نظامی (شرف نامه)/بیا ساقی آن باده بردار زود
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | نظامی (شرف نامه) (بیا ساقی آن باده بردار زود) از نظامی |
' |
بیا ساقی آن باده بردار زود | که بی باده شادی نشاید نمود | |
به یک جرعه زان باده یاریم ده | ز چنگ اجل رستگاریم ده | |
مژه تا بههم بر زنی روزگار | به صد نیک و بد باشد آموزگار | |
سری را کند بر زمین پای بند | سری را برآرد به چرخ بلند | |
درآرد ز منظر یکی را به چاه | برآرد ز ماهی یکی را به ماه | |
کند هر زمان چند بازی بسیچ | سرانجام بازیش هیچست هیچ | |
از این توسنی به که باشیم رام | که سیلی خورد مرکب بد لگام | |
چو تازی فرس بدلگامی کند | خر مصریان را گرامی کند | |
جهان در جهان خلق بسیار دید | رمید از همه با کسی نارمید | |
جهان آن کسی راست کاندر جهان | شود آگه از کار کارآگهان | |
گزارش چنین شد درین کارآگاه | که چون زد در آن غار شه بارگاه | |
بسی گنج در کار آن غار کرد | وزان غار شهری چو بلغار کرد | |
ز بلغار فرخ درآمد به روس | براراست آن مرز را چون عروس | |
وز آنجا درآمد به دریای روم | برون برد کشتی به آباد بوم | |
بزرگان روم آگهی یافتند | سوی رایت شاه بشتافتند | |
به شکرانه جان را کشیدند پیش | چو دیدند روی خداوند خویش | |
همه خاک روم از ره آورد شاه | برافروخت چون شب به رخشنده ماه | |
چو یاقوت شد روی هر جوهری | ز یاقوت ظلمات اسکندری | |
در آرایش آمد همه روی شهر | زمین یافت از گنج پوشیده بهر | |
بهشتی ز هر قصری انگیختند | زر و سیم را بر زمین ریختند | |
شکستند قفل در گنج را | جهان قفل بر زد در رنج را | |
به برج خود آمد فروزنده ماه | بسر بر چو خورشید چینی کلاه | |
شه از روم شد با زمین خویش بود | به روم آمد از آسمان بیش بود | |
چو آبی که ابرش به بالا برد | به باز آمدن در به دریا برد | |
نشست از بر تخت یونان به ناز | برآسود ازان رنج و راه دراز | |
ز دل دامن هفت کشور گذاشت | به هر کشوری نایبی برگماشت | |
ملوک طوایف به فرمان او | کمر بسته بر عهد و پیمان او | |
به تشریف او سرفراز آمدند | سوی کشور خویش باز آمدند | |
جداگانه هرکس به کبر و کشی | برآورده گردن به گردن کشی | |
کسی گردن خود کسی را نداد | به خود هر کسی گردنی برگشاد | |
به یاد سکندر گرفتند جام | جز او هیچکس را نبردند نام | |
چو شه باز بر تخت یونان رسید | بدو داد گنج سعادت کلید | |
ز دانش بسی مایها ساز کرد | در حکمت ایزدی باز کرد | |
چو فرمان رسیدش به پیغمبری | نپیچید گردن ز فرمانبری | |
دگر باره زاد سفر برگرفت | حساب جهان گشتن از سر گرفت | |
دو نوبت جهان را جهاندار گشت | یکی شهر و کشور یکی کوه و دشت | |
بدین نوبت آن بود کاباد بوم | همه یک به یک دید و آمد به روم | |
دگر نوبت آن شد که بیراه و راه | روان کرد رایت چو خورشید و ماه | |
چو زین بزمگه باز پرداختم | شکر ریز بزمی دگر ساختم | |
سخنهای بزمی درین نیم درج | بسی کردم از بکر اندیشه خرج | |
گر آن در که یک یک در او بستهام | بهر مطلعی باز پیوستهام | |
به یک جای در رشته آرند باز | پر از در شود رشتهی عقد ساز | |
جداگانه فهرست هر پیکری | ز قانون حکمت بود دفتری | |
همان ساقیان و گزارشگران | که بر هم نشاندم کران تا کران | |
نشیننده هر یک ز روی قیاس | چو بر گنج گوهر نگهبان پاس | |
که داند چنین نقشی انگیختن | بدین دلبری رنگی آمیختن | |
چنان بستم ابریشم ساز او | که از زهره خوشتر شد آواز او | |
به جائی که ناراستی یافتم | بر او زیور راستی بافتم | |
سخن کان نه بر راستی ره برد | بود خوار اگر پایه بر مه برد | |
کجا پیش پیرای پیر کهن | غلط رانده بود از درستی سخن | |
غلط گفته را تازه کردم طراز | بدین عذر وا گفتم آن گفته باز | |
چو شد نیمهای ز این بنا مهره بست | مرا نیمهی عالم آمد به دست | |
دگر نیمه را گر بود روزگار | چنان گویم از طبع آموزگار | |
که خواننده را سر برآرد ز خواب | به رقص آورد ماهیان را در آب | |
زمانه گرم داد خواهد امان | چنین آمد اندیشه را در گمان | |
که در باغ این نقش رومی نورد | گل سرخ رویانم از خاک زرد | |
کنم گنجی از سفته طبع پر | چو فیروزه فیروز و دری چو در | |
ز هر باغی آرم گلی نغز بوی | ز هر گل گلابی درآرم به جوی | |
گر اقبال شه باشدم دستگیر | سخن زود گردد گزارش پذیر |