نظامی (خسرو و شیرین)/سبک باش ای نسیم صبح گاهی
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | نظامی (خسرو و شیرین) (سبک باش ای نسیم صبح گاهی) از نظامی |
' |
سبک باش ای نسیم صبح گاهی | تفضل کن بدان فرصت که خواهی | |
زمین را بوسه ده در بزم شاهی | که دارد بر ثریا بارگاهی | |
جهانبخش آفتاب هفت کشور | که دین و دولت ازوی شد مظفر | |
شه مشرق که مغرب را پناهست | قزل شه کافسرش بالای ماهست | |
چو مهدی گر چه شد مغرب وثاقش | گذشت از سر حد مشرق یتاقش | |
نگینش گر نهد یک نقش بر موم | خراج از چین ستاند جزیت از روم | |
اگر خواهد به آب تیغ گل رنگ | برآرد رود روس از چشمه زنگ | |
گرش باید به یک فتح الهی | فرو شوید ز هندوستان سیاهی | |
ز بیم وی که جور از دور بر دست | چو برق ار فتنهای زاد است مردست | |
چو ابر از جودهای بیدریغش | جهان روشن شده مانند تیغش | |
سخای ابر چون بگشاید از بند | بصد تری فشاند قطرهای چند | |
ببخشد دست او صد بحر گوهر | که در بخشش نگردد ناخنش تر | |
به خورشیدی سریرش هست موصوف | به مه بر کرده معروفیش معروف | |
زمین هفت است و گر هفتاد بودی | اگر خاکش نبودی باد بودی | |
زحل گر نیستی هندوی این نام | بدین پیری در افتادی ازین بام | |
ارس را در بیابان جوش باشد | چو در دریا رسد خاموش باشد | |
اگر دشمن رساند سر به افلاک | بدین درگه چه بوسد جز سر خاک | |
اگر صد کوه در بندد به بازو | نباشد سنگ با زر هم ترازو | |
از آن منسوج کو را دور دادست | به چار ارکان کمربندی فتادست | |
وزان خلعت که اقبالش بریدست | به هفت اختر کلهواری رسیدست | |
وزان آتش که الماسش فروزد | عدو گر آهنین باشد بسوزد | |
چو دیو از آهنش دشمن گریزد | که بر هر شخص کافتد برنخیزد | |
ز تیغی کانچنان گردن گذارد | چه خارد خصم اگر گردن نخارد | |
زکال از دود خصمش عود گردد | که مریخ از ذنب مسعود گردد | |
حیاتش با مسیحا هم رکابست | صبوحش تا قیامت در حسابست | |
به آب و رنگ تیغش برده تفضیل | چو نیلوفر هم از دجله هم از نیل | |
بهر حاجت که خلق آغاز کرده | دری دارد چو دریا باز کرده | |
کس از دریای فضلش نیست محروم | ز درویش خزر تا منعم روم | |
پی موریست از کین تا به مهرش | سر موئیست از سر تا سپهرش | |
هر آن موری که یابد بر درش بار | سلیمانیش باید نوبتی دار | |
هر آن پشه که برخیزد ز راهش | سر نمرود زیبد بارگاهش | |
زناف نکته نامش مشک ریزد | چو سنبل خورد از آهو مشک خیزد | |
ز ادراکش عطارد خوشه چینست | مگر خود نام خانش خوشه زینست | |
چو بر دریا زند تیغ پلالک | به ماهی گاو گوید کیف حالک | |
گر از نعلش هلال اندازه گیرد | فلک را حلقه در دروازه گیرد | |
ضمیرش کاروانسالار غیب است | توانا را ز دانائی چه عیب است | |
به مجلس گر میو ساقی نماند | چو باقی ماند او باقی نماند | |
از آن عهده که در سر دارد این عهد | بدین مهدی توان رستن از این مهد | |
اگر طوفان بادی سهمناکست | سلیمانی چنین داری چه باکست | |
اگر خود مار ضحاکی زند نیش | چو در خیل فریدونی میندیش | |
بر اهل روزگار از هر قرانی | نیامد بیستمکاری زمانی | |
ز خسف این قران ما را چه بیمست | که دارا دادگر داور رحیمست | |
قرانی را که با این داد باشد | چو فال از باد باشد باد باشد | |
جهان از درگهش طاقی کمینه است | بر این طاق آسمان جام آبگینه است | |
بر آن اوج از چو ما گردی چه خیزد | که ابر آنجا رسد آبش بریزد | |
بر آن درگه چو فرصت یابی ای باد | بیار این خواجه تاش خویش را یاد | |
زمین بوسی کن از راه غلامی | چنان گو کاین چنین گوید نظامی | |
که گر بودم ز خدمت دور یک چند | نبودم فارغ از شغل خداوند | |
چو شد پرداخته در سلک اوراق | مسجل شد بنام شاه آفاق | |
چو دانستم که این جمشید ثانی | که بادش تا قیامت زندگانی | |
اگر برگ گلی بیند در این باغ | بنام شاه آفاقش کند داغ | |
مرا این رهنمونی بخت فرمود | که تا شه باشد از من بنده خشنود | |
شنیدستم که دولت پیشهای بود | که با یوسف رخیش اندیشهای بود | |
چنان در کار آن دلدار دل بست | که از تیمار کار خویشتن رست | |
چنان در دل نشاند آن دلستان را | که با جانش مسلسل کرد جان را | |
گرش صد باغ بخشیدندی از نور | نبردی منت یک خوشه انگور | |
چو دادندی گلی بر دست یارش | رخ از شادی شدی چون نوبهارش | |
به حکم آنکه یار او را چو جان بود | مدام از شادی او شادمان بود | |
مراد شه که مقصود جهانست | بعینه با برادر هم چنانست | |
مباد این درج دولت را نوردی | میفتاد اندر این نوشاب گردی | |
جمالش باد دایم عالم افروز | شبش معراج باد و روز نوروز | |
بقدر آنکه باد از زلف مشگین | گهی هندوستان سازد گهی چین | |
همه ترکان چین بادند هندوش | مباد از چینیان چینی برابر وش | |
حسودش بسته بند جهان باد | چو گردد دوست بستش پرنیان باد | |
مطیعش را زمی پر باد گشتی | چو یاغی گشت بادش تیز دشتی | |
چنین نزلی که یابی پرمانیش | مبارکباد بر جان و جوانیش |