نظامی (خسرو و شیرین)/مرا چون هاتف دل دید دمساز
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | نظامی (خسرو و شیرین) (مرا چون هاتف دل دید دمساز) از نظامی |
' |
مرا چون هاتف دل دید دمساز | بر آورد از رواق همت آواز | |
که بشتاب ای نظامی زود دیرست | فلک بد عهد و عالم زود سیرست | |
بهاری نو برآر از چشمه نوش | سخن را دست بافی تازه در پوش | |
در این منزل بهمت ساز بردار | درین پرده به وقت آواز بردار | |
کمین سازند اگر بیوقت رانی | سراندازند اگر بیوقت خوانی | |
زبان بگشای چون گل روزکی چند | کز این کردند سوسن را زبانبند | |
سخن پولاد کن چون سکه زر | بدین سکه درم را سکه میبر | |
نخست آهنگری باتیغ بنمای | پس آنگه صیقلی را کارفرمای | |
سخن کان از سر اندیشه ناید | نوشتن را و گفتن را نشاید | |
سخن را سهل باشد نظم دادن | بباید لیک بر نظم ایستادن | |
سخن بسیار داری اندکی کن | یکی را صد مکن صد را یکی کن | |
چو آب از اعتدال افزون نهد گام | ز سیرابی به غرق آرد سرانجام | |
چو خون در تن عادت بیش گردد | سزای گوشمال نیش گردد | |
سخن کم گوی تا بر کار گیرند | که در بسیار بد بسیار گیرند | |
ترا بسیار گفتن گر سلیم است | مگو بسیار دشنامی عظیم است | |
سخن جانست و جان داروی جانست | مگر چون جان عزیز از بهر آنست | |
تو مردم بین که چون بیرای و هوشند | که جانی را به نانی میفروشند | |
سخن گوهر شد و گوینده غواص | به سختی در کف آید گوهر خاص | |
ز گوهر سفتن استادان هراسند | که قیمت مندی گوهر شناسند | |
نه بینی وقت سفتن مرد حکاک | به شاگردان دهد در خطرناک | |
اگر هشیار اگر مخمور باشی | چنان زی کز تعرض دور باشی | |
هزارت مشرف بیجامگی هست | به صد افغان کشیده سوی تو دست | |
به غفلت بر میاور یک نفس را | مدان غافل ز کار خویش کس را | |
نصیحتهای هاتف چون شنیدم | چون هاتف روی در خلوت کشیدم | |
در آن خلوت که دل دریاست آنجا | همه سرچشمهها آنجاست آنجا | |
نهادم تکیه گاه افسانهای را | بهشتی کردم آتش خانهای را | |
چو شد نقاش این بتخانه دستم | جز آرایش بر او نقشی نبستم | |
اگر چه در سخن کاب حیاتست | بود جایز هر آنچه از ممکنات است | |
چو بتوان راستی را درج کردن | دروغی را چه باید خرج کردن | |
ز کژ گوئی سخن را قدر کم گشت | کسی کو راستگو شد محتشم گشت | |
چو صبح صادق آمد راست گفتار | جهان در زر گرفتش محتشموار | |
چو سرو از راستی بر زد علم را | ندید اندر خزان تاراج غم را | |
مرا چون مخزنالاسرار گنجی | چه باید در هوس پیمود رنجی | |
ولیکن در جهان امروز کس نیست | که او را درهوس نامه هوس نیست | |
هوس پختم به شیرین دستکاری | هوس ناکان غم را غمگساری | |
چنان نقش هوس بستم بر او پاک | که عقل از خواندنش گردد هوسناک | |
نه در شاخی زدم چون دیگران دست | که بروی جز رطب چیزی توان بست | |
حدیث خسرو و شیرین نهان نیست | وزان شیرینتر الحق داستان نیست | |
اگر چه داستانی دلپسند است | عروسی در وقایه شهربند است | |
بیاضش در گزارش نیست معروف | که در بردع سوادش بود موقوف | |
ز تاریخ کهن سالان آن بوم | مرا این گنج نامه گشت معلوم | |
کهن سالان این کشور که هستند | مرا بر شقه این شغل بستند | |
نیارد در قبولش عقل سستی | که پیش عاقلان دارد درستی | |
نه پنهان بر درستیش آشکار است | اثرهائی کز ایشان یادگار است | |
اساس بیستون و شکل شبدیز | همیدون در مداین کاخ پرویز | |
هوسکاری آن فرهاد مسکین | نشان جوی شیر و قصر شیرین | |
همان شهر و دو آب خوشگوارش | بنای خسرو و جای شکارش | |
حدیث باربد با ساز دهرود | همان آرام گاه شه به شهرود | |
حکیمی کاین حکایت شرح کردست | حدیث عشق از ایشان طرح کردست | |
چو در شصت اوفتادش زندگانی | خدنگ افتادش از شست جوانی | |
به عشقی در که شست آمد پسندش | سخن گفتن نیامد سودمندش | |
نگفتم هر چه دانا گفت از آغاز | که فرخ نیست گفتن گفته را باز | |
در آن جزوی که ماند از عشقبازی | سخن راندم نیت بر مرد غازی |