نظامی (خسرو و شیرین)/همان صاحب سخن پیر کهن سال
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | نظامی (خسرو و شیرین) (همان صاحب سخن پیر کهن سال) از نظامی |
' |
همان صاحب سخن پیر کهن سال | چنین آگاه کرد از صورت حال | |
که چون بیشاه شد شیرین دلتنگ | به دل بر میزد از سنگین دلی سنگ | |
ز مژگان خون بیاندازه میریخت | به هر نوحه سرشگی تازه میریخت | |
چو مرغی نیم کشت افتادن و خیزان | ز نرگس بر سمن سیماب ریزان | |
مژه بر نرگسان مست میزد | ز دست دل به سر بر دست میزد | |
هوا را تشنه کرد از آه بریان | زمین را آب داد از چشم گریان | |
نه دست آنکه غم را پای دارد | نه جای آنکه دل بر جای دارد | |
چو از بیطاقتی شوریده دل شد | از آن گستاخ روئیها خجل شد | |
به گلگون بر کشید آن تنگدل تنگ | فرس گلگون و آب دیده گلرنگ | |
برون آمد بر آن رخش خجسته | چو آبی بر سر آتش نشسته | |
رهی باریک چون پرگار ابروش | شبی تاریک چون ظلمات گیسوش | |
تکاور بر ره باریک میراند | خدا را در شب تاریک میخواند | |
جهان پیمایش از گیتی نوردی | گرو برده ز چرخ لاجوردی | |
به آیین غلامان راه برداشت | پی شبدیز شاهنشاه برداشت | |
بهر گامی که گلگونش گذر کرد | به گلگون آب دیده خاک تر کرد | |
همی شد تا به لشکرگاه خسرو | جنیبت راند تا خرگاه خسرو | |
زبان پاسبانان دید بسته | حمایلهای سرهنگان گسسته | |
همه افیون خور مهتاب گشته | ز پای افتاده مست خواب گشته | |
به هم بر شد در آن نظاره کردن | نمیدانست خود را چاره کردن | |
ز درگاه ملک میدید شاپور | که میراند سواری پر تک از دور | |
به افسونها در آن تابنده مهتاب | ملک را برده بود آن لحظه در خواب | |
برون آمد سوی شیرین خرامان | نکرد آگه کسی را از غلامان | |
بدو گفت ای پری پیکر چه مردی | پری گر نیستی اینجا چه گردی | |
که شیر اینجا رسد بیزور گردد | و گر مار آید اینجا مور گردد | |
چو گلرخ دید در شاپور بشناخت | سبک خود را ز گلگون اندر انداخت | |
عجب در ماند شاپور از سپاسش | فراتر شد که گردد روشناسش | |
نظر چون بر جمال نازنین زد | کله بر آسمان سر بر زمین زد | |
بپرسیدش که چون افتاد رایت | که ما را توتیا شد خاک پایت | |
پری پیکر نوازشها نمودش | به لفظ مادگان لختی ستودش | |
گرفتش دست و یکسو برد از آن پیش | حکایت کرد با او قصه خویش | |
از آن شوخی و نادانی نمودن | خجل گشتن پشیمانی فزودن | |
وزان افسانههای خام گفتن | سخن چون مرغ بیهنگام گفتن | |
نمود آنگه که چون شه بارگی راند | دلم در بند غم یکبارگی ماند | |
چنان در کار خود بیچاره گشتم | که منزلها ز عقل آواره گشتم | |
وزان بیچارگی کردم دلیری | کند وقت ضرورت گور شیری | |
تو دولت بین که تقدیر خداوند | مرا در دست بدخواهی نیفکند | |
چو این برخواسته برخواست آمد | به حکم راست آمد راست آمد | |
کنون خود را ز تو بیبیم کردم | به آمد را به تو تسلیم کردم | |
دو حاجت دارم و در بند آنم | برآور زانکه حاجتمند آنم | |
یکی شه چون طرب را گوش گبرد | جهان آواز نوشانوش گیرد | |
مرا در گوشه تنها نشانی | نگوئی راز من شه را نهانی | |
بدان تا لهو و نازش را ببینم | جمال جان نوازش را ببینم | |
دوم حاجت که گر یابد به من راه | به کاوین سوی من بیند شهنشاه | |
گر این معنی بجای آورد خواهی | بکن ترتیب تا ماند سیاهی | |
و گرنه تا ره خود پیش گیرم | سر خویش و سرای خویش گیرم | |
چو روشن گشت بر شاپور کارش | به صد سوگند شد پذرفتگارش | |
بر آخر بست گلگون را چو شبدیز | در ایوان برد شیرین را چو پرویز | |
دو خرگه داشتی خسرو مهیا | بر آموده به گوهر چون ثریا | |
یکی ظاهر ز بهر باده خوردن | یکی پنهان ز بهر خواب کردن | |
پریرخ را بسان پاره نور | سوی آن خوابگاه آورد شاپور | |
گرفتش دست و بنشاندش بر آن دست | برون آمد در خرگه فرو بست | |
به بالین شه آمد دل گشاده | به خدمت کردن شه دل نهاده | |
زمانی طوف میزد گرد گلشن | زمانی شمع را میکرد روشن | |
ز خواب خوش در آمد ناگهان شاه | جبین افروخته چون بر فلک ماه | |
ستایش کرد بر شاپور بسیار | کهای من خفته و بختم تو بیدار | |
به اقبال تو خوابی خوب دیدم | کز آن شادی به گردون سر کشیدم | |
چنان دیدم که اندر پهن باغی | به دست آوردمی روشن چراغی | |
چراغم را به نور شمع و مهتاب | بکن تعبیر تا چون باشد این خواب | |
به تعبیرش زبان بگشاد شاپور | که چشمت روشنی یابد بدان نور | |
بروز آرد خدای این تیره شب را | بگیری در کنار آن نوش لب را | |
بدین مژده بیا تا باده نوشیم | زمین را کیمیای لعل پوشیم | |
بیارائیم فردا مجلسی نو | به باده سالخورد و نرگسی نو | |
چو از مشرق بر آید چشمه نور | برانگیزد ز دریا گرد کافور | |
می کافور بو در جام ریزیم | وز این دریا در آن زورق گریزیم | |
رخ شاه از طرب چون لاله بشکفت | چو نرگس در نشاط این سخن خفت | |
سحرگه چون روان شد مهد خورشید | جهان پوشید زیورهای جمشید | |
برآمد دزدی از مشرق سبک دست | عروس صبح را زیور به هم بست | |
بجنبانید مرغان را پر و بال | برآوردند خوبان بانگ خلخال | |
در آمد شهریار از خواب نوشین | دلش خرم شده زان خواب دوشین | |
ز نو فرمود بستن بارگاهی | که با او بود کوهی کم ز کاهی | |
بر آمد نوبتی را سر بر افلاک | نهان شد چشم بد چون گنج در خاک | |
کشیده بارگاهی شصت بر شصت | ستاده خلق بر در دست بر دست | |
به سرهنگان سلطانی حمایل | درو درگه شده زرین شمایل | |
ز هر سو دیلمی گردن به عیوق | فرو هشته کله چون جعد منجوق | |
به دهلیز سراپرده سیاهان | حبش را بسته دامن در سپاهان | |
سیاهان حبش ترکان چینی | چو شب با ماه کرده همنشینی | |
صبا را بود در پائین اورنگ | ز تیغ تنگ چشمان رهگذر تنگ | |
طناب نوبتی یک میل در میل | به نوبت بسته بر در پیل در پیل | |
ز گرد کهای دو را دور بسته | مه و خورشید چشم از نور بسته | |
در این گرد ک نشسته خسرو چین | در آن دیگر فتاده شور شیرین | |
بساطی شاهوار افکنده زربفت | که گنجی برد هر بادی کز او رفت | |
ز خاکش باد را گنج روان بود | مگر خود گنج باد آورد آن بود | |
منادی جمع کرده همدمان را | برون کرده ز در نامحرمان را | |
نمانده در حریم پادشائی | وشاقی جز غلامان سرائی | |
ادب پرور ندیمانی خردمند | نشسته بر سر کرسی تنی چند | |
نهاده توده توده بر کرانها | ز یاقوت و زمرد نقل دانها | |
به دست هر کسی بر طرفه گنجی | مکلل کرده از عنبر ترنجی | |
ملک را زر دست افشار در مشت | کز افشردن برون میشد از انگشت | |
لبالب کرده ساقی جام چون نوش | پیاشی کرده مطرب نغمه در گوش | |
نشسته باربد بربط گرفته | جهان را چون فلک در خط گرفته | |
به دستان دوستان را کیسه پرداز | به زخمه زخم دلها را شفا ساز | |
ز دود دل گره بر عود میزد | که عودش بانگ بر داود میزد | |
همان نغمه دماغش در جرس داشت | که موسیقار عیسی در نفس داشت | |
ز دلها کرده در مجمر فروزی | به وقت عود سازی عود سوزی | |
چو بر دستان زدی دست شکرریز | به خواب اندر شدی مرغ شبآویز | |
بدانسان گوش بربط را بمالید | کز آن مالش دل بر بط بنالید | |
چو بر زخمه فکند ابرشیم ساز | در آورد آفرینش را به آواز | |
نکیسا نام مردی بود چنگی | ندیمی خاص امیری سخت سنگی | |
کز او خوشگوتری در لحن آواز | ندید این چنگ پشت ارغنون ساز | |
ز رود آواز موزون او برآورد | غنا را رسم تقطیع او درآورد | |
نواهائی چنان چالاک میزد | که مرغ از درد پر بر خاک میزد | |
چنان بر ساختی الحان موزون | که زهره چرخ میزد گرد گردون | |
جز او کافزون شمرد از زهره خود را | ندادی یاریی کس باربد را | |
در آن مجلس که عیش آغاز کردند | به یک جا چنگ و بربط ساز کردند | |
نوای هر دو ساز از بربط و چنگ | بهم در ساخته چون بوی با رنگ | |
ترنمشان خمار از گوش میبرد | یکی دل داد و دیگر هوش میبرد | |
به ناله سینه را سوراخ کردند | غلامان را به شه گستاخ کردند | |
ملک فرمود تا یکسر غلامان | برون رفتند چون کبک خرامان | |
مغنی ماند و شاهنشاه و شاپور | شدند آن دیگران از بارگه دور | |
ستای باربد دستان همی زد | به هشیاری ره مستان همی زد | |
نکیسا چنگ را خوش کرده آغاز | فکنده ارغنون را زخمه بر ساز | |
ملک بر هر دو جان انداز کرده | در گنج و در دل باز کرده | |
چو زین خرگاه گردان دور شد شاه | بر آمد چون رخ خرگاهیان ماه | |
بگرد خرگه آن چشمه نور | طوافی کرد چون پروانه شاپور | |
ز گنج پرده گفت آن هاتف جان | کز این مطرب یکی را سوی من خوان | |
بدین درگه نشانش ساز در چنگ | که تا بر سوز من بردارد آهنگ | |
به حسب حال من پیش آورد ساز | بگوید آنچه من گویم بدو باز | |
نکیسا را بر آن در برد شاپور | نشاندش یک دو گام از پیشگه دور | |
کز این خرگاه محرم دیده بر دوز | سماع خرگهی از وی در آموز | |
نوا بر طرز این خرگاه میزن | رهی کو گویدت آن راه میزن | |
از این سو باربد چون بلبل مست | ز دیگر سو نکیسا چنگ در دست | |
فروغ شمعهای عنبر آلود | بهشتی بود از آتش باغی از دود | |
نوا بازی کنان در پرده تنگ | غزل گیسوکشان در دامن چنگ | |
به گوش چنگ در ابریشم ساز | فکنده حلقههای محرم آواز | |
ملک دل داده تا مطرب چه سازد | کدامین راه و دستان را نوازد | |
نگار خرگهی با مطرب خویش | غم دل گفت کاین برگو میندیش |