نظامی (خسرو و شیرین)/چون بر شیرین مقرر گشت شاهی
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | نظامی (خسرو و شیرین) (چون بر شیرین مقرر گشت شاهی) از نظامی |
' |
چون بر شیرین مقرر گشت شاهی | فروغ ملک بر مه شد ز ماهی | |
به انصافش رعیت شاد گشتند | همه زندانیان آزاد گشتند | |
ز مظلومان عالم جور برداشت | همه آیین جور از دور برداشت | |
زهر دروازهای برداشت باجی | نجست از هیچ دهقانی خراجی | |
مسلم کرد شهر و روستا را | که بهتر داشت از دنیا دعا را | |
ز عدلش باز با تیهو شده خویش | به یک جا آب خورده گرگ با میش | |
رعیت هر چه بود از دور و پیوند | بدین و داد او خوردند سوگند | |
فراخی در جهان چندان اثر کرد | که یک دانه غله صد بیشتر کرد | |
نیت چون نیک باشد پادشا را | گهر خیزد به جای گل گیا را | |
درخت بد نیت خوشیده شاخست | شه نیکو نیت را پی فراخست | |
فراخیها و تنگیهای اطراف | ز رای پادشاه خود زند لاف | |
ز چشم پادشاه افتاد رائی | که بد رائی کند در پادشائی | |
چو شیرین از شهنشه بی خبر بود | در آن شاهی دلش زیر و زبر بود | |
اگر چه دولت کیخسروی داشت | چو مدهوشان سر صحرا روی داشت | |
خبر پرسید از هر کاروانی | مگر کارندش از خسرو نشانی | |
چو آگه شد که شاه مشتری بخت | رسانید از زمین بر آسمان تخت | |
ز گنج افشانی و گوهر نثاری | بجای آورد رسم دوستداری | |
ولیک از کار مریم تنگدل بود | که مریم در تعصب سنگدل بود | |
ملک را داده بد در روم سوگند | که با کس در نسازد مهر و پیوند | |
چو شیرین از چنین تلخی خبر یافت | نفس را زین حکایت تلختر یافت | |
ز دل کوری به کار دل فرو ماند | در آن محنت چو خر در گل فرو ماند | |
در آن یکسال کو فرماندهی کرد | نه مرغی بلکه موری را نیازرد | |
دلش چون چشم شوخش خفتگی داشت | همه کارش چو زلف آشفتگی داشت | |
همی ترسید کز شوریده رائی | کند ناموس عدلش بیوفائی | |
جز آن چاره ندید آن سرو چالاک | کز آن دعوی کند دیوان خود پاک | |
کند تنها روی در کار خسرو | به تنهائی خورد تیمار خسرو | |
نبود از رای سستش پای بر جای | که بیدل بود و بیدل هست بیرای | |
به مولائی سپرد آن پادشاهی | دلش سیر آمد از صاحب کلاهی | |
به گلگون رونده رخت بر بست | زده شاپور بر فتراک او دست | |
وزان خوبان چو در ره پای بفشرد | کنیزی چند را با خویشتن برد | |
که در هر جای با او یار بودند | به رنج و راحتش غمخوار بودند | |
بسی برداشت از دیبا و دینار | ز جنس چارپایان نیز بسیار | |
ز گاو و گوسفند و اسب و اشتر | چو دریا کرده کوه و دشت را پر | |
وز آنجا سوی قصر آمد به تعجیل | پس او چارپایان میل در میل | |
دگر ره در صدف شد لولوتر | به سنگ خویش تن در داد گوهر | |
به هور هندوان آمد خزینه | به سنگستان غم رفت آبگینه | |
از آن در خوشاب آن سنگ سوزان | چو آتش گاه موبد شد فروزان | |
ز روی او که بد خرم بهاری | شد آن آتشکده چون لالهزاری | |
ثز گرمی کان هوا در کار او بود | هوا گفتی که گرمی دار او بود | |
ملک دانست کامد یار نزدیک | بدید امید را در کار نزدیک | |
ز مریم بود در خاطر هراسش | که مریم روز و شب میداشت پاسش | |
به مهد آوردنش رخصت نمییافت | به رفتن نیز هم فرصت نمییافت | |
به پیغامی قناعت کرد از آن ماه | به بادی دل نهاد از خاک آن راه | |
نبودی یک زمان بییاد دلدار | وز آن اندیشه میپیچید چون مار |