نظامی (خسرو و شیرین)/چو سر بر کرد ماه از برج ماهی
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | نظامی (خسرو و شیرین) (چو سر بر کرد ماه از برج ماهی) از نظامی |
' |
چو سر بر کرد ماه از برج ماهی | مه پرویز شد در برج شاهی | |
ز ثورش زهره وز خرچنگ برجیس | سعادت داده از تثلیث و تسدیس | |
ز پرگار حمل خورشید منظور | بدلو اندر فکنده بر زحل نور | |
عطارد کرده ز اول خط جوزا | سوی مریخ شیرافکن تماشا | |
ذنب مریخ را میکرده در کاس | شده چشم زحل هم کاسه راس | |
بدین طالع کز او پیروز شد بخت | ملک بنشست بر پیروزه گون تخت | |
بر آورد از سپیدی تا سیاهی | ز مغرب تا به مشرق نام شاهی | |
چو شد کار ممالک برقرارش | قویتر گشت روز از روزگارش | |
کشید از خاک تختی بر ثریا | درو گوهر به کشتی در به دریا | |
چنان کز بس گهرهای جهانتاب | به شب تابندهتر بودی ز مهتاب | |
بر آن تخت مبارک شد چو شیران | مبارکباد گفتندش دلیران | |
جهان خرم شد از نقش نگینش | فرو خواند آفرینش آفرینش | |
ز عکس آنچنان روشن جنابی | خراسان را در افزود آفتابی | |
شد آواز نشاط و شادکامی | ز مرو شاهجان تا بلخ بامی | |
چو فرخ شد بدو هم تخت و هم تاج | در آمد غمزه شیرین به تاراج | |
نه آن غم را ز دل شایست راندن | نه غمپرداز را شایست خواندن | |
به حکم آنکه مریم را نگه داشت | کز او بر اوج عیسی پایگه داشت | |
اگر چه پادشاهی بود و گنجش | ز بییاری پیاپی بود رنجش | |
نمیگویم طرب حاصل نمیکرد | طرب میکرد لیک از دل نمیکرد | |
گهی قصد نبید خام کردی | گهی از گریه می در جام کردی | |
گهی گفتی به دل کای دل چه خواهی | ز عالم عاشقی یا پادشاهی | |
که عشق و مملکت ناید بهم راست | ازین هر دو یکی میبایدت خواست | |
چه خوش گفتند شیران با پلنگان | که خر کره کند یا راه زنگان | |
مرا با مملکت گر یار بودی | دلم زین ملک برخوردار بودی | |
به خرم گر فرو شد بخت بیدار | به صد ملک ختن یک موی دلدار | |
شبی در باغ بودم خفته با یار | به بالین بر نشسته بخت بیدار | |
چو بختم خفت و من بیدار گشتم | بدینسان بیدل و بییار گشتم | |
کجا آن نوبهنو مجلس نهادن | بهشت عاشقان را در گشادن | |
نشستن با پریرویان چون نوش | شهنشاه پریرویان در آغوش | |
کجا شیرین و آن شیرین زبانی | به شیرینی چو آب زندگانی | |
کجا آن عیش و آن شبها نخفتن | همه شب تا سحر افسانه گفتن | |
کجا آن تازه گلبرگ شکربار | شکر چیدن ز گلبرگش به خروار | |
عروسی را بدان روئین حصاری | ز بازو ساختن سیمین عماری | |
گهش چون گل نهادن روی بر روی | گهش بستن چو سنبل موی بر موی | |
گهی مستی شکستن بر خمارش | گهی پنهان کشیدن در کنارش | |
گهی خوردن میی چون خون بدخواه | گهی تکیه زدن بر مسند ماه | |
سخنهائی که گفتم یا شنیدم | خیالی بود یا خوابی که دیدم | |
مرا گویند خندان شو چو خورشید | که انده بر نتابد جای جمشید | |
دهن پر خنده خوش چون توان کرد | درو یا خنده گنجد یا دم سرد | |
کرا جویم کرا خوانم به فریاد | بهاری بود و بربودش ز من باد | |
خیال از ناجوانمردی همه روز | به عشوه میفزاید بر دلم سوز | |
ز بیخصمی گر افزون گشت گنجم | ز بییاری در افزود است رنجم | |
من آن مرغم که افتادم به ناکام | ز پشمین خانه در ابریشمین دام | |
چو من سوی گلستان رای دارم | چه سود ار بند زر بر پای دارم | |
نه بند از پای می شاید بریدن | نه با این بند میشاید پریدن | |
غم یک تن مرا خود ناتوان کرد | غم چندین کس آخر چون توان خورد | |
مرا باید که صد غمخوار باشد | چون من صد غم خورم دشوار باشد | |
ز خر برگیرم و بر خود نهم بار | خران را خنده میآید بدین کار | |
مه و خورشید را بر فرش خاکی | ز جمعیت رسید این تابناکی | |
براکنده دلم بینور از آنم | نیم مجموع دل رنجور از آنم | |
ستاره نیز هم ریحان باغند | پراکندند از آن ناقص چراغند | |
شراره زان ندارد پرتو شمع | که این نور پراکنده است و آن جمع | |
نه خواهد دل که تاج و تخت گیرم | نه خواهم من که با دل سخت گیرم | |
دل تاریک روزم را شب آمد | تن بیمار خیزم را تب آمد | |
نمیشد موش در سوراخ کژدم | بیاری جایروبی بست بردم | |
سیاهک بود زنگی خود به دیدار | به سرخی میزند چون گشت بیمار | |
دگر ره بانگ زد بر خود به تندی | که با دولت نشاید کرد کندی | |
چو دولت هست بخت آرام گیرد | ز دولت با تو جانان جام گیرد | |
سر از دولت کشیدن سروری نیست | که با دولت کسی را داوری نیست | |
کس از بیدولتی کامی نیابد | به از دولت فلک نامی نیابد | |
به دولت یافتن شاید همه کام | چو دانه هست مرغ آید فرا دام | |
تو گندم کار تا هستی برآرد | گیا خود در میان دستی برآرد | |
به هر کاری در از دولت بود نور | که باد از کار ما بیدولتی دور | |
بسی بر خواند ازین افسانه با دل | چو عشق آمد کجا صبر و کجا دل | |
صبوری کرد با غمهای دوری | هم آخر شادمان شد زان صبوری |