نظامی (خسرو و شیرین)/چو دل در مهر شیرین بست فرهاد
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | نظامی (خسرو و شیرین) (چو دل در مهر شیرین بست فرهاد) از نظامی |
' |
چو دل در مهر شیرین بست فرهاد | برآورد از وجودش عشق فریاد | |
به سختی میگذشتش روزگاری | نمیآمد ز دستش هیچ کاری | |
نه صبر آنکه دارد برک دوری | نه برک آنکه سازد با صبوری | |
فرو رفته دلش را پای در گل | ز دست دل نهاده دست بر دل | |
زبان از کار و کار از آب رفته | ز تن نیرو ز دیده خواب رفته | |
چو دیو از زحمت مردم گریزان | فتان خیزانتر از بیمار خیزان | |
گرفته کوه و دشت از بیقراری | وزو در کوه و دشت افتاده زاری | |
سهی سروش چو شاخ گل خمیده | چو گل صد جای پیراهن دریده | |
ز گریه بلبله وز ناله بلبل | گره بر دل زده چون غنچه دل | |
غمش را در جهان غمخوارهای نه | ز یارش هیچگونه چارهای نه | |
دو تازان شد که از ره خار میکند | چو خار از پای خود مسمار میکند | |
نه از خارش غم دامن دریدن | نه از تیغش هراس سر بریدن | |
ز دوری گشته سودائی به یکبار | شده دور از شکیبائی به یکبار | |
ز خون هر ساعت افشاندی نثاری | پدید آوردی از رخ لاله زاری | |
ز ناله بر هوا چون کله بستی | فلکها را طبق در هم شکستی | |
چو طفلی تشنه کابش باید از جام | نداند آب را و دایه را نام | |
ز گرمی برده عشق آرام او را | به جوش آورده هفت اندام او را | |
رسیده آتش دل در دماغش | ز گرمی سوخته همچون چراغش | |
ز مجروحی دلش صد جای سوراخ | روانش برهلاک خویش گستاخ | |
بلا و رنج را آماج گشته | بلا ز اندازه رنج از حد گذشته | |
چنان از عشق شیرین تلخ بگریست | که شد آواز گریش بیست در بیست | |
دلش رفته قرار و بخت مرده | پی دل میدوید آن رخت برده | |
چنان در میرمید از دوست و دشمن | که جادواز سپندو دیو از آهن | |
غمش دامن گرفته و او به غم شاد | چو گنجی کز خرابی گردد آباد | |
ز غم ترسان به هشیاری و مستی | چو مار از سنگ و گرگ از چوب دستی | |
دلش نالان و چشمش زار و گریان | جگر از آش غم گشته بریان | |
علاج درد بیدرمان ندانست | غم خود را سر و سامان ندانست | |
فرو مانده چنین تنها و رنجور | ز یاران منقطع وز دوستان دور | |
گرفته عشق شیرینش در آغوش | شده پیوند فرهادش فراموش | |
نه رخصت کز غمش جامی فرستد | نه کس محرم که پیغامی فرستد | |
گر از درگاه او گردی رسیدی | بجای سرمه در چشمش کشیدی | |
و گر در راه او دیدی گیائی | به بوسیدی و بر خواندی ثنائی | |
به صد تلخی رخ از مردم نهفتی | سخن شیرین جز از شیرین نگفتی | |
چنان پنداشت آن دلداه مست | که سوزد هر که را چون او دلی هست | |
کسی کش آتشی در دل فروزد | جهان یکسر چنان داند که سوزد | |
چو بردی نام آن معشوق چالاک | زدی بر یاد او صد بوسه بر خاک | |
چو سوی قصر او نظاره کردی | به جای جامه جان را پاره کردی | |
چو وحشی توسن از هر سو شتابان | گرفته انس با وحش بیابان | |
ز معروفان این دام زبون گیر | برو گرد آمده یک دشت نخجیر | |
یکی بالین گهش رفتی یکی جای | یکی دامنش بوسیدی یکی پای | |
گهی با آهوان خلوت گزیدی | گهی در موکب گوران دویدی | |
گهی اشک گوزنان دانه کردی | گهی دنبال شیران شانه کردی | |
به روزش آهوان دمساز بودند | گوزنانش به شب همراز بودند | |
نمدی روز و شب چون چرخ ناورد | نخوردی و نیاشامیدی از درد | |
بدان هنجار کاول راه رفتی | اگر ره یافتی یک ماه رفتی | |
اگر بودیش صد دیوار در پیش | ندیدی تا نکردی روی او ریش | |
و گر تیری به چشمش در نشستی | ز مدهوشی مژه بر هم نبستی | |
و گر پیش آمدی چاهیش در راه | ز بی پرهیزی افتادی در آن چاه | |
دل از جان بر گفته وز جهان سیر | بلا همراه در بالا و در زیر | |
شبی و صد دریغ و ناله تا روز | دلی و صد هزاران حسرت و سوز | |
ره ار در کوی و گر در کاخ کردی | نفیرش سنگ را سوراخ کردی | |
نشاطی کز غم یارش جدا کرد | به صد قهر آن نشاط از دل رها کرد | |
غمی کان با دلش دمساز میشد | دو اسبه پیش آن غم باز میشد | |
ادیم رخ به خون دیده میشست | سهیل خویش را در دیده میجست | |
نخفت ار چند خوابش ببایست | که در بر دوستان بستن نشایست | |
دل از رخت خودی بیگانه بودش | که رخت دیگری در خانه بودش | |
از آن بدنقش او شوریده پیوست | که نقش دیگری بر خویشتن بست | |
نیاسود از دویدن صبح تا شام | مگر کز خویشتن بیرون نهد گام | |
ز تن میخواست تا دوری گزیند | مگر با دوست در یک تن نشیند | |
نبود آگه که مرغش در قفس نیست | به میدان شد ملک در خانه کس نیست | |
چنان با اختیار یار در ساخت | که از خود یار خود را باز نشناخت | |
اگر در نور و گر در نار دیدی | نشان هجر و وصل یار دیدی | |
ز هر نقشی که او را آمدی پیش | به نیک اختر زدی فال دل خویش | |
کسی در عشق فال بد نگیرد | و گر گیرد برای خود نگیرد | |
هر آن نقشی که آید زشت یا خوب | کند بر کام خویش آن نقش منسوب | |
به هر هفته شدی مهمان آن حور | به دیداری قناعت کردی از دور | |
دگر ره راه صحرا برگرفتی | غم آن دلستان از سر گرفتی | |
شبانگاه آمدی مانند نخجیر | وزان حوضه بخوردی شربتی شیر | |
جز آن شیر از جهان خوردی نبودش | برون زان حوض ناوردی نبودش | |
به شب زان حوض پایه هیچ نگذشت | همه شب گرد پای حوض میگشت | |
در آفاق این سخن شد داستانی | فتاد این داستان در هر زبانی |