نظامی (خسرو و شیرین)/زمین بوسید شاپور سخندان
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | نظامی (خسرو و شیرین) (زمین بوسید شاپور سخندان) از نظامی |
' |
زمین بوسید شاپور سخندان | که دایم باد خسرو شاد و خندان | |
به چشم نیک بینادش نکوخواه | مبادا چشم بد را سوی او راه | |
چو بر شاه آفرین کرد آن هنرمند | جوابش داد کی گیتی خداوند | |
چو من نقش قلم را در کشم رنگ | کشد مانی قلم در نقش ارژنگ | |
بجنبد شخص کو را من کنم سر | بپرد مرغ کو را من کنم پر | |
مدار از هیچ گونه گرد بر دل | که باشد گرد بر دل درد بر دل | |
به چاره کردن کار آن چنانم | که هر بیچارگی را چاره دانم | |
تو خوشدل باش و جز شادی میندیش | که من یک دل گرفتم کار در پیش | |
نگیرم در شدن یک لحظه آرام | ز گوران تک ز مرغان پر کنم وام | |
نخسبم تا نخسبانم سرت را | نیایم تا نیارم دلبرت را | |
چو آتش گرز آهن سازد ایوان | چو گوهر گر شود در سنگ پنهان | |
برونش آرم به نیروی و به نیرنگ | چو آتش ز آهن و چون گوهر از سنگ | |
گهی با گل گهی با خار سازم | ببینم کار و پس با کار سازم | |
اگر دولت بود کارم به دستش | چو دولت خود کنم خسرو پرستش | |
و گر دانم که عاجز گشتم از کار | کنم باری شهنشه را خبر دار | |
سخن چون گفته شد گوینده برخاست | بسیج راه کرد از هر دری راست | |
برنده ره بیابان در بیابان | به کوهستان ارمن شد شتابان | |
که آن خوبان چو انبوه آمدندی | به تابستان در آن کوه آمدندی | |
چو شاپور آمد آنجا سبزه نو بود | ریاحین را شقایق پیش رو بود | |
گرفته سنگهای لاجوردی | ز کسوتهای گل سرخی و زردی | |
کشیده بر سر هر کوهساری | زمرد گون بساطی مرغزاری | |
ز جرم کوه تا میدان بغرا | کشیده خط گل طغرا به طغرا | |
در آن محراب کو رکن عراق است | کمربند ستون انشراق است | |
ز خارا بود دیری سال کرده | کشیشیانی بدو در سالخورده | |
فرود آمد بدان دیر کهن سال | بر آن آیین که باشد رسم ابدال | |
سخنپیمای فرهنگی چنین گفت | به وقت آنکه درهای دری سفت | |
که زیر دامن این دیر غاریست | در و سنگی سیه گوئی سواری است | |
ز دشت رم گله در هر قرانی | به گشتن آید تکاور مادیانی | |
ز صد فرسنگی آید بر در غار | در او سنبد چو در سوراخ خود مار | |
بدان سنگ سیه رغبت نماید | به رغبت خویشتن بر سنگ ساید | |
به فرمان خدا زو گشن گیرد | خدا گفتی شگفتی دل پذیرد | |
هران کره کزان تخمش بود بار | ز دوران تک برد وز باد رفتار | |
چنین گوید همیدون مرد فرهنگ | که شبدیز آمدست از نسل آن سنگ | |
کنون زان دیر اگر سنگی بجوئی | نیابی گردبادش برد گوئی | |
وزان کرسی که خوانند انشراقش | سری بینی فتاده زیر ساقش | |
به ماتم داری آن کوه گل رنگ | سیه جامه نشسته یک جهان سنگ | |
به خشمی کامده بر سنگلاخش | شکوفهوار کرده شاخ شاخش | |
فلک گوئی شد از فریاد او مست | به سنگستان او در شیشه بشکست | |
خدا را گر چه عبرتهاست بسیار | قیامت را بس این عبرت نمودار | |
چو اندر چار صد سال از کم و بیش | رسد کوهی چنان را این چنین پیش | |
تو بر لختی کلوخ آب خورده | چرائی تکیه جاوید کرده | |
نظامی زین نمط در داستان پیچ | که از تو نشنوند این داستان هیچ |