نظامی (شرف نامه)/بیا ساقی آن آتش توبه سوز
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | نظامی (شرف نامه) (بیا ساقی آن آتش توبه سوز) از نظامی |
' |
بیا ساقی آن آتش توبه سوز | به آتشگه مغز من برفروز | |
به مجلس فروزی دلم خوش بود | که چون شمع بر فرقم آتش بود | |
خردمند را خوبی از داد اوست | پناه خدا ایمن آباد اوست | |
کسی کو بدین ملک خرسند نیست | به نزدیک دانا خردمند نیست | |
خرد نیک همسایه شد آن بدست | که همسایهی کوی نابخردست | |
چو در کوی نابخردان دم زنی | به ار داستان خرد کم زنی | |
دراین ده کسی خانه آباد کرد | که گردن ز دهقانی آزاد کرد | |
تو نیز ار نهی بار گردن ز دوش | ز گردن زنان برنیاری خروش | |
چو دریا به سرمایهی خویش باش | هم از بود خود سود خود برتراش | |
به مهمانی خویش تا روز مرگ | درختی شو از خویشتن ساز برگ | |
چو پیله ز برگ کسان خورد گاز | همه تن شد انگشت و قی کرد باز | |
گزارندهتر پیری از موبدان | گزارش چنین کرد با بخردان | |
که چون شاه روم آمد آراسته | همش تیغ در دست و هم خواسته | |
خبر گرم شد در همه مرز و بوم | که آمد برون اژدهائی ز روم | |
به پرخاش دارا سر افراخته | همه آلت داوری ساخته | |
جهان را بدین مژده نوروز بود | که بیداد دارا جهانسوز بود | |
ازو بوم و کشور به یکبارگی | ستوه آمدند از ستمکارگی | |
ز دارا پرستی منش خاسته | به مهر سکندر بیاراسته | |
چو دارای دریا دل آگاه گشت | که موج سکندر ز دریا گذشت | |
ز پیران روشندل رای زن | برآراست پنهان یکی انجمن | |
ز هر کاردانی برای درست | در آن داوری چارهای باز جست | |
که بدخواه را چون درآرد شکست | بد چرخ را چون کند باز بست | |
چه افسون درآموزد از رهنمون | که آید ز کار سکندر برون | |
چو در جنگ پیروزیش دیده بود | ز پیروز جنگیش ترسیده بود | |
نکردش در آن کار کس چارهای | نخوردش غمی هیچ غمخوارهای | |
چو دانسته بودند کو سرکشست | به سوزندگی گرم چون آتشست | |
سخنهای کس درنیارد به گوش | در آن کار بودند یکسر خموش | |
به تخمه در از زنگه شاوران | سری بود نامی ز نام آوران | |
فریبرز نامی که از فر و برز | تن جوشنش بود و بازوی گرز | |
به بیعت در آن انجمن گاه بود | ز احوال پیشینه آگاه بود | |
ثنا گفت بر گاه و بر بزم شاه | که آباد باد از تو این بزمگاه | |
مبادا تهی عالم از نام تو | همان جنبش دور از آرام تو | |
گذشته نیای من از عهد پیش | چنین گفت با من در اندرز خویش | |
که چون کرد کیخسرو آهنگ غار | خبر داد از آن جام گوهر نگار | |
که در طالع زود ماتانه دیر | فرود آید اختر ز بالا به زیر | |
برون آید از روم گردنکشی | زند در هر آتشکده آتشی | |
همه ملک ایران بدست آورد | به تخت کیان برنشست آورد | |
جهان گیرد و هم نماند به جای | سرانجام روزی درآید ز پای | |
مبادا که این مرد رومی نژاد | در آن قالب افتد که هرگز مباد | |
به ار شاه بر یخ زند نام او | نیارد در این کشور آرام او | |
نباید کزو دولت آید به رنج | که مفلس به جان کوشد از بهر گنج | |
فریبی فرستد که طاعت کند | به یک روم تنها قناعت کند | |
فریب خوش از خشم ناخوش بهست | برافشاندن آب از آتش بهست | |
مکن تکیه بر زور بازوی خویش | نگهدار وزن ترازوی خویش | |
برآتش میاور که کین آورد | سکاهن بر آهن کمین آورد | |
اگر سهم شیری بیفتد ز شیر | حرون استری مغزش آرد به ریز | |
به ناموس شاید جهان داشتن | و زان جاست رایت برافراشتن | |
برون آرش از دعوی همسری | کزین پایه دارا کند سروری | |
هر آن جو که با زر بود هم عیار | به نرخ زر آرندش اندر شمار | |
بسا شیر درندهی سهمناک | که از نوک خاری درآید به خاک | |
چو با کژدمی گرم کینی کنی | مبین خردش ار خرده بینی کنی | |
بیندیش از آن پشهی نیش دار | که نمرود را گفت سر پیش دار | |
جهان آن کسی راست کاندر نبرد | پی مرد بگذاشت بر هیچ مرد | |
گرسنه چو با سیر خاید کباب | به فربهترین زخمی آرد شتاب | |
نه بیگانه گر هست فرزند وزن | چو هم جامه گردد شود جامه کن | |
چو شد جامه بر قد فرزند راست | نباید دگر مهر فرزند خواست | |
چو بالا برآرد گیاه بلند | سهی سرو را باشد از وی گزند | |
ز پند برزگان نباید گذشت | سخن را ورق در نباید نوشت | |
که چون آزموده شود روزگار | به یاد آیدت پند آموزگار | |
سگالش گری کو نصیحت شنید | در چاره را در کف آرد کلید | |
شه ار پند آن پیر پالوده مغز | هراسان شد از کار آن پای لغز | |
ولیکن نکشت آتش گرم را | به سر کوچکی داشت آزرم را | |
شد از گفتهی رایزن خشمناک | بپیچید چون مار بر روی خاک | |
گره برزد ابروی پیوسته را | گشاد از گره چشم در بسته را | |
درو دید چون اژدها در گوزن | به چشمی که دور افتد از سنگ وزن | |
که در من چه نرم آهنی دیدهای | که پولاد او را پسندیدهای | |
نمائی به من مردی اهل روم | ره کوه آتش برآری به موم | |
عقابان به بازی و کبکان به چنگ | سر بازبازان درآرد به ننگ | |
چه بندم کمر در مصاف کسی | که دارم کمر بسته چون او بسی | |
دلیری کند با من آن نادلیر | چو گور گرازنده با شرزه شیر | |
سرش لیکن آنگه در آید ز خواب | که شیر از تنش خورده باشد کباب | |
بود خایهی مرغ سخت و گران | نه با پتک و خایسک آهنگران | |
که دانست کین کودک خردسال | شود با بزرگان چنین بدسگال | |
به اول قدح دردی آرد به پیش | گذارد شکوه من و شرم خویش | |
بخود ننگ را رهنمونی کنم | که پیش زبونان زبونی کنم | |
اگر خود شود غرقه در زهر مار | نخواهد نهنگ از وزغ زینهار | |
ز رومی کجا خیزد آن دست زور | که کشتی برون راند از آب شور | |
بشوراند اورنگ خورشید را | تمنا کند جای جمشید را | |
به تاراج ایران برآرد علم | برد تخت کیخسرو و جام جم | |
شکوه کیان بیش باید نهاد | قدم در خور خویش باید نهاد | |
سگ کیست روباه نا زورمند | که شیر ژیان را رساند گزند | |
ز شیران بود روبهان را نوا | نخندد زمین تا نگرید هوا | |
تهی دست کو مایه داری کند | چو لنگی است کو راهواری کند | |
تو خود نیک دانی که با این شکوه | ز یک طفل رومی نیایم ستوه | |
به دست غلامان مستش دهم | به چوب شبانان شکستش دهم | |
هزبری که از سگ زبونی کند | خر پیر با او حرونی کند | |
عقابی که از پشه گیرد گریز | گر افتادنش هست گو بر مخیز | |
پلنگی که ترسد ز روباه پیر | بشوراد مغزش به سرسام تیر | |
ببینی که فردا من پیل زور | سرش چون سپارم به سم ستور | |
که باشد زبونی خراجی سری | که همسر بود نابلند افسری | |
نشیننده بر بزمگاه کیان | منم تاج بر سر کمر بر میان | |
که را یارگی کز سر گفتگوی | ز من جای آبا کند جستجوی | |
کلاه کیان هم کیان را سزد | درین خز تن رومیان کی خزد | |
من از تخمهی بهمن و پشت کی | چرا ترسم از رومی سست پی | |
ز روئین دز و درع اسفندیار | بر اورنگ زرین منم یادگار | |
اگر باز گردد به پیشینه راه | بر او روز روشن نگردد سیاه | |
وگر کشتی آرد به دریای من | سری بیند افکنده در پای من | |
چو دریا به تلخی جوابش دهم | ز خاکش ستانم به آبش دهم | |
از آن ابر عاصی چنان ریزم آب | که نارد دگر دست بر آفتاب | |
ستیزنده چون روستائی بود | شکستش به از مومیائی بود | |
خر از زین زر به که پالان کشد | که تا رخت خر بنده آسان کشد | |
من آن صید را کردهام سربلند | منش باز در گردن آرم کمند | |
تو ای مغز پوسیده سالخورد | ز گستاخی خسروان باز گرد | |
نه چابک شد این چابکی ساختن | کمندی به کوهی در انداختن | |
چراغی به صحرا برافروختن | فلک را جهانداری آموختن | |
مکش جز به اندازه خویش پای | که هر گوهری را پدیدست جای | |
قبا کو نه در خورد بالا بود | هم انگاره دزدیده کالا بود | |
تو را فترت پیری از جای برد | کهن گشتگیت از سر رای برد | |
چو پیر کهن گردد آزرده پشت | ز نیزه عصا به که گیرد به مشت | |
ز پیری دگرگون شود رای نغز | فراموش کاری درآید به مغز | |
ز پیران دو چیزست با زیب و ساز | یکی در ستودان یکی در نماز | |
جهان بر جوانان جنگ آزمای | رها کن فروکش تو پیرانه پای | |
تن ناتوان کی سواری کند | سلیح شکسته چه یاری کند | |
سپه به که برنا بود زان که پیر | میانجی کند چون رسد تیغ و تیر | |
به هنگام خود گفت باید سخن | که بیوقت بر ناورد ناربن | |
خروسی که بیگه نوا بر کشید | سرش را پگه باز باید برید | |
زبان بند کن تا سر آری بسر | زبان خشگ به تا گلوگاهتر | |
سر بیزبان کو به خون تر بود | بهست از زبانی که بی سر بود | |
زبان را نگهدار در کام خویش | نفس بر مزن جز به هنگام خویش | |
زبان به که او کامداری کند | چو کامش رسد کامگاری کند | |
زبان ترازو که شد راست نام | از آن شد که بیرون نیاید ز کام | |
چو از کام خود گامی آید برون | به هر سو که جنبد شود سرنگون | |
بسا گفتنیها که باشد نهفت | به دیگر زبان بایدش باز گفت | |
به گفتن کسی کو شود سخت کوش | نیوشنده را درنیاید به گوش | |
سخن به که با صاحب تاج و تخت | بگویند سخته نگویند سخت | |
چو زینگونه تندی بسی کرد شاه | پشیمان شد آن پیر و شد عذرخواه | |
خطرهاست در کار شاهان بسی | که با شاه خویشی ندارد کسی | |
چو از کینهای بر فروزند چهر | به فرزند خود بر نیارند مهر | |
همانا که پیوند شاه آتشست | به آتش در از دور دیدن خوشست | |
نصیحت موافق بود شاه را | گر از کبر خالی کند راه را | |
نصیحت گری با خداوند زور | بود تخمی افکنده در خاک شور | |
چو آگاه گشت آن نصیحت گزار | که از پند او گرم شد شهریار | |
سخن را دگرگونه بنیاد کرد | به شیرین زبان شاه را یاد کرد | |
که دارای دور آشکارا توئی | مخالف چه دارد چو دارا توئی | |
که باشد سکندر که آرد سپاه | ز دارای دولت ستاند کلاه | |
ترا این کلاه آسمان دوختست | ستاره چراغ تو افروختست | |
کلوخی که با کوه سازد نبرد | به سنگی توان زو برآورد کرد | |
درخت کدو تانه بس روزگار | کند دعوی همسری با چنار | |
چو گردد ز دولابهی نال سیر | رسن بسته در گردن آید به زیر | |
کدوئی است او گردن افراخته | ز ساق گیائی رسن ساخته | |
رسن زود پوسد چو باشد گیاه | دگر باره دلوش درافتد به چاه | |
چو خورشید مشعل درآرد به باغ | به پروانگی پیش میرد چراغ | |
به هنگام سر پنجه روباه لنگ | چگونه نهد پای پیش پلنگ | |
گره ز ابروی خویش بر گوشه نه | که بر گوشه بهتر کمان را گره | |
به آهستگی کار عالم برار | که در کار گرمی نیاید به کار | |
چراغ ار به گرمی نیفروختی | نه خود را نه پروانه را سوختی | |
خمیر آمده و آتش اندر تنور | نباشد زنان تا دهن راه دور | |
شکیب آورد بندها را کلید | شکیبنده را کس پشیمان ندید | |
نه نیکوست شطرنج بد باختن | فرس در تک و پیل در تاختن | |
بسا رود کز زخم خوردن شکست | که تا زخمه رودی آمد بدست | |
تو شاهی قیاس تو افزون کنم | حساب تو با دیگران چون کنم | |
به تعظیم دارا جهاندیده مرد | بسی گونه زین داستان یاد کرد | |
جهاندار دارای جوشیده مغز | نشد نرم دل زان سخنهای نغز | |
در آن تندی و آتش افروختن | کز او خواست مغز سخن سوختن | |
طلب کرد کاید ز دیوان دبیر | به کار آورد مشک را با حریر | |
دبیر نویسنده آمد چو باد | نوشت آنچه دارا بدو کرد یاد | |
روان کرد کلک شبه رنگ را | ببرد آب مانی و ارژنگ را | |
یکی نامهی نغز پیکر نوشت | به نغزی به کردار باغ بهشت | |
سخنهائی از تیغ پولادتر | زبان از سخن سخت بنیادتر | |
چو شد نامه نغز پرداخته | بر او مهر شاهانه شد ساخته | |
رسانندهی نامهی خسروان | ز دارا به اسکندر آمد روان | |
بدو داد نامه چو سر باز کرد | دبیر آمد و خواندن آغاز کرد |