نظامی (شرف نامه)/بیا ساقی آن آب حیوان گوار
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | نظامی (شرف نامه) (بیا ساقی آن آب حیوان گوار) از نظامی |
' |
بیا ساقی آن آب حیوان گوار | به دولت سرای سکندر سپار | |
که تا دولتش بوسه بر سر دهد | به میراث خوار سکندر دهد | |
گزارنده نامه خسروی | چنین داد نظم سخن را نوی | |
که از جمله تاجداران روم | جوان دولتی بود از آن مرز و بوم | |
شهی نامور نام او فیلقوس | پذیرای فرمان او روم و روس | |
به یونان زمین بود مأوای او | به مقدونیه خاصتر جای او | |
نو آیینترین شاه آفاق بود | نوا زادهی عیص اسحق بود | |
چنان دادگر بود کز داد خویش | دم گرگ را بست بر پای میش | |
گلوی ستم را بدان سان فشرد | که دارا بدان داوری رشک برد | |
سبق جست بر وی به شمشیر و تاج | فرستاد کس تا فرستد خراج | |
شه روم را بود رایی درست | رضا جست و با او خصومت نجست | |
کسی را که دولت کند یاوری | که یارد که با او کند داوری | |
فرستاد چندان بدو گنج و مال | کزو دور شد مالش بد سگال | |
بدان خرج خشنود شد شاه روم | ز سوزنده آتش نگهداشت موم | |
چو فتح سکندر در آمد به کار | دگرگونه شد گردش روزگار | |
نه دولت نه دنیا به دارا گذاشت | سنان را سر از سنگ خارا گذاشت | |
در این داستان داوریها بسیست | مرا گوش بر گفتهی هر کسیست | |
چنین آمد از هوشیاران روم | که زاهد زنی بود از آن مرز و بوم | |
به آبستنی روز بیچاره گشت | ز شهر وز شوی خود آواره گشت | |
چو تنگ آمدش وقت بار افکنی | برو سخت شد درد آبستنی | |
به ویرانهی بار بنهاد و مرد | غم طفل میخورد و جان میسپرد | |
که گوئی که پرورد خواهد تو را | کدامین دده خورد خواهد تو را | |
وز این بی خبر بد که پروردگار | چگونه ورا پرورد وقت کار | |
چه گنجینهها زیر بارش کشند | چه اقبالها در کنارش کشند | |
چو زن مرد و آن طفل بی کس بماند | کس بی کسانش به جائی رساند | |
که ملک جهان را ز فرهنگ ورای | شد از قاف تا قاف کشور گشای | |
ملک فیلقوس از تماشای دشت | شکار افکنان سوی آن زن گذشت | |
زنی دیده مرده بدان رهگذر | به بالین او طفلی آورده سر | |
ز بی شیری انگشت خود میمزید | به مادر بر انگشت خود میگزید | |
بفرمود تا چاکران تاختند | به کار زن مرده پرداختند | |
ز خاک ره آن طفل را برگرفت | فرو ماند از آن روز بازی شگفت | |
ببرد و بپرورد و بنواختش | پس از خود ولیعهد خود ساختش | |
دگرگونه دهقان آزر پرست | به دارا کند نسل او باز بست | |
ز تاریخها چون گرفتم قیاس | هم از نامه مرد ایزد شناس | |
در آن هر دو گفتار چستی نبود | گزافه سخن را درستی نبود | |
درست آن شد از گفتهی هر دیار | که از فیلقوس آمد آن شهریار | |
دگر گفتها چون عیاری نداشت | سخنگو بر آن اختیاری نداشت | |
چنین گوید آن پیر دیرینه سال | ز تاریخ شاهان پیشینه حال | |
که در بزم خاص ملک فیلقوس | بتی بود پاکیزه و نوعروس | |
به دیدن همایون به بالا بلند | به ابرو کمانکش به گیسو کمند | |
چو سروی که پیدا کند در چمن | ز گیسو بنفشه ز عارض سمن | |
جمالی چو در نیمروز آفتاب | کرشمه کنان نرگسی نیم خواب | |
سر زلف بیچان چو مشک سیاه | وزو مشگبو گشته مشکوی شاه | |
بر آن ماهرو شه چنان مهربان | که جز یاد او نامدش بر زبان | |
به مهرش شبی شاه در برگرفت | ز خرمای شه نخلین برگرفت | |
شد از ابر نیسان صدف باردار | پدیدار شد لل شاهسوار | |
چو نه مه برآمد بر آبستنی | به جنبش درآمد رگ رستنی | |
به وقت ولادت بفرمود شاه | که دانا کند سوی اختر نگاه | |
ز راز نهفته نشانش دهد | وز آن جنبش آرام جانش دهد | |
شناسندگان برگرفتند ساز | ز دور فلک باز جستند راز | |
به سیر سپهر انجمن ساختند | ترازوی انجم برافراختند | |
اسد بود طالع خداوند زور | کزو دیدهی دشمنان گشت کور | |
شرف یافته آفتاب از حمل | گراینده از علم سوی عمل | |
عطارد به جوزا برون تاخته | مه و زهره در ثور جا ساخته | |
بر آراسته قوس را مشتری | زحل در ترازو به بازیگری | |
ششم خانه را کرده بهرام جای | چو خدمتگران گشته خدمت نمای | |
چنین طالعی کامد آن نور ازو | چه گویم زهی چشم بد دور ازو | |
چو زاد آن گرامی به فالی چنین | برافروخت باغ از نهالی چنین | |
در احکام هفت اختر آمد پدید | که دنیا بدو داد خواهد کلید | |
از آن فرخی مرد اخترشناس | خبر داد تا کرد خسرو سپاس | |
شه از مهر فرزند پیروز بخت | در گنج بگشاد و برشد به تخت | |
به شادی گرائید از اندوه رنج | به خواهندگان داد بسیار گنج | |
به پیروزی آن می مشگبوی | می و مشگ میریخت بر طرف جوی | |
چو شد ناز پرورده آن شاخ سرو | خرامنده شد چون خرامان تذرو | |
شد از چنبر مهد میدان گرای | ز گهواره در مرکب آورد پای | |
کمان خواست از دایه و چوبه تیر | گهی کاغذش برهدف گه حریر | |
چو شد رستهتر کار شمشیر کرد | ز شیر افکنی جنگ با شیر کرد | |
وز آن پس نشاط سواری گرفت | پی شاهی و شهریاری گرفت |