نظامی (خسرو و شیرین)/زهی دارنده اورنگ شاهی
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | نظامی (خسرو و شیرین) (زهی دارنده اورنگ شاهی) از نظامی |
' |
زهی دارنده اورنگ شاهی | حوالت گاه تایید الهی | |
پناه سلطنت پشت خلافت | ز تیغت تا عدم موئی مسافت | |
فریدون دوم جمشید ثانی | غلط گفتم که حشواست این معانی | |
فریدون بود طفلی گاو پرورد | تو بالغ دولتی هم شیر و هم مرد | |
ستد جمشید را جان مار ضحاک | ترا جان بخشد اژدرهای افلاک | |
گر ایشان داشتندی تخت با تاج | تو تاج و تخت میبخشی به محتاج | |
کند هر پهلوی خسرونشانی | تو خود هم خسروی هم پهلوانی | |
سلیمان را نگین بود و ترا دین | سکندر داشت آیینه تو آیین | |
ندیدند آنچه تو دیدی ز ایام | سکندر ز اینه جمشید از جام | |
زهی ملک جوانی خرم از تو | اساس زندگانی محکم از تو | |
اگر صد تخت خود بر پشت پیلست | چوبی نقش تو باشد تخت نیلست | |
به تیغ آهنین عالم گرفتی | به زرین جام جای جم گرفتی | |
به آهن چون فراهم شد خزینه | از آهن وقف کن بر آبگینه | |
به دستوری حدیثی چند کوتاه | بخواهم گفت اگر فرمان دهد شاه | |
من از سحر سحر پیکان راهم | جرس جنبان هارورتان شاهم | |
نخستین مرغ بودم من درین باغ | گرم بلبل کنی کینت و گر زاغ | |
به عرض بندگی دیر آمدم دیر | و گر دیر آمدم شیر آمدم شیر | |
چه خوش گفت این سخن پیر جهانگرد | که دیر آی و درست آی ای جوانمرد | |
در این اندیشه بودم مدتی چند | که نزلی سازم از بهر خداوند | |
نبودم تحفه چیپال و فغفور | که پیش آرم زمین را بوسم از دور | |
بدین مشتی خیال فکرت انگیز | بساط بوسه را کردم شکر ریز | |
اگر چه مور قربان را نشاید | ملخ نزل سلیمان را نشاید | |
نبود آبی جز این در مغز میغم | و گر بودی نبودی جان دریغم | |
به ذره آفتابی را که گیرد | به گنجشکی عقابی را که گیرد | |
چه سود افسوس من کز کدخدائی | جز این موئی ندارم در کیائی | |
حدیث آنکه چون دل گاه و بیگاه | ملازم نیستم در حضرت شاه | |
نباشد بر ملک پوشیده رازم | که من جز با دعا باکس نسازم | |
نظامی اکدشی خلوت نشینست | که نیمی سرکه نیمی انگبینست | |
ز طبعتر گشاده چشمه نوش | بزهد خشک بسته بار بر دوش | |
دهان زهدم ار چه خشک خانیست | لسان رطبم آب زندگانیست | |
چو مشک از ناف عزلت بو گرفتم | به تنهائی چو عنقا خو گرفتم | |
گل بزم از چو من خاری نیاید | ز من غیر از دعا کاری نیاید | |
ندانم کرد خدمتهای شاهی | مگر لختی سجود صبحگاهی | |
رعونت در دماغ از دام ترسم | طمع در دل ز کار خام ترسم | |
طمع را خرقه بر خواهم کشیدن | رعونت را قبا خواهم دریدن | |
من و عشقی مجرد باشم آنگاه | بیاسایم چو مفرد باشم آنگاه | |
سر خود را به فتراکت سپارم | ز فتراکت چو دولت سر بر آرم | |
گرم دور افکنی در بوسم از دور | و گر بنوازیم نور علی نور | |
به یک خنده گرت باید چو مهتاب | شب افروزی کنم چون کرم شبتاب | |
چو دولت هر که را دادی به خود راه | نبشتی بر سرش یامیر یا شاه | |
چو چشم صبح در هر کس که دیدی | پلاس ظلمت ازوی در کشیدی | |
به هر کشور که چون خورشید راندی | زمین را بدره بدره زر فشاندی | |
زر افشانت همه ساله چنین باد | چو تیغت حصن جانت آهنین باد | |
جهان بیرون مباد از حکم و رایت | زمین خالی مباد از خاک پایت | |
سرت زیر کلاه خسروی باد | به خسرو زادگان پشتت قوی باد | |
به هر منزل که مشک افشان کنی راه | منور باش چون خورشید و چون ماه | |
به هر جانب که روی آری به تقدیر | رکابت باد چون دولت جهانگیر | |
جنابت بر همه آفاق منصور | سپاهت قاهر و اعدات مقهور |