نظامی (خسرو و شیرین)/شفاعت کرد روزی شه به شاپور
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | نظامی (خسرو و شیرین) (شفاعت کرد روزی شه به شاپور) از نظامی |
' |
شفاعت کرد روزی شه به شاپور | که تا کی باشم از دلدار خود دور | |
بیار آن ماه را یک شب درین برج | که پنهان دارمش چون لعل در درج | |
من از بهر صلاح دولت خویش | نیارم رغبتی کردن به دو بیش | |
که ترسم مریم از بس ناشکیبی | چو عیسی برکشد خود را صلیبی | |
همان بهتر که با آن ماه دلدار | نهفته دوستی ورزم پریوار | |
اگر چه سوخته پایم ز راهش | چو دست سوخته دارم نگاهش | |
گر این شوخ آن پریرخ را ببیند | شود دیوی و بر دیوی نشیند | |
پذیرفتار فرمان گشت نقاش | که بندم نقش چین را در تو خوش باش | |
به قصر آمد چو دریائی پر از جوش | که باشد موج آن دریا همه نوش | |
حکایت کرد با شیرین سرآغاز | که وقت آمد که بر دولت کنی ناز | |
ملک را در شکارت رخش تند است | ولیک از مریمش شمشیر کند است | |
از آن او را چنین آزرم دارد | که از پیمان قیصر شرم دارد | |
بیا تا یک سواره برنشینیم | ره مشگوی خسرو بر گزینیم | |
طرب میساز با خسرو نهانی | سر آید خصم را دولت چو دانی | |
بت تنها نشین ماه تهی رو | تهی از خویشتن تنها ز خسرو | |
به تندی بر زد آوازی به شاپور | که از خود شرم دارای از خدا دور | |
مگو چندین که مغزم را برفتی | کفایت کن تمام است آنچه گفتی | |
نه هر گوهر که پیش آید توان سفت | نه هرچ آن بر زبان آید توان گفت | |
نه هر آبی که پیش آید توان خورد | نه هرچ از دست برخیزد توان کرد | |
نیاید هیچ از انصاف تو یادم | به بیانصافیت انصاف دادم | |
از این صنعت خدا دوری دهادت | خرد ز این کار دستوری دهادت | |
بر آوردی مرا از شهریاری | کنون خواهی که از جانم بر آری | |
من از بیدانشی در غم فتادم | شدم خشک از غم اندر نم فتادم | |
در آنجان گر ز من بودی یکی سوز | به گیسو رفتمی راهش شب و روز | |
خر از دکان پالان گر گریزد | چو بیند جو فروش از جای خیزد | |
کسادی چون کشم گوهر نژادم | نخوانده چون روم آخر نه بادم | |
چو ز آب حوض تر گشتست زینم | خطا باشد که در دریا نشینم | |
چه فرمائی دلی با این خرابی | کنم با اژدهائی هم نقابی | |
چو آن درگاه را در خور نیفتم | به زور آن به که از در درنیفتم | |
ببین تا چند بار اینجا فتادم | به غمخواری و خواری دل نهادم | |
نیفتاد آن رفیق بیوفا را | که بفرستد سلامی خشک ما را | |
به یک گز مقنعه تا چند کوشم | سلیح مردمی تا چند پوشم | |
روانبود که چون من زن شماری | کلهداری کند با تاجداری | |
قضای بد نگر کامد مرا پیش | خسک بر خستگی و خار بر ریش | |
به گل چیدن بدم در خار ماندم | به کاری میشدم دربار ماندم | |
چو خود بد کردم از کس چون خروشم | خطای خود ز چشم بد چه پوشم | |
یکی را گفتم این جان و جهانست | جهان بستد کنون دربند جانست | |
نه هرکس که آتشی گوید زبانش | بسوزاند تف آتش دهانش | |
ترازو را دو سر باشد نه یکسر | یکی جو در حساب آرد یکی زر | |
ترازوئی که ما را داد خسرو | یکی سر دارد آن هم نیز پر جو | |
دلم زان جو که خرباری ندارد | به غیر از خوردنش کاری ندارد | |
نمانم جز عروسی را در این سنگ | که از گچ کرده باشندش به نیرنگ | |
عروس گچ شبستان را نشاید | ترنج موم ریحان را نشاید | |
بسی کردم شگرفیها که شاید | که گویم وز توام شرمی نیاید | |
چه کرد آن رهزن خونخواره من | جز آتش پارهای درباره من | |
من اینک زنده او با یار دیگر | ز مهر انگیخته بازار دیگر | |
اگر خود روی من روئیست از سنگ | در او بیند فرو ریزد ازین ننگ | |
گرفتم سگ صفت کردندم آخر | به شیر سگ نپروردندم آخر | |
سگ از من به بود گر تا توانم | فریبش را چو سگ از در نرانم | |
شوم پیش سگ اندازم دلی را | که خواهد سگ دل بیحاصلی را | |
دل آن به کو بدان کس وا نبیند | که در سگ بیند و در ما نه بیند | |
مرا خود کاشکی مادر نزادی | و گر زادی بخورد سگ بدادی | |
بیا تا کژ نشینم راست گویم | چه خواریها کز او نامد برویم | |
هزاران پرده بستم راست در کار | هنوزم پرده کژ میدهد یار | |
شد آبم و او به موئی تر نیامد | چنان کابی به آبی بر نیامد | |
چگونه راست آید رهزنی را | که ریزد آبروی چون منی را | |
فرس با من چنان در جنگ راند است | که جای آشتی رنگی نماند است | |
چو ما را نیست پشمی در کلاهش | کشیدم پشم در خیل و سپاهش | |
ز بس سر زیر او بردن خمیدم | ز بس تار غمش خود را ندیدم | |
دلم کورست و بینائی گزیند | چه کوری دل چه آن کس کو نه بیند | |
سرم میخارد و پروا ندارم | که در عشقش سر خود را بخارم | |
زبانم خود چنین پر زخم از آنست | که هرچ او میدهد زخم زبانست | |
سزد گر با من او همدم نباشد | ز کس بختم نبد زو هم نباشد | |
بدین بختم چنو همخوابه باید | کز او سرسام را گرمابه پاید | |
دلم میجست و دانستم کز ایام | زیانی دید خواهم کام و ناکام | |
بلی هست آزموده در نشانها | که هر کش دل جهد بیند زیانها | |
کنونم میجهد چشم گهربار | چه خواهم دید بسمالله دگربار | |
مرا زین قصر بیرون گر بهشت است | نباید رفت اگر چه سرنبشت است | |
گر آید دختر قیصر نه شاپور | ازین قصرش به رسوائی کنم دور | |
به دستان میفریبندم نه مستم | نیارند از ره دستان به دستم | |
اگر هوش مرا در دل ندانند | من آن دانم که در بابل ندانند | |
سر اینجا به بود سرکش نه آنجا | که نعل اینجاست در آتش نه آنجا | |
اگر خسرو نه کیخسرو بود شاه | نباید کردنش سر پنجه با ماه | |
به ار پهلو کند زین نرگس مست | نهد پیشم چو سوسن دست بر دست | |
و گر با جوش گرمم بر ستیزد | چنان جوشم کز او جوشن بریزد | |
فرستم زلف را تا یک فن آرد | شکیبش را رسن در گردن آرد | |
بگویم غمزه را تا وقت شبگیر | سمندش را به رقص آرد به یک تیر | |
ز گیسو مشک بر آش فشانم | چو عودش بر سر آتش نشانم | |
ز تاب زلف خویش آرم به تابش | فرو بندم به سحر غمزه خوابش | |
خیالم را بفرمایم که در خواب | بدین خاکش دواند تیز چون آب | |
مرا بگذار تا گریم بدین روز | تو مادر مرده را شیون میاموز | |
منم کز یاد او پیوسته شادم | که او در عمرها نارد به یادم | |
ز مهرم گرد او بوئی نگردد | غم من بر دلش موئی نگردد | |
گر آن نامهربان از مهر سیر است | زمانه بر چنین بازی دلیر است | |
شکیبائی کنم چندان که یک روز | درآیداز در مهر آن دلافروز | |
کمند دل در آن سرکش چه پیچم | رسن در گردن آتش چه پیچم | |
زمینم من به قدر او آسمانوار | زمین را کی بود با آسمان کار | |
کند با جنس خود هر جنس پرواز | کبوتر با کبوتر باز با باز | |
نشاید باد را در خاک بستن | نه باهم آب و آتش را نشستن | |
چو وصلش نیست از هجران چه ترسم | تنی نازنده از زندان چه ترسم | |
بود سرمایهداران را غم بار | تهیدست ایمن است از دزد و طرار | |
نه آن مرغم که بر من کس نهد قید | نه هر بازی تواند کردنم صید | |
گر آید خسرو از بتخانه چین | ز شورستان نیابد شهد شیرین | |
اگر شبدیز توسن را تکی هست | ز تیزی نیز گلگون را رگی هست | |
و گر مریم درخت قند کشته است | رطبهای مرا مریم سرشته است | |
گر او را دعوی صاحب کلاهی است | مرا نیز از قصب سربند شاهی است | |
نخواهم کردن این تلخی فراموش | که جان شیرین کند مریم کند نوش | |
یکی درجست و دریا در کمین یافت | یکی سرکه طلب کرد انگبین یافت | |
همه ساله نباشد سینه بر دست | به هرجا گرد رانی گردنی هست | |
نبودم عاشق ار بودم به تقدیر | پشیمانم خطا کردم چه تدبیر | |
مزاحی کردم او درخواست پنداشت | دروغی گفتم او خود راست پنداشت | |
دل من هست از این بازار بیزار | قسم خواهی به دادار و به دیدار | |
سخن را رشته بس باریک رشتم | و گرچه در شب تاریک رشتم | |
چنین تا کی چو موم افسرده باشم | برافروزم و گر نه مرده باشم | |
به نفرینش نگویم خیر و شر هیچ | خداوندا تو میدانی دگر هیچ | |
لب آنکس را دهم کو را نیاز است | نه دستی راست حلواکان دراز است؟ | |
بهاری را که بر خاکش فشانی | از آن به کش برد باد خزانی | |
گرفتار سگان گشتن به نخجیر | به از افسوس شیران زبون گیر | |
بیا گو گر منت باید چو مردان | به پای خود کسی رنجه مگردان | |
هژبرانی که شیران شکارند | به پای خود پیام خود گذارند | |
چو دولت پای بست اوست پایم | به پای دیگران خواندن نیایم | |
به دوش دیگران زنبیل سایند؟ | به دندان کسان زنجیر خایند؟ | |
چه تدبیر از پی تدبیر کردن | نخواهم خویشتن را پیر کردن | |
به پیری میخورم؟ بادم قدح خرد | که هنگام رحیل آخور زند کرد | |
به نادانی در افتادم بدین دام | به دانائی برون آیم سرانجام | |
مگر نشنیدی از جادوی جوزن | که داند دود هر کس راه روزن | |
مرا این رنج و این تیمار دیدن | ز دل باید نه از دلدار دیدن | |
همه جا دزد از بیگانه خیزد | مرا بنگر که دزد از خانه خیزد | |
به افسون از دل خود رست نتوان | که دزد خانه را دربست نتوان | |
چو کوران گر نه لعل از سنگ پرسم | چرا ده بینم و فرسنگ پرسم | |
دل من در حق من رای بدزد | به دست خود تبر بر پای خود زد | |
دلی دارم کز او حاصل ندارم | مرا آن به که دل با دل ندارم | |
دلم ظالم شد و یارم ستمکار | ازین دل بیدلم زین یار بییار | |
شدم دلشاد روزی با دلافروز | از آن روز اوفتادستم بدین روز | |
غم روزی خورد هرکس به تقدیر | چو من غم روزی اوفتادم چه تدبیر | |
نهان تا کی کنم سوزی به سوزی | به سر تا کی برم روزی به روزی | |
مرا کز صبر کردن تلخ شد کام | سزد گر لعبت صبرم نهی نام | |
اگر دورم ز گنج و کشور خویش | نه آخر هستم آزاد سر خویش | |
نشاید حکم کردن بر دو بنیاد | یکی بر بیطمع دیگر بر آزاد | |
وزان پس مهر لولو بر شکر زد | به عناب و طبرزد بانگ بر زد | |
که گر شه گوید او را دوست دارم | بگو کاین عشوه ناید در شمارم | |
و گر گوید بدان صبحم نیاز است | بگو بیدار منشین شب دراز است | |
و گر گوید به شیرین کی رسم باز | بگو با روزه مریم همی ساز | |
و گر گوید بدان حلوا کشم دست؟ | بگو رغبت به حلوا کم کند مست | |
و گر گوید کشم تنگش در آغوش | بگو کاین آرزو بادت فراموش | |
و گر گوید کنم زان لب شکرریز | بگو دور از لبت دندان مکن تیز | |
و گر گوید بگیرم زلف و خالش | بگو تا هانگیری هاممالش | |
و گر گوید نهم رخ بر رخ ماه | بگو با رخ برابر چون شود شاه | |
و گر گوید ربایم زان زنخ گوی | بگو چوگان خوری زان زلف بر روی | |
و گر گوید به خایم لعل خندان | بگو از دور میخور آب دندان | |
گر از فرمان من سر برگراید | بگو فرمان فراقت راست شاید | |
فراقش گر کند گستاخ بینی | بگو برخیزمت یا می نشینی | |
وصالش گر بگوید زان اویم | بگو خاموش باشی تا نگویم | |
فرو میخواند ازین مشتی فسانه | در او تهدیدهای مادگانه | |
عتابش گرچه میزد شیشه بر سنگ | عقیقش نرخ میبرید در جنگ | |
چو بر شاپور تندی زد خمارش | ز رنج دل سبکتر گشت بارش | |
به نرمی گفت کای مرد سخنگوی | سخن در مغز تو چون آب در جوی | |
اگر وقتی کنی بر شه سلامی | بدان حضرت رسان از من پیامی | |
که شیرین گوید ای بدمهر بدعهد | کجا آن صحبت شیرینتر از شهد | |
مرا ظن بود کز من برنگردی | خریدار بتی دیگر نگردی | |
کنون در خود خطا کردی ظنم را | که در دل جای کردی دشمنم را | |
ازین بیداد دل در داد بادت | ز آه تلخ شیرین یاد بادت | |
چو بخت خفته یاری را نشائی | چو دوران سازگاری را نشانی | |
بدین خواری مجویم گر عزیزم | خط آزادیم ده گر کنیزم | |
ترا من همسرم در هم نشینی | به چشم زیر دستانم چه بینی | |
چنین در پایه زیرم مکن جای | وگرنه بر درت بالا نهم پای | |
به پلپل دانههای اشک جوشان | دوانم بر در خویشت خروشان | |
نداری جز مراد خویشتن کار | نباید بود ازینسان خویشتندار | |
چو تو دل بر مراد خویش داری | مراد دیگران کی پیش داری | |
مرا تا خار در ره میشکستی | کمان در کار ده ده میشکستی | |
بخار تلخ شیرین بود گستاخ | چو شیرین شد رطب خار است بر شاخ | |
به باغ افکندت پالود خونم | چو بر بگرفت باغ از در برونم | |
نگشتم ز آتشت گرم ای دلافروز | به دودت کور میکردم شب و روز | |
جفا زین بیش؟ که اندامم شکستی | چو نامآور شدی نامم شکستی | |
عملداران چو خود را ساز بینند | به معزولان ازین به باز بینند | |
به معزولی به چشمم در نشستی | چو عامل گشتی از من چشم بستی | |
به آب دیده کشتی چند رانم | وصالت را به یاری چند خوانم | |
چو بییار آمدی من بودمت یار | چو در کاری نباشد با منت کار | |
چو کارم را به رسوائی فکندی | سپر بر آب رعنائی فکندی | |
برات کشتنم را ساز دادی | به آسیب فراقم باز دادی | |
نماند از جان من جز رشته تائی | مکش کین رشته سر دارد به جائی | |
مزن شمشیر بر شیرین مظلوم | ترا آن بس که راندی نیزه بر روم | |
چو نقش کارگاه رومیت هست | ز رومی کار ارمن دور کن دست | |
ز باغ روم گل داری به خرمن | مکن تاراج تخت و تاج ارمن | |
مکن کز گرمی آتش زود خیزد | وز آتش ترسم آنگه دود خیزد | |
هزار از بهر می خوردن بود یار | یکی از بهر غم خوردن نگهدار | |
مرا در کار خود رنجور داری | کشی در دام و دامن دور داری | |
خسک بر دامن دوران میفشان | نمک بر جان مهجوران میفشان | |
ترا در بزم شاهان خوش برد خواب | ز بنگاه غریبان روی بر تاب | |
رها کن تا در این محنت که هستم | خدای خویشتن را میپرستم | |
به دام آورده گیر این مرغ را باز | دیگر باره به صحرا کرده پرواز | |
مشو راهی که خر در گل بماند | ز کارت بیدلان را دل بماند | |
مزن آتش در این جان ستمکش | رها کن خانهای از بهر آتش | |
در این آتش که عشق افروخت بر من | دریغا عشق خواهد سوخت خرمن | |
غمت بر هر رگم پیچید ماری | شکستم در بن هر موی خاری | |
نه شب خبسم نه روز آسایشم هست | نه از تو ذرهای بخشایشم هست | |
صبوری چون کنم عمری چنین تنگ | به منزل چون رسم پائی چنین لنگ | |
ز اشک و آه من در هر شماری | بود دریا نمی دوزخ شراری | |
در این دریا کم آتش گشت کشتی | مرا هم دوزخی خوان هم بهشتی | |
وگرنه بر در دوزخ نهانی | چرا میجویم آب زندگانی | |
مرا چون بد نباشد حال بی تو؟ | که بودم با تو پار امسال بی تو | |
ترا خاکی است خاک از در گذشته | مرا آبی است آب از سر گذشته | |
بر آب دیده کشتی چند رانم | وصالت را به یاری چند خوانم | |
همه کارم که بی تو ناتمام است | چنین خام از تمناهای خام است | |
نه بینی هر که میرد تا نمیرد | امید از زندگانی برنگیرد | |
خرد ما را به دانش رهنمون است | حساب عشق ازین دفتر برون است | |
بر این ابلق کسی چابک سوار است | که در میدان عشق آشفته کار است | |
مفرح ساختن فرزانگان راست | چو شد پرداخته دیوانگان راست | |
به عشق اندر صبوری خام کاری است | بنای عاشقی بر بیقراری است | |
صبوری از طریق عشق دور است | نباشد عاشق آنکس کو صبور است | |
بدینسان گرچه شیرین است رنجور | ز خسرو باد دایم رنج و غم دور | |
چو بر شاپور خواند این داستان را | سبک بوسید شاپور آستان را | |
که از تدبیر ما رای تو بیش است | همه گفتار تو بر جای خویش است | |
وزان پس گر دلش اندیشه سفتی | سخن با او نسنجیده نگفتی | |
سخن باید بدانش درج کردن | چو زر سنجیدان آنگه خرج کردن |