نظامی (خسرو و شیرین)/خوشا ملکا که ملک زندگانی است
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | نظامی (خسرو و شیرین) (خوشا ملکا که ملک زندگانی است) از نظامی |
' |
خوشا ملکا که ملک زندگانی است | بها روزا که آن روز جوانی است | |
نه هست از زندگی خوشتر شماری | نه از روز جوانی روزگاری | |
جهان خسرو که سالار جهان بود | جوان بود و عجب خوشدل جوان بود | |
نخوردی بیغنا یک جرعه باده | نه بیمطرب شدی طبعش گشاده | |
مغنی را که پارنجی ندادی | به هر دستان کم از گنجی ندادی | |
به عشرت بود روزی باده در دست | مهین بانو در آمد شاد و بنشست | |
ملک تشریف خاص خویش دادش | ز دیگر وقتها دل بیش دادش | |
چو آمد وقت خوان دارای عالم | ز موبد خواست رسم باج برسم | |
به هر خوردی که خسرو دستگه داشت | حدیث باج برسم را نگه داشت | |
حساب باج برسم آنچنان است | که او بر چاشنیگیری نشان است | |
اجازت باشد از فرمان موبد | خورشها را که این نیک است و آن بد | |
به می خوردن نشاند آن گه مهان را | همان فرخنده بانوی جهان را | |
به جام خاص می میخورد با او | سخن از هر دری میکرد با او | |
چو از جام نبید تلخ شد مست | حکایت را به شیرین باز پیوست | |
ز شیرین قصه آوارگی کرد | به دل شادی به لب غمخوارگی کرد | |
که بانو را برادر زادهای بود | چو گل خندان چو سرو آزادهای بود | |
شنیدم کادهم توسن کشیدش | چو عنقا کرد از اینجا ناپدیدش | |
مرا از خانه پیکی آمد امروز | خبر آورد از آن ماه دلافروز | |
گر اینجا یک دو هفته باز مانم | بر آن عزمم که جایش باز دانم | |
فرستم قاصدی تا بازش آرد | بسان مرغ در پروازش آرد | |
مهین بانو چو کرد این قصه را گوش | فرو ماند از سخن بیصبر و بیهوش | |
به خدمت بر زمین غلطید چون خاک | خروشی بر کشید از دل شغبناک | |
که آن در کو که گر بینم به خوابش | نه در دامن که در دریای آبش | |
به نوک چشمش از دریا برآرم | به جان بسپارمش پس جان سپارم | |
پس آنگه بوسه زد بر مسند شاه | که مسند بوس بادت زهره و ماه | |
ز ماهی تا به ماه افسر پرستت | ز مشرق تا به مغرب زیر دستت | |
من آنگه گفتم او آید فرادست | که اقبال ملک در بنده پیوست | |
چو اقبال تو با ما سر در آرد | چنین بسیار صید از در درآرد | |
اگر قاصد فرستد سوی او شاه | مرا باید ز قاصد کردن آگاه | |
به حکم آنکه گلگون سبک خیز | بدو بخشم ز همزادان شبدیز | |
که با شبدیز کس هم تک نباشد | جز این گلگون اگر بدرک نباشد | |
اگر شبدیز با ماه تمامست | به همراهیش گلگون تیز گامست | |
و گر شبدیز نبود مانده بر جای | به جز گلگون که دارد زیر او پای | |
ملک فرمود تا آن رخش منظور | برند از آخور او سوی شاپور | |
وز آنجا یک تنه شاپور برخاست | دو اسبه راه رفتن را بیاراست | |
سوی ملک مداین رفت پویان | گرامی ماه را یک ماه جویان | |
به مشگو در نبود آن ماه رخسار | معالقصه به قصر آمد دگر بار | |
در قصر نگارین زد زمانی | کس آمد دادش از خسرو نشانی | |
درون بردندش از در شادمانه | به خلوتگاه آن شمع زمانه | |
چو سر در قصر شیرین کرد شاپور | عقوبت بارهای دید از جهان دور | |
نشسته گوهری در بیضه سنگ | بهشتی پیکری در دوزخ تنگ | |
رخش چون لعل شد زان گوهر پاک | نمازش بر دو رخ مالید بر خاک | |
ثناها کرد بر روی چو ماهش | بپرسید از غم و تیمار راهش | |
که چون بودی و چون رستی ز بیداد | که از بندت نبود این بنده آزاد | |
امیدم هست کاین سختی پسین است | دلم زین پس به شادی بر یقین است | |
یقین میدان که گر سختی کشیدی | از آن سختی به آسانی رسیدی | |
چه جایست اینکه بس دلگیر جایست | که زد رایت که بس شوریده رایست | |
در این ظلمت ولایت چون دهد نور | بدین دوزخ قناعت چون کند حور | |
مگر یک عذر هست آن نیز هم لنگ | که تو لعلی و باشد لعل در سنگ | |
چو نقش چین در آن نقاش چین دید | کلید کام خود در آستین دید | |
نهاد از شرمناکی دست بر رخ | سپاسش برد و بازش داد پاسخ | |
که گر غمهای دیده بر تو خوانم | ستمهای کشیده بر تو رانم | |
نه در گفت آید و نه در شنیدن | قلم باید به حرفش در کشیدن | |
بدان مشگو که فرمودی رسیدم | در او مشتی ملالت دیده دیدم | |
بهم کرده کنیزی چند جماش | غلام وقت خود کای خواجه خوشباش | |
چو زهره بر گشاده دست و بازو | بهای خویش دیده در ترازو | |
چو من بودم عروسی پارسائی | از آن مشتی جلب جستم جدائی | |
دل خود بر جدائی راست کردم | وز ایشان کوشکی درخواست کردم | |
دلم از رشک پر خوناب کردند | بدین عبرت گهم پرتاب کردند | |
صبور آباد من گشت این سیه سنگ | که از تلخی چو صبر آمد سیه رنگ | |
چو کردند اختیار این جای دلگیر | ضرورت ساخت میباید چه تدبیر | |
پس آنگه گفت شاپورش که برخیز | که فرمان این چنین داد است پرویز | |
وز آن گلخن بر آن گلگون نشاندش | به گلزار مراد شاه راندش | |
چو زین بر پشت گلگون بست شیرین | به پویه دستبرد از ماه و پروین | |
بدان پرندگی زیرش همائی | پری میبست در هر زیر پائی | |
وز آن سو خسرو اندر کار مانده | دلش در انتظار یار مانده | |
اگر چه آفت عمر انتظار است | چو سر با وصل دارد سهل کار است | |
چو خوشتر زانکه بعد از انتظاری | به امیدی رسد امید واری |