نظامی (شرف نامه)/بیا ساقی آن ارغوانی شراب
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | نظامی (شرف نامه) (بیا ساقی آن ارغوانی شراب) از نظامی |
' |
بیا ساقی آن ارغوانی شراب | به من ده که تا مست گردم خراب | |
مگر زان خرابی نوائی زنم | خراباتیان را صلائی زنم | |
مرا خضر تعلیم گر بود دوش | به رازی که نامه پذیرای گوش | |
که ای جامگی خوار تدبیر من | ز جام سخن چاشنی گیر من | |
چو سوسن سر از بندگی تافته | نم از چشمه زندگی یافته | |
شنیدم که درنامه خسروان | سخن راند خواهی چو آب روان | |
مشو ناپسندیده را پیش باز | که در پردهی کژ نسازند ساز | |
پسندیدگی کن که باشی عزیز | پسندیدگانت پسندیده نیز | |
فرو بردن اژدها بیدرنگ | بیانباشتن در دهان نهنگ | |
از آن خوشتر آید جهاندیده را | که بیند همی ناپسندیده را | |
مگوی آنچه دانای پیشینه گفت | که در در نشاید دو سوراخ سفت | |
مگر در گذرهای اندیشه گیر | که از باز گفتن بود ناگزیر | |
درین پیشه چون پیشوای نوی | کهن پیشگان را مکن پیروی | |
چو نیروی بکر آزمائیت هست | به هر بیوه خود را میالای دست | |
مخور غم به صیدی که ناکردهای | که یخنی بود هر چه ناخوردهای | |
به دشواری آید گهر سوی سنگ | ز سنگش تو آسان کی آری به چنگ | |
همه چیز ار بنگری لخت لخت | به سختی برون آید از جای سخت | |
گهر جست نتوان به آسودگی | بود نقره محتاج پالودگی | |
کسی کو برد برتر و خشک رنج | ز ماهی درم یابد از گاو گنج | |
کسی کو برد برتر و خشک رنج | ز ماهی درم یابد از گاو گنج | |
خم نقره خواهی وزرینه طشت | ز خاک عراقت نباید گذشت | |
زری تا دهستسان و خوارزم و چند | نوندی نه بینی به جز لور کند | |
به خاری و خزری و گیلی و کرد | به نانباره هر چار هستند خرد | |
نخیزد ز مازندران جز دو چیز | یکی دیو مردم یکی دیو نیز | |
نروید گیاهی ز مازندران | که صد نوک زوبین نبینی در آن | |
عراق دل افروز باد ارجمند | که آوازه فضل ازو شد بلند | |
از آن گل که او تازه دارد نفس | عرق ریزهای در عراقست و بس | |
تو نیز آن به ای پیک علوی نژاد | که گرد جهان بر نگردی چو باد | |
به گوهر کنی تیشه را تیز کن | عروس سخن را شکر ریز کن | |
تو گوهر من از کان اسکندری | سکندر خود آید به گوهر خری | |
جهانداری آید خریدار تو | به زودی شود بر فلک کار تو | |
خریدار چون بر در آرد بها | نشاید ره بیع کردن رها | |
چو دریا خرد گوهر از کان تنگ | دهد کشتی در به یکباره سنگ | |
ز دریای او گنج گوهر مپوش | دری میستان گوهری می فروش | |
میانجی چنان کن برای صواب | که هم سیخ برجا بود هم کباب | |
چو دلداری خضرم آمد به گوش | دماغ مرا تازه گردید هوش | |
پذیرا سخن بود شد جایگیر | سخن کز دل آید بود دلپذیر | |
چو در من گرفت آن نصیحت گری | زبان برگشادم به در دری | |
نهادم ز هر شیوه هنگامهای | مگر در سخن نو کنم نامهای | |
در آن حیرت آباد بییاوران | زدم قرعه بر نام نام آوران | |
هر آیینه کز خاطرش تافتم | خیال سکندر درو یافتم | |
مبین سرسری سوی آن شهریار | که هم تیغ زن بود و هم تاجدار | |
گروهیش خوانند صاحب سریر | ولایت ستان بلکه آفاق گیر | |
گروهی ز دیوان دستور او | به حکمت نبشتند منشور او | |
گروهی ز پاکی و دین پروری | پذیرا شدندش به پیغمبری | |
من از هر سه دانه که دانا فشاند | درختی برومند خواهم نشاند | |
نخستین درپادشائی زنم | دم از کار کشورگشائی زنم | |
ز حکمت برآرایم آنگه سخن | کنم تازه با رنجهای کهن | |
به پیغمبری کویم آنگه درش | که خواند خدا نیز پیغمبرش | |
سه در ساختم هر دری کان گنج | جداگانه بر هر دری برده رنج | |
بدان هر سه دریا بدان هر سه در | کنم دامن عالم از گنج پر | |
طرازی نوانگیزم اندر جهان | که خواهد ز هر کشوری نورهان | |
دریغ آیدم کاین نگارین نورد | بود در سفینه گرفتار گرد | |
در دولتی کو؟ کزین دستکار | به دیوار او بر نشانم نگار | |
پرندی چنین زندهدارش کنم | ز گرد زمین رستگارش کنم | |
بدین نامه نامور دیر باز | بمانم بر او نام او را دراز | |
نشستنگهی سازمش زین سریر | که باشد بروجاودان جای گیر | |
به حرفی مسجل کنم نام او | که ماند درین جنبش آرام او | |
نه حرفی که عالم زیادش برد | نه باران بشوید نه بادش برد | |
به شرطی که چون من در این دستگاه | رسانم سرش را به خورشید و ماه | |
مرا نیز ازو پایگاهی رسد | به اندازه سر کلاهی رسد | |
ز خورشید روشن توان جست نور | که شد راه سایه ازین کار دور | |
غلیواژ را با کبوتر چکار | به باز ملک در خور است این شکار | |
نظامی که نظم دری کار اوست | دری نظم کردن سزاوار اوست | |
چنان گوید این نامه نغز را | که روشن کند خواندنش مغز را | |
دل دوستان را بدو نور باد | وزو دیدهی دشمنان دور باد | |
نواگر نوای چکاوک بود | چو دشمن زند تیز ناوک بود | |
در آن دایره کاین سخن راندهام | درون پرور خویش را خواندهام | |
که این نامه را نغز و نامی کند | گرامی کنش را گرامی کند | |
چنان برگشاید پر و بال او | که نیک اختری خیزد از فال او | |
نشاط اندر آرد به خوانندگان | مفرح رساند به دانندگان | |
فسردهدلان را درآرد به کار | غم آلودگان را شود غمگسار | |
نوازش کند سینهی خسته را | گشایش دهد کار در بسته را | |
گرش ناتوانی تمنا کند | خدایش به خواندن توانا کند | |
وگر ناامیدیش گیرد به دست | به دست آورد هر امیدی که هست | |
هر آنچ از خدا خواستم زین قیاس | خدا داد و بر داده کردم سپاس | |
همایونتر آن شد که این بزمگاه | همایون بود خاصه در بزم شاه |