نظامی (خسرو و شیرین)/شبی از جمله شبهای بهاری
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | نظامی (خسرو و شیرین) (شبی از جمله شبهای بهاری) از نظامی |
' |
شبی از جمله شبهای بهاری | سعادت رخ نمود و بخت یاری | |
شده شب روشن از مهتاب چون روز | قدح برداشته ماه شبافروز | |
در آن مهتاب روشنتر ز خورشید | شده باده روان در سایه بید | |
صفیر مرغ و نوشانوش ساقی | ز دلها برده اندوه فراقی | |
شمامه با شمایل راز میگفت | صبا تفسیر آیت باز میگفت | |
سهی سروی روان بر هر کناری | زهر سروی شکفته نوبهاری | |
یکی بر جای ساغر دف گرفته | یکی گلاب دان بر کف گرفته | |
چو دوری چند رفت از جام نوشین | گران شد هر سری از خواب دوشین | |
حریفان از نشستن مست گشتند | به رفتن با ملک همدست گشتند | |
خمار ساقیان افتاده در تاب | دماغ مطربان پیچیده در خواب | |
مهیا مجلسی بیگرد اغیار | بنا میزد گلی بیزحمت خار | |
شه از راه شکیبائی گذر کرد | شکار آرزو را تنگتر کرد | |
سر زلف گره گیر دلارام | بدست آورد و رست از دست ایام | |
لبش بوسید و گفت ای من غلامت | بده دانه که مرغ آمد به دامت | |
هر آنچ از عمر پیشین رفت گو رو | کنون روز از نوست و روزی از نو | |
من و تو جز من و تو کیست اینجا | حذر کردن نگوئی چیست اینجا | |
یکی ساعت من دلسوز را باش | اگر روزی بدی امروز را باش | |
بسان میوه دار نابرومند | امید ما و تقصیر تو تا چند | |
اگر خود پولی از سنگ کبود است | چوبی آبست پل زان سوی رود است | |
سگ قصاب را در پهلوی میش | جگر باشد و لیک از پهلوی خویش | |
بسا ابرا که بندد گله مشک | به عشوه باغ دهقان را کند خشک | |
بسا شوره زمین کز آبناکی | دهان تشنگان را کرد خاکی | |
چه باید زهر در جامی نهادن | ز شیرینی بر او نامی نهادن | |
به ترک لولوتر چون توان گفت | که لولو را بهتری به توان سفت | |
بره در شیر مستی خورد باید | که چون پخته شود گرگش رباید | |
کبوتر بچه چون آید به پرواز | ز چنگ شه فتد در چنگل باز | |
به سر پنجه مشو چون شیر سرمست | که ما را پنجه شیرافکنی هست | |
گوزن کوه اگر گردن فراز است | کمند چاره را بازو دراز است | |
گر آهوی بیابان گرم خیز است | سکان شاه را تک تیز نیز است | |
مزن چندین گره بر زلف و خالت | زکاتی ده قضا گردان مالت | |
چو بازرگان صد خروار قندی | چه باشد گر به تنگی در نبندی | |
چو نیل خویش را یابی خریدار | اگر در نیل باشی باز کن بار | |
شکر پاسخ به لطف آواز دادش | جوابی چون طبرزد باز دادش | |
که فرخ ناید از چون من غباری | که هم تختی کند با تاجداری | |
خر خود را چنان چابک نه بینم | که با تازی سواری برنشینم | |
نیم چندان شگرف اندر سواری | که آرم پای با شیر شکاری | |
اگر نازی کنم مقصودم آنست | که در گرمی شکر خوردن زیانست | |
چو زین گرمی برآسائیم یک چند | مرا شکر مبارک شاه را قند | |
وزین پس بر عقیق الماس میداشت | زمرد را به افعی پاس میداشت | |
سرش گر سرکشی را رهنمون بود | تقاضای دلش یارب که چون بود | |
شده از سرخ روئی تیز چون خار | خوشا خاری که آرد سرخ گل بار | |
بهر موئی که تندی داشت چون شیر | هزاران موی قاقم داشت در زیر | |
کمان ابرویش گر شد گره گیر | کرشمه بر هدف میراند چون تیر | |
سنان در غمزه کامد نوبت جنگ | به هر جنگی درش صد آشتی رنگ | |
نمک در خنده کین لب را مکن ریش | بهر لفظ مکن در صد آشتی رنگ | |
قصب بر رخ که گر نوشم نهانست | بنا گوشم به خرده در میانست | |
ازین سو حلقه لب کرده خاموش | ز دیگر سو نهاده حلقه در گوش | |
به چشمی ناز بیاندازه میکرد | به دیگر چشم عذری تازه میکرد | |
چو سر پیچید گیسو مجلس آراست | چو رخ گرداند گردن عذر آن خواست | |
چو خسرو را به خواهش گرم دل یافت | مروت را در آن بازی خجل یافت | |
نمود اندر هزیمت شاه را پشت | به گوگرد سفید آتش همی کشت | |
بدان پشتی چو پشتش ماند واپس | که روی شاه پشتیوان من بس | |
غلط گفتم نمودش تخته عاج | که شه را نیز باید تخت با تاج | |
حساب دیگر آن بودش در این کوی | که پشتم نیز محرابست چون روی | |
دگر وجه آنکه گر وجهی شد از دست | از آن روشنترم وجهی دگر هست | |
چه خوش نازیست ناز خوبرویان | ز دیده رانده را در دیده جویان | |
به چشمی طیرگی کردن که برخیز | به دیگر چشم دلدان که مگریز | |
به صد جان ارزد آن رغبت که جانان | نخواهم گوید و خواهد به صد جان | |
چو خسرو دید کان ماه نیازی | نخواهد کردن او را چاره سازی | |
به گستاخی در آمد کی دلارام | گواژه چند خواهی زد بیارام | |
چو میخوردی و میدادی به من بار | چرا باید که من مستم تو هشیار | |
به هشیاری مشو با من که مستی | چو من بیدل نهای؟ حقا که هستی | |
ترا این کبک بشکستن چه سوداست | که باز عشق کبکت را ربود است | |
و گر خواهی که در دل راز پوشی | شکیبت باد تا با دل بکوشی | |
تو نیز اندر هزیمت بوق میزن | ز چاهی خمیه بر عیوق میزن | |
درین سودا که با شمشیر تیز است | صلاح گردن افرازان گریز است | |
تو خود دانی که در شمشیر بازی | هلاک سر بود گردن فرازی | |
دلت گرچه به دلداری نکوشد | بگو تا عشوه رنگی میفروشد | |
بگوید دوستم ور خود نباشد | مرا نیک افتد او را بد نباشد | |
بسی فال از سر بازیچه برخاست | چو اختر میگذشت آن فال شد راست | |
چه نیکو فال زد صاحب معانی | که خود را فال نیکو زن چو دانی | |
بد آید فال چون باشی بداندیش | چو گفتی نیک نیک آید فراپیش | |
مرا از لعل تو بوسی تمامست | حلالم کن که آن نیزم حرامست | |
و گر خواهی که لب زین نیز دوزم | بدین گرمی نه کان گاهی بسوزم | |
از آن ترسم که فردا رخ خراشی | که چون من عاشقی را کشته باشی | |
ترا هم خون من دامن بگیرد | که خون عاشقان هرگز نمیرد | |
گرفتم رای دمسازی نداری | ببوسی هم سر بازی نداری | |
ندارم زهره بوس لبانت | چه بوسم؟ آستین یا آستانت | |
نگویم بوسه را میری به من ده | لبت را چاشنیگیری به من ده | |
بده یک بوسه تا ده واستانی | ازین به چون بود بازارگانی | |
چو بازرگان صد خروار قندی | به ار با من به قندی در نبندی | |
چو بگشائی گشاید بند بر تو | فرو بندی فرو بندند بر تو | |
چو سقا آب چشمه بیش ریزد | ز چشمه کاب خیزد بیش خیزد | |
در آغوشت کشم چون آب در میغ | مرا جانی تو با جان چون زنم تیغ | |
سر زلف تو چون هندوی ناپاک | بروز پاک رختم را برد پاک | |
به دزدی هندویت را گر نگیرم | چو هندو دزد نافرمان پذیرم | |
اگر چه دزد با صد دهره باشد | چو بانگش بر زنی بیزهره باشد | |
نبرد دزد هندو را کسی دست | که با دزدی جوانمردیش هم هست | |
کمند زلف خود در گردنم بند | به صید لاغر امشب باش خرسند | |
تو دل خر باش تا من جان فروشم | تو ساقی باش تا من باده نوشم | |
شب وصلت لبی پرخنده دارم | چراغ آشنائی زنده دارم | |
حساب حلقه خواهد کرد گوشم | تو میخر بنده تا من میفروشم | |
شمار بوسه خواهد بود کارم | تو میده بوسه تا من میشمارم | |
بیا تا از در دولت در آئیم | چو دولت خوش بر آمد خوش برآئیم | |
یک امشب تازه داریم این نفس را | که بر فردا ولایت نیست کس را | |
به نقد امشب چو با هم سازگاریم | نظر بر نسیه فردا چه داریم | |
مکن بازی بدان زلف شکن گیر | به من بازی کن امشب دست من گیر | |
به جان آمد دلم درمان من ساز | کنار خود حصار جان من ساز | |
ز جان شیرینتری ای چشمه نوش | سزد گر گیرمت چون جان در آغوش | |
چو شکر گر لبت بوسم و گر پای | همه شیرینتر آید جایت از جای | |
همه تن در تو شیرینی نهفتند | به کم کاری ترا شیرین نگفتند | |
درین شادی به ار غمگین نباشی | نه شیرین باشی ار شیرین نباشی | |
شکر لب گفت از این زنهار خواری | پشیمان شو مکن بیزینهاری | |
که شه را بد بود زنهار خوردن | بد آمد در جهان بد کار کردن | |
مجوی آبی که آبم را بریزد | مخواه آن کام کز من برنخیزد | |
کزین مقصود بیمقصود گردم | تو آتش گشتهای من عود گردم | |
مرا بیعشق دل خود مهربان بود | چو عشق آمد فسرده چون توان بود | |
گر از بازار عشق اندازه گیرم | بتو هر دم نشاطی تازه گیرم | |
ولیکن نرد با خود باخت نتوان | همیشه با خوشی در ساخت نتوان | |
جهان نیمی ز بهر شادکامی است | دگر نیمه ز بهر نیک نامی است | |
چه باید طبع را بدرام کردن | دو نیکو نام را بدنام کردن | |
همان بهتر که از خود شرم داریم | بدین شرم از خدا آزرم داریم | |
زن افکندن نباشد مرد رائی | خود افکن باش اگر مردی نمائی | |
کسی کافکند خود را بر سر آمد | خود افکن با همه عالم بر آمد | |
من آن شیرین درخت آبدارم | که هم حلوا و هم جلاب دارم | |
نخست از من قناعت کن به جلاب | که حلوا هم تو خواهی خورد مشتاب | |
به اول شربت از حلوا میندیش | که حلوا پس بود جلاب در پیش | |
چو ما را قند و شکر در دهان هست | به خوزستان چه باید در زدن دست | |
زلال آب چندانی بود خوش | کز او بتوان نشاند آشوب آتش | |
چو آب از سرگذشت آید زیانی | و گر خود باشد آب زندگانی | |
گر این دل چون تو جانان را نخواهد | دلی باشد که او جان را نخواهد | |
ولی تب کرده را حلوا چشیدن | نیرزد سالها صفرا کشیدن | |
بسا بیمار کز بسیار خواری | بماند سال و مه در رنج و زاری | |
اگر چه طبع جوید میوهتر | اگر چه میل دارد دل به شکر | |
ملک چون دید کو در کار خام است | زبانش توسن است و طبع رام است | |
به لابه گفت کای ماه جهان تاب | عتاب دوستان نازست بر تاب | |
صواب آید روا داری پسندی | که وقت دستگیری دستبندی | |
دویدم تا به تو دستی در آرم | به دست آرم تو را دستی برآرم | |
چو میبینم کنون زلفت مرا بست | تو در دست آمدی من رفتم از دست | |
نگویم در وفا سوگند بشکن | خمارم را به بوسی چند بشکن | |
اسیری را به وعده شاد میکن | مبارک مردهای آزاد میکن | |
ز باغ وصل پر گل کن کنارم | چو دانی کز فراقت بر چه خارم | |
مگر زان گل گلاب آلود گردم | به بوی از گلستان خشنود گردم | |
تو سرمست و سر زلف تو در دست | اگر خوشدل نشینم جان آن هست | |
چو با تو میخورم چون کش نباشم | تو را بینم چرا دلخوش نباشم | |
کمر زرین بود چون با تو بندم | دهن شیرین شود چون با تو خندم | |
گر از من میبری چون مهره از مار | من از گل باز میمانم تو از خار | |
گر از درد سر من میشوی فرد | من از سر دور میمانم تو از درد | |
جگر خور کز تو به یاری ندارم | ز تو خوشتر جگر خواری ندارم | |
مرا گر روی تو دلکش نباشد | دلم باشد ولیکن خوش باشد | |
اگر دیده شود بر تو بدل گیر | بود در دیده خس لیکن به تصغیر | |
و گر جان گردد از رویت عنان تاب | بود جان را عروسی لیک در خواب | |
عتابی گر بود ما را ازین پس | میانجی در میانه موی تو بس | |
فلک چون جام یاقوتین روان کرد | ز جرعه خاک را یاقوت سان کرد | |
ملک برخاست جام باده در دست | هنوز از باده دوشینه سرمست | |
همان سودا گرفته دامنش را | همان آتش رسیده خرمنش را | |
هوای گرم بود و آتش تیز | نمیکرد از گیاه خشک پرهیز | |
گرفت آن نار پستان را چنان سخت | که دیبا را فرو بندند بر تخت | |
بسی کوشید شیرین تا به صد زور | قضای شیر گشت از پهلوی گور | |
ملک را گرم دید از بیقراری | مکن گفتا بدینسان گرم کاری | |
چه باید خویشتن را گرم کردن | مرا در روی خود بی شرم کردن | |
چو تو گرمی کنی نیکو نباشد | گلی کو گرم شد خوشبو نباشد | |
چو باشد گفتگوی خواجه بسیار | به گستاخی پدید آید پرستار | |
به گفتن با پرستاران چه کوشی | سیاست باید اینجا یا خموشی | |
ستور پادشاهی تا بود لنگ | به دشواری مراد آید فرا چنگ | |
چو روز بینوائی بر سر آید | مرادت خود به زور از در درآید | |
نباشد هیچ هشیاری در آن مست | که غل بر پای دارد جام در دست | |
تو دولت جو که من خود هستم اینک | به دست آر آن که من در دستم اینک | |
نخواهم نقش بیدولت نمودن | من و دولت به هم خواهیم بودن | |
ز دولت دوستی جان بر تو ریزم | نیم دشمن که از دولت گریزم | |
طرب کن چون در دولت گشادی | مخور غم چون به روز نیک زادی | |
نخست اقبال وانگه کام جستن | نشاید گنج بیآرام جستن | |
به صبری میتوان کامی خریدن | به آرامی دلارامی خریدن | |
زبان آنگه سخن چشم آنگهی نور | نخست انگور و آنگه آب انگور | |
به گرمی کار عاقل به نگردد | بتک دانی که بز فربه نگردد | |
درین آوارگی ناید برومند | که سازم با مراد شاه پیوند | |
اگر با تو بیاری سر در آرم | من آن یارم که از کارت بر آرم | |
تو ملک پادشاهی را بدست آر | که من باشم اگر دولت بود یار | |
گرت با من خوش آید آشنائی | همی ترسم که از شاهی برآئی | |
و گر خواهی به شاهی باز پیوست | دریغا من که باشم رفته از دست | |
جهان در نسل تو ملکی قدیم است | بدست دیگران عیبی عظیم است | |
جهان آنکس برد کو بر شتابد | جهانگیری توقف بر نتابد | |
همه چیزی ز روی کدخدائی | سکون بر تابد الا پادشائی | |
اگر در پادشاهی بنگری تیز | سبق برده است از عزم سبک خیز | |
جوانی داری و شیری و شاهی | سری و با سری صاحب کلاهی | |
ولایت را ز فتنه پای بگشای | یکی ره دستبرد خویش بنمای | |
بدین هندو که رختت راگرفته است | به ترکی تاج و تختت را گرفته است | |
به تیغ آزرده کن ترکیب جسمش | مگر باطل کنی ساز طلسمش | |
که دست خسروان در جستن کام | گهی با تیغ باید گاه با جام | |
ز تو یک تیغ تنها بر گرفتن | ز شش حد جهان لشگر گرفتن | |
کمر بندد فلک در جنگ با تو | در اندازد به دشمن سنگ با تو | |
مرا نیز ار بود دستی نمایم | وگرنه در دعا دستی گشایم |