نظامی (خسرو و شیرین)/پری پیکر نگار پرنیان پوش
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | نظامی (خسرو و شیرین) (پری پیکر نگار پرنیان پوش) از نظامی |
' |
پری پیکر نگار پرنیان پوش | بت سنگین دل سیمین بنا گوش | |
در آن وادی که جائی بود دلگیر | نخوردی هیچ خوردی خوشتر از شیر | |
گرش صدگونه حلوا پیش بودی | غذاش از مادیان و میش بودی | |
از او تا چارپایان دورتر بود | ز شیر آوردن او را دردسر بود | |
که پیرامون آن وادی به خروار | همه خر زهره بد چون زهره مار | |
ز چوب زهر چون چوپان خبر داشت | چراگاه گله جای دگر داشت | |
دل شیرین حساب شیر میکرد | چه فن سازد در آن تدبیر میکرد | |
که شیر آوردن از جائی چنان دور | پرستاران او را داشت رنجور | |
چو شب زلف سیاه افکند بر دوش | نهاد از ماه زرین حلقه در گوش | |
در آن حقه که بود آن ماه دلسوز | چو مار حلقه میپیچید تا روز | |
نشسته پیش او شاپور تنها | فرو کرده ز هر نوعی سخنها | |
از این اندیشه کان سرو سهی داشت | دل فرزانه شاپور آگهی داشت | |
چو گلرخ بیش او آن قصه بر گفت | نیوشنده چو برگ لاله بشکفت | |
نمازش برد چون هندو پری را | ستودش چون عطارد مشتری را | |
که هست اینجا مهندس مردی استاد | جوانی نام او فرزانه فرهاد | |
به وقت هندسه عبرت نمائی | مجسطی دان و اقلیدس گشائی | |
به تیشه چون سر صنعت بخارد | زمین را مرغ بر ماهی نگارد | |
به صنعت سرخ گل را رنگ بندد | به آهن نقش چین بر سنگ بندد | |
به پیشه دست بوسندش همه روم | به تیشه سنگ خارا را کند موم | |
به استادی چنین کارت بر آید | بدین چشمه گل از خارت بر آید | |
بود هر کار بیاستاد دشوار | نخست استاد باید آنگهی کار | |
شود مرد از حساب انگشتری گر | ولیک از موم و گل نز آهن و زر | |
گرم فرماندهی فرمان پذیرم | به دست آوردنش بر دست گیرم | |
که ما هر دو به چین همزاد بودیم | دو شاگرد از یکی استاد بودیم | |
چو هر مایه که بود از پیشه برداشت | قلم بر من فکند او تیشه برداشت | |
چو شاپور این حکایت را بسر برد | غم شیر از دل شیرین بدر برد | |
چو روز آیینه خورشید دربست | شب صد چشم هر صد چشم بربست | |
تجسس کرد شاپور آن زمین را | بدست آورد فرهاد گزین را | |
به شادروان شیرین برد شادش | به رسم خواجگان کرسی نهادش | |
در آمد کوهکن مانند کوهی | کز او آمد خلایق را شکوهی | |
چو یک پیل از ستبری و بلندی | به مقدار دو پیلش زورمندی | |
رقیبان حرم به نواختندش | به واجب جایگاهی ساختندش | |
برون پرده فرهاد ایستاده | میان در بسته و بازو گشاده | |
در اندیشه که لعبت باز گردون | چه بازی آردش زان پرده بیرون | |
جهان ناگه شبیخون سازیی کرد | پس آن پرده لعبت بازیی کرد | |
به شیرین خندههای شکرین ساز | در آمد شکر شیرین به آواز | |
دو قفل شکر از یاقوت برداشت | وزو یاقوت و شکر قوت برداشت | |
رطبهائی که نخلش بار میداد | رطب را گوشمال خار میداد | |
به نوشآباد آن خرمان در شیر | شکر خواند انگبین را چاشنی گیر | |
ز بس کز دامن لب شکر افشاند | شکر دامن به خوزستان برافشاند | |
شنیدم نام او شیرین از آن بود | که در گفتن عجب شیرین زبان بود | |
ز شیرینی چه گویم هر چه خواهی | بر آوازش بخفتی مرغ و ماهی | |
طبرزد را چو لب پرنوش کردی | ز شکر حلقهها در گوش کردی | |
در آن مجلس که او لب برگشادی | نبودی تن که حالی جان ندادی | |
کسی را کان سخن در گوش رفتی | گر افلاطون بدی از هوش رفتی | |
چو بگرفت آن سخن فرهاد در گوش | ز گرمی خون گرفتش در جگر جوش | |
برآورد از جگر آهی شغب ناک | چو مصروعی ز پای افتاد بر خاک | |
به روی خاک میغلتید بسیار | وز آن سر کوفتن پیچید چون مار | |
چو شیرین دیدکان آرام رفته | دلی دارد چو مرغ از دام رفته | |
هم از راه سخن شد چاره سازش | بدان دانه به دام آورد بازش | |
پس آنگه گفت کی داننده استاد | چنان خواهم که گردانی مرا شاد | |
مراد من چنان است ای هنرمند | که بگشائی دل غمگینم از بند | |
به چابک دستی و استاد کاری | کنی در کار این قصر استواری | |
گله دور است و ما محتاج شیریم | طلسمی کن که شیر آسان بگیریم | |
ز ما تا گوسفندان یک دو فرسنگ | بباید کند جوئی محکم از سنگ | |
که چوپانانم آنجا شیر دوشند | پرستارانم این جا شیر نوشند | |
ز شیرین گفتن و گفتار شیرین | شده هوش از سر فرهاد مسکین | |
سخنها را شنیدن میتوانست | ولیکن فهم کردن می ندانست | |
زبانش کرد پاسخ را فرامشت | نهاد از عاجزی بر دیده انگشت | |
حکایت باز جست از زیر دستان | که مستم کور دل باشند مستان | |
ندانم کوچه میگوید بگوئید | ز من کامی که میجوید بجوئید | |
رقیبان آن حکایت بر گرفتند | سخنهائی که رفت از سر گرفتند | |
چو آگه گشت از آن اندیشه فرهاد | فکند آن حکم را بر دیده بنیاد | |
در آن خدمت به غایت چابکی داشت | که کار نازنینان نازکی داشت | |
از آنجا رفت بیرون تیشه در دست | گرفت از مهربانی پیشه در دست | |
چنان از هم درید اندام آن بوم | که میشد زیر زخمش سنگ چون موم | |
به تیشه روی خارا میخراشید | چو بید از سنگ مجرا میتراشید | |
به هر تیشه که بر سنگ آزمودی | دو هم سنگش جواهر مزد بودی | |
به یک ماه از میان سنگ خارا | چو دریا کرد جوئی آشکارا | |
ز جای گوسفندان تا در کاخ | دو رویه سنگها زد شاخ در شاخ | |
چو کار آمد به آخر حوضهای بست | که حوض کوثرش زد بوسه بر دست | |
چنان ترتیب کرد از سنگ جوئی | که در درزش نمیگنجید موئی | |
در آن حوضه که کرد او سنگ بستش | روان شد آب گفتی زاب دستش | |
بنا چندان تواند بود دشوار | که بنا را نیاید تیشه در کار | |
اگر صد کوه باید کند پولاد | زبون باشد به دست آدمیزاد | |
چه چاره کان بنیآدم نداند | به جز مردن کزان بیچاره ماند | |
خبر بردند شیرین را که فرهاد | به ماهی حوضه بست و جوی بگشاد | |
چنان کز گوسفندان شام و شبگیر | به حوض آید به پای خویشتن شیر | |
بهشتی پیکر آمد سوی آن دشت | بگرد جوی شیر و حوض برگشت | |
چنان پنداشت کان حوض گزیده | نکرد است آدمی هست آفریده | |
بلی باشد ز کار آدمی دور | بهشت و جوی شیر و حوضه و حور | |
بسی بر دست فرهاد آفرین کرد | که رحمت بر چنان کس کاین چنین کرد | |
چو زحمت دور شد نزدیک خواندش | ز نزدیکان خود برتر نشاندش | |
که استادیت را حق چون گذاریم | که ما خود مزد شاگردان ندرایم | |
ز گوهر شب چراغی چند بودش | که عقد گوش گوهر بند بودش | |
ز نغزی هر دری مانند تاجی | وزو هر دانه شهری راخراجی | |
گشاد از گوش با صد عذر چون نوش | شفاعت کرد کاین بستان و بفروش | |
چو وقت آید کزین به دست یابیم | ز حق خدمتت سر بر نتابیم | |
بر آن گنجینه فرهاد آفرین خواند | ز دستش بستد و در پایش افشاند | |
وز آنجا راه صحرا تیز برداشت | چو دریا اشک صحرا ریز برداشت | |
ز بیم آنکه کار از نور میشد | به صد مردی ز مردم دور میشد |