نظامی (خسرو و شیرین)/حکایت بر گرفته شاه و شاپور
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | نظامی (خسرو و شیرین) (حکایت بر گرفته شاه و شاپور) از نظامی |
' |
حکایت بر گرفته شاه و شاپور | جهان دیدند یکسر نور در نور | |
پری پیکر برون آمد ز خرگاه | چنان کز زیر ابر آید برون ماه | |
چو عیاران سرمست از سر مهر | به پای شه در افتاد آن پری چهر | |
چو شه معشوق را مولای خود دید | سر مه را به زیر پای خود دید | |
ز شادی ساختنش بر فرق خود جای | که شه را تاج بر سر به که در پای | |
در آن خدمت که یارش ساز میکرد | مکافاتش یکی ده باز میکرد | |
چو کار از پای بوسی برتر آمد | تقاضای دهن بوسی بر آمد | |
از آن آتش که بر خاطر گذر کرد | ترش روئی به شیرین در اثر کرد | |
ملک حیران شده کان روی گلرنگ | چرا شد شاد و چون شد باز دلتنگ | |
نهان در گوش خسرو گفت شاپور | که گر مه شد گرفته هست معذور | |
برای آنکه خود را تا به امروز | بنام نیک پرورد آن دلافروز | |
کنون ترسد که مطلق دستی شاه | نهد خال خجالت بر رخ ماه | |
چو شه دانست کان تخم برومند | بدو سر در نیارد جز به پیوند | |
بسی سوگند خورد و عهدها بست | که بی کاوین نیارد سوی او دست | |
بزرگان جهان را جمع سازد | به کاوین کردنش گردن فرازد | |
ولی باید که می در جام ریزد | که از دست این زمان آن برنخیزد | |
یک امشب شادمان با هم نشینیم | به روی یکدیگر عالم به بینیم | |
چو عهد شاه را بشنید شیرین | به خنده برگشاد از ماه پروین | |
لبش با در به غواصی در آمد | سر زلفش به رقاصی بر آمد | |
خروش زیور زر تاب داده | دماغ مطربان را خواب داده | |
لبش از می قدح بر دست کرده | به جرعه ساقیان را مست کرده | |
ز شادی چون تواند ماند باقی | که مه مطرب بود خورشید ساقی | |
دل از مستی چنان مخمور مانده | کز اسباب غرضها دور مانده | |
دماغ از چاشنیهای دگر نوش | ز لذت کرده شهوت را فراموش | |
بخور عطر و آنگه روی زیبا | دل از شادی کجا باشد شکیبا | |
فرو مانده ز بازیهای دلکش | در آب و آتش اندر آب و آتش | |
کششهائی بدان رغبت که باید | چو مقناطیس کاهن را رباید | |
ولیکن بود صحبت زینهاری | نکردند از وفا زنهار خواری | |
چو آمد در کف خسرو دل دوست | برون آمد ز شادی چون گل از پوست | |
دل خود را چو شمع از دیده پالود | پرند ماه را پروین بر آمود | |
به مژگان دیده را در ماه میدوخت | مگر بر مجمر مه عود میسوخت | |
گهی میسود نرگس بر پرندش | گهی میبست سنبل بر کمندش | |
گهی بر نار سیمینش زدی دست | گهی لرزید چون سیماب پیوست | |
گهی مرغول جعدش باز کردی | ز شب بر ماه مشکانداز کردی | |
که از فرق سرش معجر گشادی | غلامانه کلاهش بر نهادی | |
که از گیسوش بستی بر میان بند | که از لعلش نهادی در دهان قند | |
گهی سودی عقیقش را به انگشت | گه آوردی زنخ چون سیب در مشت | |
گهی دستینه از دستش ربودی | به بازو بندیش بازو نمودی | |
گهی خلخالهاش از پای کندی | بجای طوق در گردن فکندی | |
گه آوردی فروزان شمع در پیش | درو دیدی و در حال دل خویش | |
گهی گفتی تنم را جان توئی تو | گهی گفت این منم من آن توئی تو؟ | |
دلش در بند آن پاکیزه دلبند | به شاهد بازی آن شب گشت خرسند | |
نشاط هر دو در شهوت پرستی | به شیر مست ماند از شیر مستی | |
صدف میداشت درج خویش را پاس | که تا بر در نیفتد نوک الماس | |
ز بانک بوسهای خوشتر از نوش | زمانه ارغنون کرده فراموش | |
دهلزن چون دهل را ساز میکرد | هنوز این لابه و آن ناز میکرد | |
بدینسان هفتهای دمساز بودند | گهی با عذر و گه با ناز بودند | |
به روز آهنگ عشرت داشتندی | دمی بیخوشدلی نگذاشتندی | |
به شب نرد قناعت باختندی | به بوسه کعبتین انداختندی | |
شب هفتم که کار از دست میشد | غرض دیوانه شهوت مست میشد | |
ملک فرمود تا هم در شب آن ماه | به برج خویشتن روشن کند راه | |
سپاهی چون کواکب در رکابش | که از پری خدا داند حسابش | |
نشیند تا به صد تمکینش آرند | چو مه در محمل زرینش آرند | |
چنان کاید به برج خویشتن ماه | به قصر خویشتن آمد ز خرگاه | |
چو رفت آن نقد سیمین باز در سنگ | ز نقد سیم شد دست جهان تنگ | |
فلک بر کرد زرین بادبانی | نماند از سیم کشتیها نشانی | |
شهنشه کوچ کرد از منزل خویش | گرفته راه دارالملک در پیش | |
به شهر آمد طرب را کار فرمود | برآسود و ز می خوردن نیاسود | |
به فیض ابروی سیما درخشی | جهان را تازه کرد از تاج بخشی | |
درآمد مرد را بخشنده دارد | زمین تا در نیارد بر نیارد | |
نه ریزد ابر بی توفیر دریا | نه بیباران شود دریا مهیا | |
نه بر مرد تهی رو هست باجی | نه از ویرانه کس خواهد خراجی | |
شبی فرمود تا اختر شناسان | کنند اندیشه دشوار و آسان | |
بجویند از شب تاریک تارک | به روشن خاطری روزی مبارک | |
که شاید مهد آن ماه دلفروز | به برج آفتاب آوردن آن روز | |
رصدبندان بر او مشکل گشادند | طرب را طالعی میمون نهادند |