نظامی (شرف نامه)/بیا ساقی آن بادهی چون گلاب
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | نظامی (شرف نامه) (بیا ساقی آن بادهی چون گلاب) از نظامی |
' |
بیا ساقی آن بادهی چون گلاب | بر افشان به من تا درآیم ز خواب | |
گلابی که آب جگرها به دوست | دوای همه درد سرها به دوست | |
رقیب مناخیز و در پیش کن | تو شو نیز و اندیشهی خویش کن | |
ز تشویق خاطر جدا کن مرا | به اندیشهی خود رها کن مرا | |
ندارم سر گفتگوی کسی | مرا گفتگو هست با خود بسی | |
گرآید خریداری از دوردست | که با کان گوهر شود هم نشست | |
تماشای گنج نظامی کند | به بزم سخن شادکامی کند | |
بگو خواجهی خانه در خانه نیست | وگر هست محتاج بیگانه نیست | |
خطا گفتم ای پی خجسته رقیب | که شد دشمنی با غریبان غریب | |
در ما به روی کسی در مبند | که در بستن در بود ناپسند | |
چو ما را سخن نام دریا نهاد | در ما چو دریا بباید گشاد | |
در خانه بگشای و آبی بزن | چو مه خیمهای در خرابی بزن | |
رها کن که آیند جویندگان | ببینند در شاه گویندگان | |
که فردا چو رخ در نقاب آورم | ز گیله به گیلان شتاب آورم | |
بسا کس که آید خریدار من | نیابد رهی سوی دیدار من | |
مگر نقشی از کلک صورتگری | نگارنده بینند بر دفتری | |
سخن بین کزو دور چون ماندهام | کجا بودم ادهم کجا راندهام | |
گزارندهی گنج آراسته | جواهر چنین داد از آن خواسته | |
که چون وارث ملک افراسیاب | سر از چین برآورد چون آفتاب | |
خبر یافت کامد بدان مرز و بوم | دمنده چنان اژدهائی ز روم | |
همان نامهی شاه بر خوانده بود | در آن کار حیران فرو مانده بود | |
به اندیشهی پاک و رای درست | سررشتهی کار خود باز جست | |
نخستین چنان دید رایش صواب | که میثاق شه را نویسد جواب | |
بفرمود تا کاغذ و کلک و ساز | نویسندهی چینی آرد فراز | |
جوابی نویسد سزاوار شاه | سخن را در او پایه دارد نگاه | |
ز ناف قلم دست چابک دبیر | پراکند مشک سیه بر حریر | |
سخنهای پروردهی دلفریب | که در مغز مردم نماید شکیب | |
خطابی که امیدواری دهد | عتابی که بر صلح یاری دهد | |
فسونی که بندد ره جنگ را | فریبی که نرمی دهد سنگ را | |
زبان بندهائی چو پیکان تیز | دری در تواضع دری در ستیز | |
طراز سر نامه بود از نخست | به نامی کزو نامها شد درست | |
خداوند بی یار و یار همه | به خود زنده و زندهدار همه | |
جهان آفرین ایزد کارساز | توانا کن ناتوانا نواز | |
علم برکش روشنان سپهر | قلم در کش دیو تاریک چهر | |
روش بخش پرگار جنبش پذیر | سکونت ده نقطهی جای گیر | |
پدید آور هر چه آمد پدید | رسانندهی هر چه خواهد رسید | |
ز گویا و خاموش و هشیار و مست | کسی بر اسرار او نیست دست | |
به جز بندگی ناید از هیچکس | خداوندی مطلق اوراست بس | |
بس از آفرین جهان آفرین | کزو شد پدید آسمان و زمین | |
سخن رانده در پوزش شهریار | که باد آفرین بر تو از کردگار | |
ز هر شاه کامد جهانرا پدید | بدست تو داد آفرینش کلید | |
ز دریا به دریا تو گردی نشست | بر ایران و توران تو را بود دست | |
ز پرگار مغرب چو پرداختی | علم بر خط مشرق انداختی | |
گرفتی جهان جمله بالا و زیر | هنوزت نشد دل ز پیگار سیر | |
عنان بازکش کاژدها بر رهست | فسانه دراز است و شب کوتهست | |
سکندر توئی شاه ایران و روم | منم کار فرمای این مرز و بوم | |
تو را هست چون من بسی سفته گوش | یکی دیگرم من به تندی مکوش | |
من و تو ز خاکیم و خاک از زمی | همان به که خاکی بود آدمی | |
همه سروری تا به خاکست و بس | کسی نیست در خاک بهتر ز کس | |
چو قطره به دریا درانداختند | دگر قطره زو باز نشناختند | |
حضور تو در صوب این سنگلاخ | دیار مرا نعمتی شد فراخ | |
بهر نعمتی مرد ایزد شناس | فزونتر کند نزد ایزد سپاس | |
چو ایزد به من نعمتی بر فزود | سپاس ایزدم چون نباید نمود | |
کنم تا زیم شکر ایزد بسیچ | کزین به ندارد خردمند هیچ | |
شنیدم ز چندین خداوند راز | که هر جا که آری تو لشگر فراز | |
فرستی تنی چند از اهل روم | به بازارگانی بدان مرز و بوم | |
بدان تا خرند آنچه یابند خورد | طعامی که پیش آید از گرم و سرد | |
بسوزند و ریزند یکسر به چاه | ندارند تعظیم نعمت نگاه | |
ذخیره چو زان شهر گردد تهی | تو چون اژدها سر بدانجا نهی | |
ستانی ز بی برگی آن بوم را | چو آتش که عاجز کند موم را | |
من از بهر آن آمدم پیشباز | که گردانم از شهر خود این نیاز | |
اگر چه به زرق و فسون ساختن | نشاید ز چین توشه پرداختن | |
ولیک آشتی ز پرخاش و جنگ | که این داغ و درد آرد آن آب و رنگ | |
مکن کشتهی چینیان را خراب | که افتد تو را نیز کشتی در آب | |
قوی دل مشو گرچه دستت قویست | که حکم خدا برتر از خسرویست | |
خردمند را نیست کز راه تیز | کند با خداوند قوت ستیز | |
به کار آمده عالمی چون خرد | به حکم تو هر کاری از نیک و بد | |
کسی کو کسی را نیاید به کار | شمارنده زو برنگیرد شمار | |
به اصل از جهان پادشاهی تراست | که فرمان و فر الهی تراست | |
همه چیز را اصل باید نخست | که باشد خلل در بناهای سست | |
زر از نقره کردن عقیق از بلور | رسانیدن میوه باشد به زور | |
کند هر کسی سیب را خانه رس | ولی خوش نباشد به دندان کس | |
تو را ایزد از بهر عدل آفرید | ستم ناید از شاه عادل پدید | |
ستمکارگان را مکن یاوری | که پرسند روزیت ازین داوری | |
نکو رای چون رای را بد کند | خرابی در آبادی خود کند | |
چو گردد جهان گاه گاه از نورد | به گرمای گرم و به سرمای سرد | |
در آن گرم و سردی سلامت مجوی | که گرداند از عادت خویش روی | |
چنان به که هر فصلی از فصل سال | به خاصیت خود نماید خصال | |
ربیع از ربیعی نماید سرشت | تموز از تموز آورد سرنبشت | |
هر آنچ او بگردد ز تدبیر کار | بگردد بر او گردش روز گار | |
سکندر به انصاف نام آورست | وگرنی ز ما هر یک اسکندرست | |
مپندار کز من نیاید نبرد | برارم به یک جنبش از کوه گرد | |
چو بر پشت پیلان نهم تخت عاج | ز هندوستان آورندم خراج | |
هژبر ژیان را درآرم به زیر | زنم طاق خر پشته بر پشت شیر | |
ولیکن به شاهی و نام آوری | نیم با تو در جستن داوری | |
گر از بهر آن کردی این ترکتاز | که چون بندگان پیشت آرم نماز | |
به درگاه تو سر نهم بر زمین | نه من جملهی کشور خدایان چین | |
بهر آرزو کاوری در قیاس | به فرمان پذیری پذیرم سپاس | |
در این داوری هیچ بیغاره نیست | ز مهمان پرستی مرا چاره نیست | |
جوابی چنین خوب و خاطر نواز | به قاصد سپردند تا برد باز | |
چو بر خواند پاسخ شه شیر زور | شکیبندهتر شد به نخجیر گور | |
سپهدار چین از شبیخون شاه | نبود ایمن از شام تا صبحگاه | |
به روزی که از روزها آفتاب | بهی جلوهتر بود بر خاک و آب | |
سپهدار چین از سر هوش و رای | سگالشگری کرد با رهنمای | |
جهاندیدهای بود دستور او | جهان روشن از رای پر نور او | |
حسابی که خاقان برانداختی | به فرمان او کار او ساختی | |
دران کار از آن کاردان رای جست | که درکارها داشت رای درست | |
که چون دارم این داوری را بسیچ | چگونه دهم چرخ را چرخ پیچ | |
چو مهره برآمایم از مهر و کین | بدین چین که آمد به ابروی چین | |
اگر حرب سازم مخالف قویست | به تارک برش تاج کیخسرویست | |
وگر در ستیزش مدارا کنم | زبونی به خلق آشکارا کنم | |
ندانم که مقصود این شهریار | چه بود از گذر کردن این دیار | |
به خاقان چین گفت فرخ وزیر | که هست از نصیحت تو را ناگزیر | |
براندیشم از تندی رای تو | که تندی شود کارفرمای تو | |
به گنج و به لشگر غرور آیدت | زبون گشتن از کار دور آیدت | |
جهانداری آمد چنین زورمند | در دوستی را بر او در مبند | |
به هر جا که آمد ولایت گرفت | نشاید در این کار ماندن شگفت | |
چه پنداشتی کار بازیست این | همه نکته کار سازیست این | |
بدینگونه کاری خدائی بود | خصومت خدای آزمائی بود | |
نشاید زدن تیغ با آفتاب | نه البرز را کرد شاید خراب | |
پذیره شو ارنی سپهر بلند | به دولت گزایان درآرد گزند | |
نه اقبال را شاید انداختن | نه با مقبلان دشمنی ساختن | |
میاویز در مقبل نیکبخت | که افکندن مقبلانست سخت | |
چو مقبل کمر بست پیش آر کفش | طپانچه نشاید زدن با درفش | |
به یک ماه کم و بیش با او بساز | که بیگانه اینجا نماند دراز | |
مزن سنگ بر آبگینه نخست | که چون بشکند دیر گردد درست | |
درستی بود زخمها را ز خون | ولی زخمگه موی نارد برون | |
در آن کوش کین اژدهای سیاه | به آزرم یابد درین بوم راه | |
به چینی بر آن روز نفرین رسید | که این اژدها بر در چین رسید | |
مپندار کز گنبد لاجورد | رسد جامهای بی کبودی به مرد | |
نوای جهان خارج آهنگیست | خلل در بریشم نه در چنگیست | |
درین پرده گر سازگاری کنی | هماهنگ را به که یاری کنی | |
طرفدار چین چون در آن داوری | به کوشش ندید از فلک یاوری | |
از آن کارها کاختیار آمدش | پرستشگری در شمار آمدش | |
بر آن عزم شد کاورد سر به راه | به رسم رسولان شود نزد شاه | |
ببیند جهانداری شاه را | همان سرفرازان درگاه را | |
سحرگه که زورق کش آفتاب | ز ساحل برافکند زورق بر آب | |
سپهدار چین شهریار ختن | رسولی براراست از خویشتن | |
به لشگرگه شاه عالم شتافت | بدانگونه کان راز کس درنیافت | |
چو آمد به درگاه شاهنشهی | از آن آمدن یافت شاه آگهی | |
که خاقان رسولی فرستاده چست | به دیدن مبارک به گفتن درست | |
بفرمود خسرو که بارش دهند | به جای رسولان قرارش دهند | |
درآمد پیام آور سرفراز | پرستش کنان برد شه را نماز | |
بفرمود شه تا نشیند ز پای | سخنهای فرموده آرد بجای | |
به فرمان شاه آن سخنگوی مرد | نشست و نشاننده را سجده کرد | |
زمانی شد و دیده برهم نزد | به نیک و بد خویشتن دم نزد | |
ز پرگار آن حلقه مدهوش ماند | در آن حلقه چون نقطه خاموش ماند | |
اشارت چنان آمد از شهریار | که پیغامی ار نیک داری بیار | |
مه روی پوشیده در زیر میغ | به گوهر زبانی در آمد چو تیغ | |
کز آمد شد شاه ایران و روم | برومند بادا همه مرز و بوم | |
ز چین تا دگر باره اقصای چین | به فرمان او باد یکسر زمین | |
جهان بی دربارگاهش مباد | سریر جهان بی پناهش مباد | |
نهفته سخنهاست دربار من | کز آن در هراسست گفتار من | |
فرستندهی من چنان دید رای | که خالی کند شه ز بیگانه جای | |
نباشد کس از خاصگان پیش او | جز او کافرین باد بر کیش او | |
اگر یک تن آنجا بود در نهفت | نباید تو را راز پوشیده گفت | |
شه از خلوتی آنچنان خواستن | شکوهید در خلوت آراستن | |
بفرمود کز زر یکی پای بند | نهادند بر پای سرو بلند | |
همان ساعدش را به زرین کمر | کشیدند در زیر نخجیر زر | |
سرای آنگه از خلق پرداختند | همان خاصگان سوی در تاختند | |
ملک ماند خالی در آن جای خویش | نهاده یکی تیغ الماس پیش | |
فرستاده را گفت خالیست جای | نهفته سخن را گره بر گشای | |
به فرمان شه مرد پوشیده راز | ز راز نهفته گره کرد باز | |
چو برقع ز روی سخن برفکند | سرآغاز آن از دعا درفکند | |
که تا سبزه روینده باشد به باغ | گل سرخ تابد چو روشن چراغ | |
رخت باد چون گل برافروخته | جهان از تو سرسبزی آموخته | |
نگین فلک زیر نام تو باد | همه کار دولت به کام تو باد | |
برآنم که گربنده را شهریار | شناسد نیایش نباید به کار | |
گر از راز پوشیده آگاه نیست | به از راستی پیش او راه نیست | |
من آن قاصد خود فرستادهام | کزان پیش کافکندی افتادهام | |
منم شاه خاقان سپهدار چین | که در خدمت شاه بوسم زمین | |
سکندر ز گستاخی کار او | پسندیده نشمرد بازار او | |
به تندی بر او بانگ برزد درشت | که پیدا بود روی دیبا ز پشت | |
شناسم من از باز گنجشک را | همان از جگر نافهی مشک را | |
ولیکن نگهدارم آزرم و آب | ز پوشیدگان برندارم نقاب | |
چه گستاخ روئی بر آن داشتت | که در پرده پوشیده نگذاشتت | |
چه بی هیبتی دیدی از شاه روم | که پولاد را نرم دانی چو موم | |
نترسیدی از زور بازوی من | که خاک افکنی در ترازوی من | |
گوزن جوان گر چه باشد دلیر | عنان به که برتابد از راه شیر | |
جوابش چنین داد خاقان چین | کهای درخور صد هزار آفرین | |
بدین بارگه زان گرفتم پناه | که بی زینهاری ندیدم ز شاه | |
چو من ناگرفته درآیم ز در | نبرد مرا هیچ بدخواه سر | |
سیه شیر چندان بود کینه ساز | که از دور دندان نماید گراز | |
چو دندان کنان گردن آرد به زیر | ز گردن کند خون او تند شیر | |
ز من چو دل شاه رنجور نیست | جوانمردی شیر ازو دور نیست | |
مرا بیم شمشیر چندان بود | که شمشیر من تیز دندان بود | |
چو من با سکندر ندارم ستیز | کجا دارم اندیشهی تیغ تیز | |
دگر کان خیانت نکردم نخست | که بر من گرفتاری آید درست | |
تو آوردهای سوی من تاختن | مرا با تو کفرست کین ساختن | |
خصومتگری برگرفتم ز راه | بدین اعتماد آمدم نزد شاه | |
چو من مهربانی نمایم بسی | نبرد سر مهربانان کسی | |
وگر نیز کردم گناهی بزرگ | غریبی بود عذرخواهی بزرگ | |
نوازندهتر زان شد انصاف شاه | که رحمت کند خاصه بر بی گناه | |
پناهنده را سر نیارد به بند | ز زنهاریان دور دارد گزند | |
اگر من بدین بارگاه آمدم | به دستوری عدل شاه آمدم | |
که شاه جهان دادگر داورست | خدایش بهر کار از آن یاورست | |
از آن چرب گفتار شیرین زبان | گره بر گشاد از دل مرزبان | |
بدو گفت نیک آمدی شاد باش | چو بخت از گرفتاری آزاد باش | |
حساب تو زین آمدن بر چه بود | چو گستاخی آمد بباید نمود | |
پناهنده گفت ای پناه جهان | ندارم ز تو حاجت خود نهان | |
بدان آمدم سوی درگاه تو | که بینم رضای تو و راه تو | |
کزین آمدن شاه را کام چیست | در این جنبش آغاز و انجام چیست | |
گرم دسترس باشد از روزگار | کنم بر غرض شاه را کامگار | |
گر آن کام نگشاید از دست من | همان تیر دور افتد از شست من | |
زمین را ببوسم به خواهشگری | مگر دور گردد شه از داروی | |
چو من جان ندارم ز خسرو دریغ | چه باید زدن چنگ در تیر و تیغ | |
گهر چون به آسانی آید به چنگ | به سختی چه باید تراشید سنگ | |
مرادی که در صلح گردد تمام | چه باید سوی جنگ دادن لگام | |
اگر تخت چین خواهی و تاج تور | ز فرمانبری نیست این بنده دور | |
وگر بگذری از محابای من | نبخشی به من جای آبای من | |
پذیرندهی مهر نامت شوم | درم ناخریده غلامت شوم | |
زیانی ندارد که در ملک شاه | زیاده شود بندهی نیکخواه | |
به چین در قبا بستهی کین مباش | قبای تو را گو یکی چین مباش | |
ز جعد غلامان کشور بها | بهل بر چو من بندهی چینی رها | |
گرفتار چین کی بود روی ماه | ز چین دور به طاق ابروی شاه | |
شهنشاه گفت ای پسندیده رای | سخنها که پرسیدی آرم به جای | |
سپه زان کشیدم به اقصای چین | که آرم به کف ملک توران زمین | |
بداندیش را سر درآرم به خاک | کنم گیتی از کیش بیگانه پاک | |
به فرمان پذیری به هر کشوری | نشانم جداگانه فرمانبری | |
چو تو بی شبیخون شمشیر من | نهادی به تسلیم سر زیر من | |
سرت را سریر بلندی دهم | ز تاج خودت بهرهمند دهم | |
نه تاج از تو خواهم نه کشور نه تخت | نگیرم در این کارها بر تو سخت | |
ولیکن به شرطی که از ملک خویش | کشی هفت ساله مرا دخل بیش | |
چو آری به من عبرهی هفت سال | دگر عبرهها بر تو باشد حلال | |
نیوشنده فرهنگ را ساز داد | جوابی پسندیدهتر باز داد | |
که چون خواهد از من خداوند تاج | به عمری چنین هفت ساله خراج | |
چنان به که پاداش مالم دهد | خط عمر تا هفت سالم دهد | |
جهانجوی را پاسخ نغز او | پسند آمد و گرم شد مغز او | |
بدو گفت شش ساله دخل دیار | به پامزد تو دادم ای هوشیار | |
چو دیدم تو را زیرک و هوشمند | به یکساله دخل از تو کردم پسند | |
چو سالار ترکان ز سالار دهر | بدان خرمی گشت پیروز بهر | |
به نوک مژه خاک درگاه رفت | پس از رفتن خاک با شاه گفت | |
که شه گر چه گفتار خود را بجای | بیارد که نیروش باد از خدای | |
مرا با چنین زینهاری نخست | خطی باید از دست خسرو درست | |
که چون من کشم دخل یکساله پیش | شهم برنینگیزد از جای خویش | |
به تعویذ بازو کنم خط شاه | ز بهر سر خویش دارم نگاه | |
دهم خط به خون نیز من شاه را | که جز بر وفا نسپرم راه را | |
برین عهدشان رفت پیمان بسی | که در بیوفائی نکوشد کسی | |
نجویند کین تازه دارند مهر | مگر کز روش بازماند سپهر | |
بفرمود شه تا رقیبان بار | کنند آن فرو بسته را رستگار | |
ز بند زرش پایهی برتر نهند | به تارک برش تاج گوهر نهند | |
چو شد کار خاقان ز قیصر بساز | به لشگرگه خویش برگشت باز | |
چو سلطان شب چتر بر سر گرفت | سواد جهان رنگ عنبر گرفت | |
ستاره چنان گنجی از زر فشاند | که مهد زمین گاو بر گنج راند | |
سکندر منش کرد بر باده تیز | ز میکرد یاقوت را جرعه ریز | |
نشست از گه شام تا صبحدم | روان کرد بر یاد جم جام جم | |
خسک ریخته بر گذر خواب را | فراموش کرده تک و تاب را | |
دل از کار دشمن شده بیهراس | نه بازار لشگر نه آوای پاس | |
صبوحی ملوکانه تا صبح راند | همی داشت شب زنده تا شب نماند | |
چو یاقوت ناسفته را چرخ سفت | جهان گشت با تاج یاقوت جفت | |
درآمد ز در دیدبانی پگاه | که غافل چرا گشت یکباره شاه | |
رسید اینک از دور خاقان چین | بدانسان که لرزد به زیرش زمین | |
جهان در جهان لشگر آراسته | ز بوق و دهل بانگ برخاسته | |
ز بس پای پیلان که آزرده راه | شده گرد بر روی خورشید و ماه | |
سپاهی که گر باز جوید بسی | نبیند به یکجای چندان کسی | |
همه آلت جنگ برداشته | چو دریائی از آهن انباشته | |
نشسته ملک بر یکی زنده پیل | ز ما تا بدو نیست بیش از دو میل | |
چو زین شعبده یافت شاه آگهی | فرود آمد از تخت شاهنشهی | |
نشست از بر بارهی ره نورد | برآراست لشگر به رسم نبرد | |
به پرخاش خاقان کمر بست چست | که نشمرد پیمان او را درست | |
بفرمود تا کوس روئین زدند | به ابرو دراز چینیان چین زنند | |
برآراست لشگر چو کوه بلند | به شمشیر و گرز و کمان و کمند | |
سر آهنگ تا ساقه از تیر و تیغ | برآورد کوهی ز دریا به میغ | |
چو خاقان خبر یافت از کار او | که آمد سکندر به پیکار او | |
برون آمد از موکب قلبگاه | به آواز گفتا کدامست شاه | |
بگوئید کارد عنان سوی من | ندارد نهان روی از روی من | |
سکندر چو آواز چینی شنید | قبای کژآگن به چین درکشید | |
برون راند پیل افکن خویش را | رخ افکند پیل بداندیش را | |
به نفرین ترکان زبان برگشاد | که بی فتنه ترکی ز مادر نزاد | |
ز چینی بجز چین ابرو مخواه | ندارند پیمان مردم نگاه | |
سخن راست گفتند پیشینیان | که عهد و وفا نیست در چینیان | |
همه تنگ چشمی پسندیدهاند | فراخی به چشم کسان دیدهاند | |
وگر نه پس از آنچنان آشتی | ره خشمناکی چه برداشتی | |
در آن دوستی جستن اول چه بود | وزین دشمنی کردن آخر چه سود | |
مرا دل یکی بود و پیمان یکی | درستی فراوان و قول اندکی | |
خبر نی که مهر شما کین بود | دل ترک چین پر خم و چین بود | |
اگر ترک چینی وفا داشتی | جهان زیر چین قبا داشتی | |
مرا بسته عهد کردی چو دیو | به بدعهدی اکنون برآری غریو | |
اگر کوه پولاد شد پیکرت | وگر خیل یاجوج شد لشگرت | |
نجنبد ز یاجوج پولاد خای | سکندر چو سد سکندر ز جای | |
تذروی که بر وی سرآید زمان | به نخجیر شاهینش آید گمان | |
ملخ چون پرسرخ را ساز داد | به گنجشک خطی به خون باز داد | |
اگر سر گرائی ربایم کلاه | وگر پوزش آری پذیرم گناه | |
مرا زیت و زنبوره در کیش هست | چو زنبور هم نوش و هم نیش هست | |
سپهدار چین گفت کای شهریار | نپیچیدهام گردن از زینهار | |
همان نیکخواهم که بودم نخست | به سوگند محکم به پیمان درست | |
چو گشتم پذیرای فرمان تو | نبندم کمر جز به پیمان تو | |
از این جنبش آن بود مقصود من | که خوشبو کنی مجمر از عود من | |
بدانی که من با چنین دستگاه | که بر چرخ انجم کشیدم سپاه | |
نباشم چنین عاجز و روز کور | که برگردم از جنگ بی دست زور | |
بدین ساز و لشگر که بینی چو کوه | ز جوشنده دریا نیایم ستوه | |
ولیکن تو را بخت یاریگرست | زمینت رهی آسمان چاکرست | |
ستیزندگی با خداوند بخت | ستیزنده را سر برد بر درخت | |
تو را آسمان میکند یاوری | مرا نیست با آسمان داوری | |
چو گفت این فرود آمد از پشت پیل | سوی مصر شه رفت چون رود نیل | |
چو شد دید کان خسرو عذر ساز | پیاده به نزدیک او شد فراز | |
به هرا یکی مرکبش درکشید | ز سر تا کفل زیر زر ناپدید | |
چو بر بارگی کامرانیش داد | به هم پهلوی پهلوانیش داد | |
جز آتش دگر داد بسیار چیز | رها کرد آن دخل یکساله نیز | |
چو شد شاه را خان خانان رهی | خصومت شد از خاندانها تهی | |
دو لشگر یکی شد در آن پهن جای | دو لشگر شکن را یکی گشت رای | |
سلاح از تن و خوی ز رخ ریختند | به داد و ستد درهم آمیختند | |
سپهدار چین هر دم از چین دیار | فرستاد نزلی بر شهریار | |
که درگه نشینان شه را تمام | کفایت شد آن نزل در صبح و شام | |
به هم بود رود و می و جامشان | همان نزد یکدیگر آرامشان | |
چو از میبه نخچیر پرداختند | به یک جای نحچیر میساختند | |
نخوردند بی یکدگر بادهای | به آزادی از خود هر آزادهای |