نظامی (شرف نامه)/باید ساقی آن شیر شنگرف گون
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | نظامی (شرف نامه) (باید ساقی آن شیر شنگرف گون) از نظامی |
' |
باید ساقی آن شیر شنگرف گون | که عکسش درآرد به سیماب خون | |
به من ده که سیماب خون گشتهام | به سیماب خون ناخنی رشتهام | |
برآنم من ای همت صبح خیز | که موج سخن را کنم ریز ریز | |
به زرین سخن گوهر آرم به چنگ | سر زیر دستان درآرم به سنگ | |
زر آن زور و زهره کی آرد به دست | که دارای دین را کند زیردست | |
زر از بهر مقصود زیور بود | چو بندش کنی بندی از زر بود | |
توانگر که باشد زرش زیر خاک | ز دزدان بود روز وشب ترسناک | |
تهی دست کاندیشهی زر کند | تمنای گنجش توانگر کند | |
چو از زر تمنای زر بیشتر | توانگرتر آنکس که درویش تر | |
جهان آن جهان شد که درویش راست | که هم خویشتن را و هم خویش راست | |
شب و روز خوش میخورد بیهراس | نه از شحنه بیم و نه از دزد پاس | |
فراوان خزینه فراوان غمست | کمست انده آن را که دنیا کمست | |
گزارنده عقد گوهر کشان | خبر داد از آن گوهر زر فشان | |
که چون کرد سالار جمشید هوش | میی چند بر یاد نوشابه نوش | |
به ریحان و ریحانی دلفروز | بسر برد با خسروان چند روز | |
یکی روز بنشست بر عزم کار | بساطی برآراست چون نوبهار | |
حصاری چنان ز انجمن برکشید | که انجم در آن برج شد ناپدید | |
گرانمایگان سپه را بخواند | گرامی کنان هر یکی را نشاند | |
شدند انجمن کاردانان دهر | ز فرهنگ شه برگرفتند بهر | |
شه از قصهی آرزوهای خویش | سخنها ز هر دستی آورد پیش | |
که دوشم چنان در دل آمد هوس | که جز با شما برنیارم نفس | |
به نیروی رای شما مهتران | جهان را نبینم کران تا کران | |
سوی روم ازین پیش بودم بسیچ | عنان مرا داد از آن چرخ پیچ | |
بر آنم که تا جملهی مرز و بوم | نگردم نگردد سرم سوی روم | |
در آباد و ویران نشست آورم | همه ملک عالم به دست آورم | |
کنم دست پیچی به سنجابیان | زنم سکه بر سیم سقلابیان | |
به هر بوم و هر کشوری گر زمیست | ببینم که خوشدل کدام آدمیست | |
از آن خوشدلی بهره یابم مگر | که آهن بر آهن شود کارگر | |
نخستین خرامش در این کوچگاه | به البرز خواهم برون برد راه | |
وزان کوچ فرخ درآیم به دشت | ز صحرا به دریا کنم بازگشت | |
تماشای دریای خزران کنم | ز جرعه بر او گوهر افشان کنم | |
چو موکب درآرم به دریا کنار | کنم هفتهای مرغ و ماهی شکار | |
ببینم که تا عزم چون آیدم | زمانه کجا رهنمون آیدم | |
چه گوئید هر یک بر این داستان | که دولت نپیچد سر از راستان | |
زمین بوسه دادند یکسر سپاه | که تدبیر ما هست تدبیر شاه | |
کجا او نهد پای ما سر نهیم | ز فرمان او بر سر افسر نهیم | |
اگر آب و آتش کند جای ما | نگردد ز فرمان او رای ما | |
گر اندازد از کوه ما را به خاک | بیفتیم و در دل نداریم باک | |
ز شاه جهان راه برداشتن | ز ما خدمت شاه بگذاشتن | |
شه آسوده دل شد ز گفتارشان | نوازشگری کرد بسیارشان | |
بسیچید ره را به آهستگی | گشاد از خزینه در بستگی | |
غنی کرد گردنکشان را ز گنج | ز گوهر کشی لشگر آمد به رنج | |
جهاندار چون دید کز گنج و زر | غنیمت کشان را گران گشت سر | |
در آن پیش بینی خرد پیشه کرد | که لختی ز چشم بد اندیشه کرد | |
ز بس گنج و گوهر که دربار داشت | بهر جا که شد راه دشوار داشت | |
به کوه و به صحرا و سختی و رنج | سپاهش به گردون کشیدند گنج | |
چو در خاطر آمد جهانجوی را | که در چنبر آرد گلین گوی را | |
زمین را شود میل و منزل شناس | به تری و خشگی رساند قیاس | |
بداند زمین را که پست و بلند | درازاش چند است و پهناش چند | |
ز هر داد و بیدادی آگه شود | به راه آرد آن را که از ره شود | |
فرو شوید از دور بیداد را | رهاند ز خون خلق آزاد را | |
بهر بیمگاهی حصاری کند | ز بهر سرانجام کاری کند | |
ز دوری در آن ره شد اندیشناک | که دارد ره دور درد و هلاک | |
نباید که ضایع شود رنج او | شود روزی دشمنان گنج او | |
سپاه از غنیمت گرانبار دید | بترسید چون گنج بسیار دید | |
یکی آنکه سیران نکوشند سخت | که ترسند از ایشان ستانند رخت | |
دگر آنکه ناسیری آید به جنگ | دو دستی زند تیغ بر بوی رنگ | |
ز فرزانگان الهی پناه | صد و سیزده بود با او براه | |
همه انجمن ساز و انجم شناس | به تدبیر هر شغل صاحب قیاس | |
از آن جمله در حضرت شهریار | بلیناس فرزانه بود اختیار | |
بهر کار ازو چاره درخواستی | کزو کردن چاره برخاستی | |
ز دشواری را ه وگنجی چنان | سخن راند با کارسنجی چنان | |
جوابش چنان آمد از پیش بین | که شه گنج پنهان کند در زمین | |
سپه نیز با شاه فرمان کنند | به ویرانها گنج پنهان کنند | |
ز بهر گواهی بهر گنجدان | طلسمی کند هریک از خود نشان | |
بدان تا چو آیند از راه دور | ز هر تیره چاهی برآرند نور | |
گواهی که بر گنج خویش آورند | نمودار پیشینه پیش آورند | |
شه این رای را عالم آرای دید | سپه را ملامت در این رای دید | |
به زیر زمین گنج را جای کرد | طلسمی بر آن گنج بر پای کرد | |
بفرمود تا هر کرا گنج بود | نهان کرد کز بردنش رنج بود | |
پراکنده هر یک در آن کوه و دشت | به گل گنج پوشید و خود بازگشت | |
جدا هر یکی برسر مال خویش | برانگیخت شکلی ز تمثال خویش | |
چنان بود شب بازی روزگار | که شه را دگرگون شد آموزگار | |
ز هنجار دیگر درآمد به روم | فرو ماند گنج اندران مرز و بوم | |
همان لشگرش را ز بس برگ و ساز | بدان گنج پنهان نیامد نیاز | |
ز بس گنح پیدا که دریافتند | سوی گنج پوشیده نشتافتند | |
چو در خانه روم کردند جای | ز شغل جهان در کشیدند پای | |
یکی دیگر سنگین برافراختند | به جمهور طاعتگهش ساختند | |
همه نسخت گنجنامه که بود | به دارنده دیر دادند زود | |
که تا هرکه اوباشد ایزد پرست | از آن نامهها گنجی آرد به دست | |
هنوز اندران دیر دیرینه سال | بسی گنجنامه است از آن گنج و مال | |
کسانی که از راه خدمتگری | کنند آن صنمخانه را چاکری | |
از آن گنجنامه دهندش یکی | اگر بیش باشد وگر اندکی | |
بیایند و آن گنجدان بشکنند | وزان گنج پارنج خود برکنند | |
مگر داد دولت مرا پای رنج | که پایم فرو رفت ازینسان به گنج |