نظامی (خسرو و شیرین)/یکی شب از شب نوروز خوشتر
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | نظامی (خسرو و شیرین) (یکی شب از شب نوروز خوشتر) از نظامی |
' |
یکی شب از شب نوروز خوشتر | چه شب کز روز عید اندوه کشتر | |
سماع خرگهی در خرگه شاه | ندیمی چند موزون طبع و دلخواه | |
مقالتهای حکمت باز کرده | سخنهای مضاحک ساز کرده | |
به گرداگرد خرگاه کیانی | فرو هشته نمدهای الانی | |
دمه بردر کشیده تیغ فولاد | سر نامحرمان را داده بر باد | |
درون خرگه از بوی خجسته | بخور عود و عنبر کله بسته | |
نبید خوشگوار و عشرت خوش | نهاده منقل زرین پر آتش | |
زگال ارمنی بر آتش تیز | سیاهانی چو زنگی عشرتانگیز | |
چو مشک نافه در نشو گیاهی | پس از سرخی همی گیرد سیاهی | |
چرا آن مشک بید عود کردار | شود بعد از سیاهی سرخ رخسار | |
سیه را سرخ چون کرد آذرنگی | چو بالای سیاهی نیست رنگی | |
مگر کز روزگار آموخت نیرنگ | که از موی سیاه ما برد رنگ | |
به باغ مشعله دهقان انگشت | بنفشه میدرود و لاله میکشت | |
سیه پوشیده چون زاغان کهسار | گرفته خون خود در نای و منقار | |
عقابی تیز خود کرده پر خویش | سیه ماری فکنده مهره در پیش | |
مجوسی ملتی هندوستانی | چو زردشت آمده در زند خوانی | |
دبیری از حبش رفته به بلغار | به شنگرفی مدادی کرده بر کار | |
زمستان گشته چون ریحان ازو خوش | که ریحان زمستان آمد آتش | |
صراحی چون خروسی ساز کرده | خروسی کو به وقت آواز کرده | |
ز رشک آن خروس آتشین تاج | گهی تیهو بر آتش گاه دراج | |
روان گشته به نقلان کبابی | گهی کبک دری گه مرغ آبی | |
ترنج و سیب لب بر لب نهاده | چو در زرین صراحی لعل باده | |
ز نرگس وز بنفشه صحن خرگاه | گلستانی نهاده در نظر گاه | |
ز بس نارنج و نار مجلس افروز | شده در حقه بازی باد نوروز | |
جهان را تازهتر دادند روحی | بسر بردند صبحی در صبوحی | |
ز چنگ ابریشم دستان نوازان | دریده پردهای عشق بازان | |
سرود پهلوی در ناله چنگ | فکنده سوز آتش در دل سنگ | |
کمانچه آه موسی وار میزد | مغنی راه موسیقار میزد | |
غزل برداشته رامشگر رود | که بدرود ای نشاط و عیش بدرود | |
چه خوش باغیست باغ زندگانی | گر ایمن بودی از باد خزانی | |
چه خرم کاخ شد کاخ زمانه | گرش بودی اساس جاودانه | |
از آن سرد آمد این کاخ دلاویز | که چون جا گرم کردی گویدت خیز | |
چو هست این دیر خاکی سست بنیاد | ببادهاش داد باید زود بر باد | |
ز فردا و زدی کس را نشان نیست | که رفت آن از میان ویندر میان نیست | |
یک امروز است ما را نقد ایام | بر او هم اعتمادی نیست تا شام | |
بیا تا یک دهن پر خنده داریم | به می جان و جهان را زنده داریم | |
به ترک خواب میباید شبی گفت | که زیر خاک میباید بسی خفت | |
ملک سرمست و ساقی باده در دست | نوای چنگ میشد شست در شست | |
در آمد گلرخی چون سرو آزاد | ز دلداران خسرو با دل شاد | |
که بر دربار خواهد بنده شاپور | چه فرمائی در آید یا شود دور | |
ز شادی درخواست جستن خسرو از جای | دگر ره عقل را شد کار فرمای | |
بفرمودش در آوردن به درگاه | ز دلگرمی به جوش آمد دل شاه | |
که بد دل در برش ز امید و از بیم | به شمشیر خطر گشته به دو نیم | |
همیشه چشم بر ره دل دو نیم است | بلای چشم بر راهی عظیم است | |
اگر چه هیچ غم بیدردسر نیست | غمی از چشم بر راهی بتر نیست | |
مبادا هیچکس را چشم بر راه | کز او رخ زرد گردد عمر کوتاه | |
در آمد نقش بند مانوی دست | زمین را نقشهای بوسه میبست | |
زمین بوسید و خود بر جای میبود | به رسم بندگان بر پای میبود | |
گرامی کردش از تمکین خود شاه | نشاند او را و خالی کرد خرگاه | |
بپرسید از نشان کوه و دشتش | شگفتیها که بود از سر گذشتش | |
دعا برداشت اول مرد هشیار | که شه را زندگانی باد بسیار | |
مظفر باد بر دشمن سپاهش | میفتاد از سر دولت کلاهش | |
مرادش با سعادت رهسپر باد | ز نو هر روزش اقبالی دگر باد | |
حدیث بنده را در چاره سازی | بساطی هست با لختی درازی | |
چو شه فرمود گفتن چون نگویم | رضای شاه جویم چون نجویم | |
وز اول تا به آخر آنچه دانست | فرو خواند آنچه خواندن میتوانست | |
از آن پنهان شدن چون مرغ از انبوه | وز آن پیدا شدن چون چشمه در کوه | |
به هر چشمه شدن هر صبح گاهی | بر آوردن مقنع وار ماهی | |
وز آن صورت به صورت باز خوردن | به افسون فتنهای را فتنه کردن | |
وز آن چون هندوان بردن ز راهش | فرستادن به ترکستان شاهش | |
سخن چون زان بهار نو برآمد | خروشی بیخود از خسرو برآمد | |
به خواهش گفت کان خورشید رخسار | بگو تا چون به دست آمد دگر بار | |
مهندس گفت کردم هوشیاری | دگر اقبال خسرو کرد یاری | |
چو چشم تیر گر جاسوس گشتم | به دکان کمانگر برگذشتم | |
به دست آوردم آن سرو روان را | بت سنگین دل سیمین میان را | |
چه دیدم؟ تیزرائی تازه روئی | مسیحی بسته در هر تار موئی | |
همه رخ گل چو بادامه ز نغزی | همه تن دل چو بادام دو مغزی | |
میانی یافتم کز ساق تا روی | دو عالم را گره بسته به یک موی | |
دهانی کرده بر تنگیش زوری | چو خوزستانی اندر چشم موری | |
نبوسیده لبش بر هیچ هستی | مگر آیینه را آن هم به مستی | |
نکرده دست او با کس درازی | مگر با زلف خود وانهم به بازی | |
بسی لاغرتر از مویش میانش | بسی شیرینتر از نامش دهانش | |
اگر چه فتنه عالم شد آن ماه | چو عالم فتنه شد بر صورت شاه | |
چو مه را دل به رفتن تیز کردم | پس آنگه چاره شبدیز کردم | |
رونده ماه را بر پشت شبرنگ | فرستادم به چندین رنگ و نیرنگ | |
من اینجا مدتی رنجور ماندم | بدین عذر از رکابش دور ماندم | |
کنون دانم که آن سختی کشیده | به مشگوی ملک باشد رسیده | |
شه از دلدادگی در بر گرفتش | قدم تا فرق در گوهر گرفتش | |
سپاسش را طراز آستین کرد | بر او بسیار بسیار آفرین کرد | |
حدیث چشمه و سر شستن ماه | درستی داد قولش را بر شاه | |
ملک نیز آنچه در ره دید یسکر | یکایک باز گفت از خیر و از شر | |
حقیقت گشتشان کان مرغ دمساز | به اقصای مداین کرده پرواز | |
قرار آن شد که دیگر باره شاپور | چو پروانه شود دنبال آن نور | |
زمرد را سوی کان آورد باز | ریاحین را به بستان آورد باز |