نظامی (خسرو و شیرین)/شباهنگام کاهوی ختن گرد
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | نظامی (خسرو و شیرین) (شباهنگام کاهوی ختن گرد) از نظامی |
' |
شباهنگام کاهوی ختن گرد | ز ناف مشک خود خود را رسن کرد | |
هزار آهو بره لبها پر از شیر | بر این سبزه شدند آرامگه گیر | |
ملک چون آهوی نافه دریده | عتاب یار آهو چشم دیده | |
ز هر سو قطرههای برف و باران | شده بارنده چون ابر بهاران | |
ز هیبت کوه چون گل میگدازید | ز برف ارزیز بر دل میگدازید | |
به زیر خسرو از برف درم ریز | نقاب نقره بسته خنگ شبدیز | |
زبانش موی شد وز هیچ روئی | به مشگین موی در نگرفت موئی | |
بسی نالید تا رحمت کند یار | به صد فرصت نشد یک نکته بر کار | |
نفیرش گرچه هر دم تیزتر بود | جوابش هر زمان خونریزتر بود | |
چو پاسی از شب دیجور بگذشت | از آن در شاه دل رنجور بگذشت | |
فرس میراند چون بیمار خیزان | ز دیده بر فرس خوناب ریزان | |
سر از پس مانده میشد با دل ریش | رهی بیخویشتن بگرفته در پیش | |
نه پای آنکه راند اسب را تیز | نه دست آن که برد پای شبدیز | |
سرشک و آه راه ره توشه بسته | ز مروارید بر گل خوشه بسته | |
درین حسرت که آوخ گر درین راه | پدیدار آمدی یا کوه یا چاه | |
مگر بودی درنگم را بهانه | بماندی رختم این جا جاوادانه | |
گهی میزد ز تندی دست بر دست | گهی دستارچه بر دیده میبست | |
چو آمد سوی لشکرگاه نومید | دلش میسوخت از گرمی چو خورشید | |
درید ابر سیاه از سبز گلشن | بر آمد ماهتابی سخت روشن | |
شهنشه نوبتی بر چرخ پیوست | کنار نوبتی را شقه بر بست | |
نه از دل در جهان نظاره میکرد | بجای جامه دل را پاره میکرد | |
به آسایش نمودن سر نمیداشت | سر از زانوی حسرت برنمیداشت | |
ندیم و حاجب و جاندار و دستور | همه رفتند و خسرو ماند و شاپور | |
به صنعت هر دم آن استاد نقاش | بر او نقش طرب بستی که خوش باش | |
زدی بر آتش سوزان او آب | به رویش در بخندیدی چو مهتاب | |
دلش دادی که شیرین مهربانست | بدین تلخی مبین کش در زبانست | |
اگر شیرین سر پیکار دارد | رطب دانی که سر با خار دارد | |
مکن سودا که شیرین خشم ریزد | ز شیرینی بجز صفرا چه خیزد | |
مرنج از گرمی شیرین رنجور | که شیرینی به گرمی هست مشهور | |
ملک چون جای خالی دید از اغیار | شکایت کرد با شاپور بسیار | |
که دیدی تا چه رفت امروز با من | چه کرد آن شوخ عالم سوز با من | |
چه بیشرمی نمود آن ناخدا ترس | چو زن گفتی کجا شرم و کجا ترس | |
کله چون نارون پیشش نهادم | به استغفار چون سرو ایستادم | |
تبر بر نارون گستاخ میزد | به دهره سرو بن را شاخ میزد | |
نه زان سرما نوازش گرم گشتش | نه دل زان سخت روئی نرم گشتش | |
زبانش سر بسر تیر و تبر بود | یکایک عذرش از جرمش بتر بود | |
بلی تیزی نماید یار با یار | نه تا این حد که باشد خار با خار | |
ز تیزی نیز من دارم نشانی | مرا در کالبد هم هست جانی | |
اگر هاروت بابل شد جمالش | و گر سر بابل هندوست خالش | |
ز بس سردی که چون یخ شد سرشتم | فسون هر دو را بر یخ نوشتم | |
غمش را کز شکیبائی فزونست | من غمخواره میدانم که چونست | |
سرشت طفل بد را دایه داند | بد همسایه را همسایه داند | |
مرا او دشمنی آمد نهانی | نهفته کین و ظاهر مهربانی | |
چه خواهش کان نکردم دوش با او | نپذرفت و جدا شد هوش با او | |
سخنهای خوش از هر رسم و راهی | بگفتم سالی و نشنید ماهی | |
شب آمد روشنائی هم نبخشید | شکست و مومیائی هم نبخشید | |
اگر چه وصل شیرین بینمک نیست | وزو شیرینتری زیر فلک نیست | |
مرا پیوند او خواری نیرزد | نمک خوردن جگرخواری نیرزد | |
به زیر پای پیلان در شدن پست | به از پیش خسیسان داشتن دست | |
به آب اندر شدن غرفه چو ماهی | از آن به کز وزغ زنهار خواهی | |
به ناخن سنگ بر کندن ز کهسار | به از حاجت به نزد ناسزاوار | |
همه کس در در آب پاک یابد | کسی کو خاک جوید خاک یابد | |
چرا در سنگ ریزه کان کنم کان | چه بیروغن چراغی جان کنم جان | |
چه باید ملک جان دادن به شوخی | که بنشیند کلاغش بر کلوخی | |
مرا چون من کسی باید به ناموس | که باشد همسر طاوس طاوس | |
نخستین خاک را بوسید شاپور | پس آنگه زد بر آتش آب کافور | |
کز این تندی نباید تیز بودن | جوانمردیست عذرانگیز بودن | |
ستیز عاشقان چون برق باشد | میان ناز و وحشت فرق باشد | |
اگر گرمست شیرین هست معذور | که شیرینی به گرمی هست مشهور | |
نه شیرین خود همه خرما دهانی | ندارد لقمه بیاستخوانی | |
گرت سر گردد از صفرای شیرین | ز سر بیرون مکن سودای شیرین | |
مگر شیرین از آن صفرا خبر داشت | که چندان سر که در زیر شکر داشت | |
چو شیرینی و ترشی هست در کار | از این صفرا و سودا دست مگذار | |
عجب ناید ز خوبان زود سیری | چنانک از سگ سگی وز شیر شیری | |
شبه با در بود عادت چنین است | کلید گنج زرین آهنین است | |
به جور از نیکوان نتوان بریدن | بباید ناز معشوقان کشیدن | |
همه خوبان چنین باشند بدخوی | عروسی کی بود بیرنگ و بیبوی | |
کدامین گل بود بیزحمت خار | کدامین خط بود بیزخم پرگار | |
ز خوبان توسنی رسم قدیمست | چو مار آبی بود زخمش سلیمست | |
رهائی خواهی از سیلاب اندوه | قدم بر جای باید بود چون کوه | |
گر از هر باد چون کاهی بلرزی | اگر کوهی شوی کاهی نیرزی | |
به ار کامت به ناکامی برآید | که بوی عنبر از خامی برآید | |
بر آن مه ترکتازی کرد نتوان | که بر مه دست یازی کرد نتوان | |
زنست آخر در اندر بند و مشتاب | که از روزن فرود آید چو مهتاب | |
مگر ماه و زن از یک فن در آیند | که چون دربندی از روزن در آیند | |
چه پنداری که او زین غصه دورست | نه دورست او ولی دانم صبورست | |
گر از کوه جفا سنگی در افتد | ترا بر سایه او را بر سر افتد | |
و گر خاری ز وحشت حاصل آید | ترا بر دامن او را بر دل آید | |
یک امشب ار صبوری کرد باید | شب آبستن بود تا خود چه زاید | |
ندارد جاودان طالع یکی خوی | نماند آب دایم در یکی جوی | |
همه ساله نباشد کامکاری | گهی باشد عزیزی گاه خواری | |
بهر نازی که بر دولت کند بخت | نباید دولتی را داشتن سخت | |
کجا پرگار گردش ساز گردد | به گردش گاه اول باز گردد | |
هر آن رایض که او توسن کند رام | کند آهستگی با کره خام | |
به صبرش عاقبت جائی رساند | که بروی هر که را خواهد نشاند | |
به صبر از بند گردد مرد رسته | که صبر آمد کلید کار بسته | |
گشاید بند چون دشوار گردد | بخندد صبح چون شب تار گردد | |
امیدم هست کاین سختی سرآید | مراد شه بدین زودی برآید | |
بدین وعده ملک را شاد میکرد | خرابی را به رفق آباد میکرد | |
ز دولت بر رخ شه خال میزد | چو اختر میگذشت او فال میزد |