نظامی (خسرو و شیرین)/ز راه پاسخ آن ماه قصب پوش
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | نظامی (خسرو و شیرین) (ز راه پاسخ آن ماه قصب پوش) از نظامی |
' |
ز راه پاسخ آن ماه قصب پوش | ز شکر کرد شه را حلقه در گوش | |
گشاد از درج گوهر قفل یاقوت | رطب را قند داد و قند را قوت | |
مثالی داد مه را در سواری | براتی مشک و در پردهداری | |
ستون سرو را رفتن در آموخت | چو غنچه تیز شد چون گل برافروخت | |
به خدمت بوسه زد بر گوشه بام | که باشد خشت پخته عنبر خام | |
چو نوبت داشت در خدمت نمودن | برون زد نوبتی در دل ربودن | |
نخستین گفت کای دارای عالم | بر آورده علم بالای عالم | |
ز چین تا روم در توقیع نامت | قدر خان بنده و قصر غلامت | |
نه تنها خاک تو خاقان چین است | چنینت چند خاکی بر زمین است | |
هران پالودهای کو خود بود زرد | به چربی یا به شیرینی توان خورد | |
من آن پالوده روغن گذارم | که جز نامی ز شیرینی ندارم | |
بلی تا گشتم از عالم پدیدار | ترا بودم به جان و دل خریدار | |
نه پی در جستجوی کس فشردم | نه جز روی تو کس را سجده بردم | |
ندیدم در تو بوی مهربانی | بجز گردن کشی و دل گرانی | |
حساب آرزوی خویش کردن | به روی دیگران در پیش کردن | |
نه عشق این شهوتی باشد هوائی | کجا عشق و تو ای فارغ کجائی | |
مرا پیلی سزد کو را کنم بند | تو شاهی بر تو نتوان بیدق افکند | |
به مهمانی غزالی چون شود شیر | ز گنجکشی عقابی کی شود سیر | |
تو گر سروی و من پیش تو خاشاک | نه آخر هر دو هستیم از یکی خاک | |
سپند و عود بر مجمر یکی دان | بخور و دود و خاکستر یکی دان | |
کبابی باید این خان را نمک سود | مگس در پای پیلان کی کند سود | |
زبانت آتشی خوش میفروزد | خوش آن باشد که دیگت را نسوزد | |
چو سیلی کامدی در حوض ماهی | مراد خویشتن را برد خواهی | |
ز طوفان تو خواهم کرد پرهیز | بر این در خواه بنشین خواه برخیز | |
کمند افکندنت بر قلعه ماه | چه باید چون نیابی بر فلک راه | |
به شب بازی فلک را در نگیری | به افسون ماه را در بر نگیری | |
در ناسفته را گر سفت باید | سخن در گوش دریا گفت باید | |
بر باغ ارم پوشیده شاخست | غلط گفتم در روزی فراخست | |
من آبم نام آب زندگانی | تو آتش نام آن آتش جوانی | |
نخواهم آب و آتش در هم افتد | کز ایشان فتنهها در عالم افتد | |
به ار تا زنده باشم گرد آنکس | نگردم کز من او را بس بود بس | |
برو هم با شکر میکن شکاری | ترا با شهد شیرین نیست کاری | |
شکر بوسی لب کس را نشاید | مگر دندان که او خردش بخاید | |
به شیرین بوسه را بازار تیز است | که شیرینی لبش را خانه خیز است | |
به شیرین از شکر چندین مزن لاف | که از قصاب دور افتد قصب باف | |
دو باشد منجنیق از روی فرهنگ | یکی ابریشم اندازد یکی سنگ | |
به شکر نشکند شیرینی کس | لب شیرین بود شکر شکن بس | |
ترا گر ناگواری بود از این بیش | ز شکر ساختی گلشکر خویش | |
شکر خواهی و شیرین نیز خواهی | شکار ماه کن یا صید ماهی | |
هوای قصر شیرینت تمامست | سر کوی شکر دانی کدامست | |
من از خون جگر باریدن خویش | نپردازم بسر خاریدن خویش | |
نیاید شه پرستی دیگر از من | پرستاری طلب چابکتر از من | |
بیاد من که باد این یاد بدرود | نوا خوش میزنی گر نگسلد رود | |
به تندی چند گوئی با اسیران | تو میگو تا نویسندت دبیران | |
ز غم خوردن دلی آزاد داری | به دم دادن سری پرباد داری | |
چه باید با تو خون خوردن به ساغر | به دم فربه شدن چون میش لاغر | |
ز تو گر کار من بد گشت بگذار | خدائی هست کو نیکو کند کار | |
نشینم هم در این ویرانه وادی | بر انگیزم منادی بر منادی | |
که با شیرین چه بازی کرد پرویز | عروس اینجا کجا کرد او شکر ریز | |
بس آن یک ره که در دام اوفتادم | هم از نرخ و هم از نام اوفتادم | |
چو شد در نامها نامم شکسته | در بینام و ننگان باد بسته | |
ز در بستن رقیبم رسته باشد | خزینه به که او در بسته باشد | |
ز قند من سمرها در جهانست | در قصرم سمرقندی از آنست | |
اگر بردر گشادن نیستم دست | توانم بر تو از گیسو رسن بست | |
گرم باید چو می در جامت آرم | به زلف چون رسن بر بامت آرم | |
ولی باد از رسن پایت ربود است | رسن بازی نمیدانی چه سود است | |
همان به کانچه من دیدم بداغت | نسوزم روغن خود در چراغت | |
ز جوش خون دل چون باز گفتم | شبت خوش باد و روزت خوش که رفتم | |
بگفت این و چو سرو از جای برخاست | جبین را کج گرفت و فرق را راست | |
پرند افشاند و از طرف پرندش | جهان پر شد ز قالبهای قندش | |
بدان آیین که خوبان را بود دست | ز نخدان میگشاد و زلف میبست | |
جمال خویش را در خز و خارا | به پوشیدن همی کرد آشکارا | |
گهی میکرد نسرین را قصب پوش | گهی میزد شقایق بر بناگوش | |
گهی بر فرق بند آشفته میبود | گره میبست و بر مه مشک میسود | |
به زیور راست کردن دیر میشد | که پایش بر سر شمشیر میشد | |
ز نیکو کردن زنجیر خلخال | نه نیکو کرد بر زنجیریان حال | |
ز گیسو گه کمر میکرد و گه تاج | بدان تاج و کمر شه گشته محتاج | |
شقایق بستنش بر گردن ماه | کمند انداخته بر گردن شاه | |
در آن حلواپزی کرد آتشی نرم | که حلوا را بسوزد آتش گرم | |
چو هر هفت آنچه بایست از نکوئی | بکرد آن خوبروی از خوبروئی | |
به شوخی پشت بر شه کرد حالی | ز خورشید آسمان را کرد خالی | |
در آن پیچش که زلفش تاب میداد | سرینش ساق را سیماب میداد | |
به گیسوی رسنوار از پس پشت | چو افعی هر که را میدید میکشت | |
بلورین گردنش در طوق سازی | بدان مشگین رسن میکرد بازی | |
دلی کز عشق آن گردن همی مرد | رسن در گردنش با خود همی برد | |
به رعنائی گذشت از گوشه بام | ز شاه آرام شد چون شد دلارام | |
بسی دادش به جان خویش سوگند | که تا باز آمد آن رعنای دلبند | |
نشست و لولو از نرگس همی ریخت | بدان آب از جهان آتش برانگیخت | |
بهر دستان که دل شاید ربودن | نمود آنچ از فسون باید نمودن | |
عملهائی که عاشق را کند سست | عجب چست آید از معشوقه چست |