نظامی (خسرو و شیرین)/ملک را گرم کرد آن آتش تیز
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | نظامی (خسرو و شیرین) (ملک را گرم کرد آن آتش تیز) از نظامی |
' |
ملک را گرم کرد آن آتش تیز | چنانک از خشم شد بر پشت شبدیز | |
به تندی گفت من رفتم شبت خوش | گرم دریا به پیش آید گر آتش | |
خدا داند کز آتش بر نگردم | ز دریا نیز موئی تر نگردم | |
چه پنداری که خواهم خفت ازین پس | به ترک خواب خواهم گفت ازین پس | |
زمین را پیل بالا کند خواهم | دبه دریای پیل افکند خواهم | |
شوم چون پیل و نارم سر به بالین | نه پیلی کو بود پیل سفالین | |
به نادانی خری بردم بر این بام | به دانائی فرود آرم سرانجام | |
سبوئی را که دانم ساخت آخر | توانم بر زمین انداخت آخر | |
مرا باید به چشم آتش برافروخت؟ | به آتش سوختن باید در آموخت؟ | |
گهی بر نامرادی بیم کردن | گهی مردانگی تعلیم کردن | |
مرا عشق تو از افسر برآورد | به ساتن را که عشق از سر برآورد | |
مرا گر شور تو در سر نبودی | سر شوریده بیافسر نبودی | |
فکندی چون فلک در سر کمندم | رها کردی چو کردی شهربندم | |
نخستم باده دادی مست کردی | به مستی در مرا پا بست کردی | |
چو گشتم مست میگوئی که برخیز | به بدخواهان هشیار اندر آویز | |
بلی خیزم در آویزم به بدخواه | ولی آنگه که بیرون آیم از چاه | |
بر آن عزمم که ره در پیش گیرم | شوم دنبال کار خویش گیرم | |
بگیرم پند تو بر یاد ازین بار | بکوشم هر چه بادا باد ازین بار | |
مرا از حال خود آگاه کردی | به نیک و بد سخن کوتاه کردی | |
من اول بس همایون بخت بودم | که هم با تاج و هم با تخت بودم | |
بگرد عالم آوارم تو کردی | چنین بد روز و بیچارم تو کردی | |
گرم نگرفتی اندوه تو فتراک | کدامین بادم آوردی بدین خاک | |
بلی تا با منت خوش بود یک چند | حدیثت بود با من خوشتر از قند | |
کنون کز مهر خود دوریم دادی | بباید شد که دستوریم دادی | |
من از کار شدن غافل نبودم | که مهمانی چنان بد دل نبودم | |
نشستم تا همی خوانم نهادی | روم چون نان در انبانم نهادی | |
پس آنگه پای بر گیلی بیفشرد | ز راه گیکان لشگر به در برد | |
دل از شیرین غبارانگیز کرده | به عزم روم رفتن تیز کرده | |
در آن ره رفتن از تشویش تاراج | به ترک تاج کرده ترک را تاج | |
ز بیم تیغ رهداران بهرام | ز ره رفتن نبودش یکدم آرام | |
عقابی چار پر یعنی که در زیر | نهنگی در میان یعنی که شمشیر | |
فرس میراند تا رهبان آن دیر | که راند از اختران با او بسی سیر | |
بر آن رهبان دیر افتاد راهش | که دانا خواند غیبآموز شاهش | |
زرایش روی دولت را برافروخت | و زو بسیار حکمتها در آموخت | |
وز آنجا تا در دریا به تعجیل | دو اسبه کرد کوچی میل در میل | |
وز آنجا نیز یکران راند یکسر | به قسطنطینیه شد سوی قیصر | |
عظیم آمد چو گشت آن حال معلوم | عظیمالروم را آن فال در روم | |
حساب طالع از اقبال گردش | به عون طالع استقبال کردش | |
چو قیصر دید کامد بر درش بخت | بدو تسلیم کرد آن تاج با تخت | |
چنان در کیش عیسی شد بدو شاد | که دخت خویش مریم را بدو داد | |
دوشه را در زفاف خسروانه | فراوان شرطها شد در میانه | |
حدیث آن عروس و شاه فرخ | که اهل روم را چون داد پاسخ | |
همان لشگر کشیدن با نیاطوس | جناح آراستن چون پر طاوس | |
نگویم چون دگر گوینهای گفت | که من بیدارم ار پویندهای خفت | |
چو من نرخ کسان را بشکنم ساز | کسی نرخ مرا هم بشکند باز |