نظامی (شرف نامه)/بیا ساقی آزاد کن گردنم
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | نظامی (شرف نامه) (بیا ساقی آزاد کن گردنم) از نظامی |
' |
بیا ساقی آزاد کن گردنم | سرشک قدح ریز در دامنم | |
سرشگی که از صرف پالودگی | فرو شوید از دامن آلودگی | |
مکن ترکی ای ترک چینی نگار | بیا ساعتی چین در ابرو میار | |
دلم را به دلداریی شاد کن | ز بند غم امروزم آزاد کن | |
اگر دخل خاقان چین آن توست | مکن خرج را رود، باران توست | |
بخور چیزی از مال و چیزی بده | ز بهر کسان نیز چیزی بنه | |
مخور جمله ترسم که دیر ایستی | به پیرایه سر بد بود نیستی | |
در خرج بر خود چنان در مبند | که گردی ز ناخوردگی دردمند | |
چنان نیز یکسر مپرداز گنج | گه آیی ز بیهوده خواری به رنج | |
به اندازهای کن بر انداز خویش | که باشد میانه نه اندک نه بیش | |
چو رشته ز سوزن قویتر کنی | بسا چشم سوزن که در سر کنی | |
سخن را گزارشگر نقشبند | چنین نقش بر زد به چینی پرند | |
کز آوازهی شه جهان گشت پر | که چین را در آمود دامن به در | |
شب و روز خاقان در آن کرد صرف | که شه را دهد پایمردی شگرف | |
ملوکانه مهمانیی سازدش | جهان در سم مرکب اندازدش | |
کند پیشکشهای شاهانه پیش | به اندازهی پایهی کار خویش | |
یکی روز کرد از جهان اختیار | فروزنده چون طالع شهریار | |
برآراست بزمی چو روشن بهشت | که دندان شیران بر آن شیره هشت | |
چنان از می و میوهی خوشگوار | برآراست مهمانیی شاهوار | |
که هیچ آرزوئی به عالم نبود | که یک یک بران خوان فراهم نبود | |
گذشت از خورشهای چینی سرشت | که رضوان ندید آنچنان در بهشت | |
ز شکر بسی پخته حلوای نغز | به بادام شیرینش آکنده مغز | |
طرائف به زانسان که دنیا پرست | یکی آورد زان به عمری به دست | |
جواهر نه چندان که جوهر شناس | کند نیم آن را به سالی قیاس | |
چو شد خانهی گنج پرداخته | بدانگونه مهمانیی ساخته | |
شه ترک با شهرگان دیار | به خواهشگری شد بر شهریار | |
زمین داد بوسه به آیین پیش | فزود از زمین بوس او قدر خویش | |
نیایش کنان گفت اگر بخت شاه | کند بر سر تخت این بنده راه | |
سرش را به افسر گرامی کند | بدین سر بزرگیش نامی کند | |
پذیرفت شه خواهش گرم او | به رفتن نگه داشت آزرم او | |
شه و لشگر شه به یکبارگی | بران خوان شدند از سر بارگی | |
زمین از سر گنج بگشاد بند | روا رو برآمد به چرخ بلند | |
سکندر چو بر خوان خاقان رسید | پی خضر بر آب حیوان رسید | |
یکی تخت زر دید چون آفتاب | درو چشمهی در چو دریای آب | |
به شادی بران تخت زرین نشست | ز کافور و عنبر ترنجی بدست | |
جهانجوی فغفور بر دست راست | به خدمت کمر بست و بر پای خاست | |
نوازش کنانش ملک پیش خواند | ملک وار بر کرسی زر نشاند | |
دگر تاجداران به فرمان شاه | به زانو نشستند در پیشگاه | |
بفرمود خاقان که آرند خورد | ز خوانهای زرین شود خاک زرد | |
فرو ریخت شاهانه برگی فراخ | چو برگ رز از برگ ریزان شاخ | |
دران آرزوگاه فرخار دیس | نکرد آرزو با معامل مکیس | |
بهشتی صفت هر چه درخواستند | بران مائده خوان برآراستند | |
چو خوردند هرگونهای خوردها | نمودند بر باده ناوردها | |
نشاط میقرمزی ساختند | بساطی هم از قرمز انداختند | |
نشسته به رامش ز هر کشوری | غریب اوستادی و رامشگری | |
نوا ساز خنیاگران شگرف | به قانون او زان برآورده حرف | |
بریشم نوازان سغدی سرود | به گردون برآورده آواز رود | |
سرایندگان ره پهلوی | ز بس نغمه داده نوا را نوی | |
همان پای کوبان کشمیر زاد | معلق زن از رقص چون دیو باد | |
ز یونانیان ارغنون زن بسی | که بردند هوش از دل هر کسی | |
کمر بسته رومی و چینی به هم | برآورده از روم و از چین علم | |
در گنج بگشاد چیپال چین | بپرداخت از گنج قارون زمین | |
نخست از جواهر درآمد به کار | ز دراعه و درع گوهر نگار | |
ز بلور تابنده چون آفتاب | یکی دست مجلس بتری چو آب | |
ز دیبای چینی به خروارها | هم از مشک چین با وی انبارها | |
طبقهای کافور با بوی مشک | ز کافورتر بیشتر عود خشک | |
کمانهای چاچی و چینی پرند | گرانمایه شمشیرها نیز چند | |
تکاور سمندان ختلی خرام | همه تازه پیکر همه تیزگام | |
یکی کاروان جمله شاهین و باز | به چرز و کلنگ افگنی تیز تاز | |
چهل پیل با تخت و بر گستوان | بلند و قوی مغز و سخت استخوان | |
غلامان لشگر شکن خیل خیل | کنیزان که در مرده آرند میل | |
چو نزلی چنین پیش مهمان کشید | جز این پیشکشها فراوان کشید | |
پس از ساعتی گنج نو باز کرد | از آن خوبتر تحفهای ساز کرد | |
خرامنده ختلی کش و دم سیاه | تکاورتر از باد در صبحگاه | |
رونده یکی تخت شاهنشهی | نشینندش از پویه بیآگهی | |
سبق برده از آهوان در شتاب | به گرمی چو آتش به نرمی چو آب | |
به صحرا ز مرغان سبک خیز تر | به دریا دراز ماهیان تیزتر | |
به چابک روی پیکرش دیو زاد | به گردندگی کنیتش دیو باد | |
به انگیزش از آسمان کم نبود | صبا مرد میدان او هم نبود | |
چنان رفت و آمد به آوردگاه | که واماند ازو وهم در نیمراه | |
فرس را رخ افکنده در وقت شور | فکنده فرس پیل را وقت زور | |
چو وهم از همه سوی مطلق خرام | چو اندیشه در تیز رفتن تمام | |
سمندی نگویم سمندر فشی | سمندر فشی نه سکندر کشی | |
شکاری یکی مرغ شوریده سر | ز خواب شب فتنه شوریدهتر | |
چو دوران درآمد شدن تیز بال | شدن چون جنوب آمدن چون شمال | |
عقابین پولاد در جنگ او | عقابان سیه جامه ز آهنگ او | |
بسی خنده گرو کرده در گردنش | عقابین چنگ عقاب افکنش | |
جگر سای سیمرغ در تاختن | شکارش همه کرگدن ساختن | |
غضنباک و خونریز و گستاخ چشم | خدای آفریدش ز بیداد و خشم | |
طغان شاه مرغان و طغرل به نام | به سلطانی اندر چو طغرل تمام | |
کنیزی سیه چشم و پاکیزه روی | گل اندام و شکر لب و مشگبوی | |
بتی چون بهشتی برآراسته | فریبی به صد آرزو خواسته | |
خرامنده ماهی چو سرو بلند | مسلسل دو گیسو چو مشکین کمند | |
برو غبغبی کاب ازو میچکید | بر آتش بر آب معلق که دید | |
رخش بر بنفشه گل انداخته | بنفشه نگهبان گل ساخته | |
سهی سرو محتاج بالای او | شکر بنده و شهد مولای او | |
کمر بستهی زلف او مشک ناب | که زلفش کمر بست بر آفتاب | |
سخنگوی شهدی شکر بارهای | به شهد و شکر بر ستمگارهای | |
بلورین تن و قاقمی پشت او | به شکل دم قاقم انگشت او | |
ز سیمین زنخ گوئی انگیخته | بر او طوقی از غبغب آویخته | |
بدان طوق و گوی آن مه مهر جوی | ز مه طوق برده ز خورشید گوی | |
ز ابرو کمان کرده و ز غمزه تیر | به تیر و کمان کرده صد دل اسیر | |
چو میخوردی از لطف اندام وی | ز حلقش پدید آمدی رنگ می | |
هزار آفرین بر چنان دایهای | که پرورد از انسان گرانمایهای | |
نزد بر کس از تنگ چشمی نظر | ز چشمش دهانش بسی تنگ تر | |
تو گفتی که خود نیست او را دهان | همان نام او (نیست اندر جهان) | |
رسانندهی تحفهی ارجمند | به تعریف آن تحفه شد سربلند | |
که این مرغ و این بارگی وین کنیز | عزیزند و بر شاه بادا عزیز | |
نه کس بر چنین خنگ ختلی نشست | نه مرغی چنین آید آسان به دست | |
به گفتن چه حاجت که هنگام کار | هنرهای خود را کنند آشکار | |
کنیزی بدین چهره هم خوار نیست | که در خوبروئی کسش یار نیست | |
سه خصلت در او مادر آورد هست | که آنرا چهارم نیاید به دست | |
یکی خوبروئی و زیبندگی | که هست آیتی در فریبندگی | |
دویم زورمندی که وقت نبرد | نپیچد عنان را ز مردان مرد | |
سه دیگر خوش آوازی و بانگ رود | که از زهره خوشتر سراید سرود | |
چو آواز خود بر کشد زیر و زار | بخسبد بر آواز او مرغ و مار | |
جهانجوی را زان دل آرام چست | خوش آوازی و خوبی آمد درست | |
حدیث دلیری و مردانگی | نپذیرفت و بود آن ز فرزانگی | |
سمن نازک و خار محکم بود | که مردانگی در زنان کم بود | |
زن ار سمیتن نی که روئین تنست | ز مردی چه لافد که زن هم زنست | |
اگر ماهی از سنگ خارا بود | شکار نهنگان دریا بود | |
ز کاغذ نشاید سپر ساختن | پس آنکه به آب اندر انداختن | |
گران داشت آن نکته را شهریار | زنان را به مردی ندید استوار | |
بپذرفتنش حلقه در گوش کرد | چو پذرفت نامش فراموش کرد | |
چو آن پیشکشها پذیرفت شاه | شد از خوان خاقان سوی خوابگاه | |
سحرگه که طاوس مشرق خرام | برون زد سر از طاق فیروزه فام | |
دگر باره شه باده بر کف نهاد | برامش در بارگه برگشاد | |
بسر برد روزی دو در رود و می | دگر پاره شد مرکبش تیز پی | |
سوی بازگشتن بسی چید کار | بگردنگی گشت چون روزگار | |
پری چهره ترکی که خاقان چین | به شه داد تا داردش نازنین | |
از آنجا که شه را نیامد پسند | چو سایه پس پرده شد شهر بند | |
برافروخت آن ماه چون آفتاب | فرو ریخت بر گل ز نرگس گلاب | |
به زندان سرای کنیزان شاه | همی بود چون سایه در زیر چاه | |
یکی روز کاین چرخ چوگان پرست | ز شب بازی آورد گوئی به دست | |
سکندر که از خسروان گوی برد | عنان را به چوگانی خود سپرد | |
در آمد به طیارهی کوهکن | فرس پیل بالا و شه پیلتن | |
علم بر کشیدند گردنکشان | پدید آمد از روز محشر نشان | |
ز لشگر که عرضش به فرسنگ بود | بیابان به نخجیر بر تنگ بود | |
ز صحرای چین تا به دریای چند | زمین در زمین بود زیر پرند | |
سیه چون در آمد به عرض شمار | گزیده در او بود پانصد هزار | |
پس و پیش ترکان طاوس رنگ | چپ و راست شیران پولاد چنگ | |
به قلب اندرون شاه دریا شکوه | سپه گرد بر گرد دریا چو کوه | |
بجز پیل زوران آهن کلاه | چهل پیل جنگی پس و پشت شاه | |
هزار و چهل سنجق پهلوی | روان در پی رایت خسروی | |
کمرهای زرین غلامان خاص | چو بر شوشهی نقرهی زر خلاص | |
و شاقان جوشنده چون آب سیل | ز هر سو جنیبت کشان خیل خیل | |
ندیمان شایسته بر گرد شاه | که آسان از ایشان شود رنج راه | |
خرامان شده خسرو خسروان | طرفدار چین در رکابش روان | |
شهنشه چو بنوشت لختی زمین | اشارت چنین شد به خاقان چین | |
که گردد سوی خانهی خویش باز | به اقلیم ترکان کند ترکتاز | |
جهانجوی را ترک بدرود کرد | به آب مژه روی را رود کرد | |
عنان تافته شاه گیتی نورد | ز صحرا به جیجون رسانید گرد | |
چو آمد به نزدیک آن ژرف رود | بفرمود تا لشگر آید فرود | |
بر آن فرضه جایی دلافروز دید | نشستن بر آن جای فیروز دید | |
طناب سراپردهی خسروی | کشیدند و شد میخ مرکز قوی | |
ز بس نوبتیهای گوهر نگار | چو باغ ارم گشت جیحون کنار | |
چو شه کشور ماورالنهر دید | جهانی نگویم که یک شهر دید | |
از آن مال کز چین به چنگ آمدش | بسی داد کانجا درنگ آمدش | |
بناهای ویرانه آباد کرد | بسی شهر نو نیز بنیاد کرد | |
سمرقند را کادمی شاد ازوست | شنیده چنین شد که بنیاد ازوست | |
خبر گرم شد در خراسان و روم | که شاهنشه آمد ز بیگانه بوم | |
بهر شهری از شادی فتح شاه | بشارت زنان بر گرفتند راه | |
به شکرانه رایت برافراختند | به هر خانهای خرمی ساختند | |
فرستاد هر کس بسی مال و گنج | به درگاه شاه از پی پای رنج |