نظامی (خسرو و شیرین)/چو بدر از جیب گردون سر برآورد
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | نظامی (خسرو و شیرین) (چو بدر از جیب گردون سر برآورد) از نظامی |
' |
چو بدر از جیب گردون سر برآورد | زمین عطف هلالی بر سر آورد | |
ز مجلس در شبستان رفت خسرو | شده سودای شیرین در سرش نو | |
چو بر گفتی ز شیرین سرگذشتی | دهان مریم از غم تلخ گشتی | |
در آن مستی نشسته پیش مریم | دم عیسی بر او میخواند هر دم | |
که شیرین گرچه از من دور بهتر | ز ریش من نمک مهجور بهتر | |
ولی دانم که دشمن کام گشتست | به گیتی در به من بدنام گشتست | |
چو من بنوازم و دارم عزیزش | صواب آید که بنوازی تو نیزش | |
اجازت ده کزان قصرش بیارم | به مشکوی پرستاران سپارم | |
نبینم روی او گر باز بینم | پر آتش باد چشم نازنینم | |
جوابش داد مریم که ای جهانگیر | شکوهت چون کواکب آسمانگیر | |
خلافت را جهان بر در نهاده | فلک بر خط حکمت سر نهاده | |
اگر حلوای تر شد نام شیرین | نخواهد شد فرود از کام شیرین | |
ترا بیرنج حلوائی چنین نرم | برنج سرد را تا کی کنی گرم | |
رطب خور خار نادیدن ترا سود | که بس شیرین بود حلوای بیدود | |
مرا با جادوئی هم حقهسازی؟ | که بر سازد ز بابل حقهبازی | |
هزار افسانه از بر بیش دارد | به طنازی یکی در پیش دارد | |
ترا بفریبد و ما را کند دور | تو زو راضی شوی من از تو مهجور | |
من افسونهای او را نیک دانم | چنین افسانها را نیک خوانم | |
بسا زن کو صد از پنجه نداند | عطارد را به زرق از ره براند | |
زنان مانند ریحان سفالند | درون سو خبث و بیرون سو جمالند | |
نشاید یافتن در هیچ برزن | وفا در اسب و در شمشیر و در زن | |
وفا مردی است بر زن چون توان بست | چو زن گفتی بشوی از مردمی دست | |
بسی کردند مردان چارهسازی | ندیدند از یکی زن راست بازی | |
زن از پهلوی چپ گویند برخاست | مجوی از جانب چپ جانب راست | |
چه بندی دل در آن دور از خدائی | کزو حاصل نداری جز بلائی | |
اگر غیرت بری با درد باشی | و گر بیغیرتی نامرد باشی | |
برو تنها دم از شادی برآور | چو سوسن سر به آزادی برآور | |
پس آنگه بر زبان آورد سوگند | به هوش زیرک و جان خردمند | |
به تاج قیصر و تخت شهنشاه | که گر شیرین بدین کشور کند راه | |
به گردن برنهم مشگین رسن را | بر آویزم ز جورت خویشتن را | |
همان به کو در آن وادی نشیند | که جغد آن به که آبادی نبیند | |
یقین شد شاه را چون مریم این گفت | که هرگز در نسازد جفت با جفت | |
سخن را از در دیگر بنی کرد | نوازش مینمود و صبر میکرد | |
سوی خسرو شدی پیوسته شاپور | به صد حیلت پیامی دادی از دور | |
جوابش هم نهانی باز بردی | ز خونخواری به غمخواری سپردی | |
از آن بازیچه حیران گشت شیرین | که بی او چون شکیبد شاه چندین | |
ولی دانست کان نز بیوفائیست | شکیبش بر صلاح پادشائیست |