا گشت پشت | |
چو دارا جواب سکندر شنید | یکی دور باش از جگر بر کشید | |
که بی سکهای را چه یارا بود | که هم سکهی نام دارا بود | |
به تندی بسی داستان یاد کرد | گزان شد نیوشنده را روی زرد | |
بخندید و گفت اندر آن زهر خند | که افسوس بر کار چرخ بلند | |
فلک بین چه ظلم آشکارا کند | که اسکندر آهنگ دارا کند | |
سکندر نه گر خود بود کوه قاف | که باشد که من باشمش هم مصاف | |
چنان پشهای را به جنگ عقاب | که از قطرهدان پیش دریای آب | |
سبک قاصدی را به درگاه او | فرستاد و شد چشم بر راه او | |
یکی گوی و چوگان به قاصد سپرد | قفیزی پر از کنجد ناشمرد | |
در آموختنش راز آن پیشکش | بدان تعبیه شد دل شاه خوش | |
سوی روم شد قاصد تیزگام | ز دارا پذیرفته با خود پیام | |
زره چون در آمد بر شاه روم | فروزنده شد همچو آتش ز موم | |
سرافکنده در پایه بندگی | نمودش نشان پرستندگی | |
نخستین گره کز سخن باز کرد | سخن را به چربی سرآغاز کرد | |
که فرمان دهان حاکم جان شدند | فرستادگان بنده فرمان شدند | |
چه فرمایدم شاه فیروز رای | که فرمان فرمانده آرم به جای؟ | |
سکندر بدانست کان عذر خواه | پیامی درشت آرد از نزد شاه | |
به بی غاره گفتا بیاور پیام | پیامآور از بند بگشاد کام | |
متاعی که در سله خویش داشت | بیاورد و یک یک فرا پیش داشت | |
چو آورده پیش سکندر نهاد | به پیغام دارا زبان برگشاد | |
ز چوگان و گوی اندر آمد نخست | که طفلی تو بازی به این کن درست | |
وگر آرزوی نبرد آیدت | ز بیهودگی دل به درد آیدت | |
همان کنجد ناشمرده فشاند | کزین بیش خواهم سپه بر تو راند | |
سکندر جهان داور هوشمند | درین فالها دید فتحی بلند | |
مثل زد که هر چه آن گریزد ز پیش | به چوگان کشیدش توان پیش خویش | |
مگر شاه از آن داد چوگان به من | که تا زو کشم ملک بر خویشتن | |
همان گوی را مرد هیت شناس | به شکل زمین می نهد در قیاس | |
چو گوی زمین شاه ما را سپرد | بدین گوی خواهم ازو گوی برد | |
چو زین گونه کرد آن گزارشگری | به کنجد در آمد در داوری | |
فرو ریخت کنجد به صحن سرای | طلب کرد مرغان کنجد ربای | |
به یک لحظه مرغان در او تاختند | زمین را ز کنجد بپرداختند | |
جوابیست گفتا درین رهنمون | چو روغن که از کنجد آید برون | |
اگر لشکر از کنجد انگیخت شاه | مرا مرغ کنجد خور آمد سپاه | |
پس آنگه قفیزی سپندان خرد | به پاداش کنجد به قاصد سپرد | |
که شه گر کشد لشگری زان قیاس | سپاه مرا هم بدینسان شناس | |
چو قاصد جوابی چنین دید سخت | به پشت خر خویش بربست رخت | |
به دارا رساند از سکندر جواب | جوابی گلوگیر چون زهر ناب | |
برآشفت از آن طیرگی شاه را | که حجت قوی بود بدخواه را | |
جهاندار دارا دران داوری | طلب کرد از ایرانیان یاوری | |
ز چین و ز خوارزم و غزنین و غور | زمین آهنین شد ز نعل ستور | |
سپاهی بهم کرد چون کوه قاف | همه سنگ فرسای و آهن شکاف | |
چو عارض شمار سپه برگرفت | فرو ماند عقل از شمردن شگفت | |
ز جنگی سواران چابک رکاب | به نهصد هزار اندر آمد حساب | |
جهانجوی چون دید کز لشگرش | همی موج دریا زند کشورش | |
سپاهی چو آتش سوی روم راند | کجا او شد آن بوم را بوم خواند | |
به ارمن درآمد چو دریای تند | صبا را شد از گرد او پای کند | |
زمین در زمین تا به اقصای روم | بجوشید دریا بلرزید بوم | |
علف در زمین گشت چون گنج گم | ز نعل ستوران پیگانه سم | |
پی شاه اگر آفتابی کند | به هر جا که تابد خرابی کند |