نظامی (خسرو و شیرین)/جهان سالار خسرو هر زمانی
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | نظامی (خسرو و شیرین) (جهان سالار خسرو هر زمانی) از نظامی |
' |
جهان سالار خسرو هر زمانی | به چربی جستی از شیرین نشانی | |
هزارش بیشتر صاحب خبر بود | که هر یک بر سر کاری دگر بود | |
گر انگشتی زدی بر بینی آن ماه | ملک را یک به یک کردندی آگاه | |
در آن مدت که شد فرهاد را دید | نه کوه آن قلعه پولاد را دید | |
خبر دادند سالار جهان را | که چون فرهاد دید آن دلستان را | |
در آمد زور دستش را شکوهی | به هر زخمی ز پای افکند کوهی | |
از آن ساعت نشاطی در گرفته است | ز سنگ آیین سختی بر گفته است | |
بدان آهن که او سنگ آزمون کرد | تواند بیستون را بیستون کرد | |
کلنگی میزند چون شیر جنگی | کلنگی نه که آن باشد کلنگی | |
بچربد روبه ار چربیش باشد | و گر با گرگ هم چربیش باشد | |
چو از دینار جورا بیشتر بار | ترازو سر به گرداند ز دینار | |
اگر ماند بدین قوت یکی ماه | ز پشت کوه بیرون آورد راه | |
ملک بیسنگ شد زان سنگ سفتن | که بایستش به ترک لعل گفتن | |
به پرسش گفت با پیران هشیار | چه باید ساختن تدبیر این کار | |
چنین گفتند پیران خردمند | که گر خواهی که آسان گردد این مجد | |
فرو کن قاصدی را کز سر راه | بدو گوید که شیرین مرد ناگاه | |
مگر یک چندی افتد دستش از کار | درنگی در حساب آید پدیدار | |
طلب کردند نافرجام گویی | گره پیشانیی دلتنگ رویی | |
چو قصاب از غضب خونی نشانی | چو نفاط از بروت آتش فشانی | |
سخنهای بدش تعلیم کردند | به زر وعده به آهن بیم کردند | |
فرستادند سوی بی ستونش | شده بر ناحفاظی رهنمونش | |
چو چشم شوخ او فرهاد را دید | به دستش دشنه پولاد را دید | |
بسان شیر وحشی جسته از بند | چو پیل مست گشته کوه میکند | |
دلش در کار شیرین گرم گشته | به دستش سنگ و آهن نرم گشته | |
از آن آتش که در جان و جگر داشت | نه از خویش و نه از عالم خبر داشت | |
به یاد روی شیرین بیت میگفت | چو آتش تیشه میزد کوه میسفت | |
سوی فرهاد رفت آن سنگدل مرد | زبان بگشاد و خود را تنگدل کرد | |
که ای نادان غافل در چکاری | چرا عمری به غفلت میگذاری | |
بگفتا بر نشاط نام یاری | کنم زینسان که بینی دستکاری | |
چه یار آن یار کو شیرین زبانست | مرا صد بار شیرینتر ز جانست | |
چو مرد ترش روی تلخ گفتار | دم شیرین ز شیرین دید در کار | |
بر آورد از سر حسرت یکی باد | که شیرین مرد و آگه نیست فرهاد | |
دریغا آن چنان سرو شغبناک | ز باد مرگ چون افتاد بر خاک | |
ز خاکش عنبر افشاندند بر ماه | به آب دیده شستندش همه راه | |
هم آخر با غمش دمساز گشتند | سپردندش به خاک و باز گشتند | |
در و هر لحظه تیغی چند میبست | به رویش در دریغی چند میبست | |
چو گفت آن زلف و آن خال ای دریغا | زبانش چون نشد لال ای دریغا | |
کسی را دل دهد کین راز گوید؟ | نه بیند ور به بیند باز گوید | |
چو افتاد این سخن در گوش فرهاد | ز طاق کوه چون کوهی در افتاد | |
برآورد از جگر آهی چنان سرد | که گفتی دور باشی بر جگر خورد | |
به زاری گفت کاوخ رنج بردم | ندیده راحتی در رنج مردم | |
اگر صد گوسفند آید فرا پیش | برد گرگ از گله قربان درویش | |
چه خوش گفت آن گلابی با گلستان | که هر چت باز باید داد مستان | |
فرو رفته به خاک آن سرو چالاک | چرا بر سر نریزم هر زمان خاک | |
ز گلبن ریخته گلبرگ خندان | چرا بر من نگردد باغ زندان | |
پریده از چمن کبک بهاری | چرا چون ابر نخروشم به زاری | |
فرو مرده چراغ عالم افروز | چرا روزم نگردد شب بدین روز | |
چراغم مرد بادم سرد از آنست | مهم رفت آفتابم زرد از آنست | |
به شیرین در عدم خواهم رسیدن | به یک تک تا عدم خواهم دویدن | |
صلای درد شیرین در جهان داد | زمین بر یاد او بوسید و جان داد | |
زمانه خود جز این کاری نداند | که اندوهی دهد جانی ستاند | |
چو کار افتاده گردد بینوائی | درش در گیرد از هر سو بلائی | |
به هر شاخ گلی کو در زند چنگ | به جای گل ببارد بر سرش سنگ | |
چنان از خوشدلی بیبهر گردد | که در کامش طبرزد زهر گردد | |
چنان تنگ آید از شوریدن بخت | که برباید گرفتش زین جهان رخت | |
عنان عمر ازینسان در نشیب است | جوانی را چنین پا در رکیب است | |
کسی یابد ز دوران رستگاری | که بردارد عمارت زین عماری | |
مسیحاوار در دیری نشیند | که با چندان چراغش کس نبیند | |
جهان دیو است و وقت دیو بستن | به خوشخوئی توان زین دیو رستن | |
مکن دوزخ به خود بر خوی بد را | بهشت دیگران کن خوی خود را | |
چو دارد خوی تو مردم سرشتی | هم اینجا و هم آنجا در بهشتی | |
مخسب ای دیده چندین غافل و مست | چو بیداران برآور در جهان دست | |
که چندان خفت خواهی در دل خاک | که فرموشت کند دوران افلاک | |
بدین پنجاه ساله حقه بازی | بدین یک مهره گل تا چند نازی | |
نه پنجه سال اگر پنجه هزار است | سرش برنه که هم ناپایدار است | |
نشاید آهنین تر بودن از سنگ | ببین تاریک چون ریزد به فرسنگ | |
زمین نطعیست ریگش چون نریزد | که بر نطعی چنین جز خون نریزد | |
بسا خونا که شد بر خاک این دشت | سیاووشی نرست از زیر این طشت | |
هر آن ذره که آرد تند بادی | فریدونی بود یا کیقبادی | |
کفی گل در همه روی زمی نیست | که بر وی خون چندین آدمی نیست | |
که میداند که این دیر کهن سال | چه مدت دارد و چون بودش احوال | |
بهر صدسال دوری گیرد از سر | چو آن دوران شد آرد دور دیگر | |
نماند کس که بیند دور او را | بدان تا در نیابد غور او را | |
به روزی چند با دوران دویدن | چه شاید دیدن و چتوان شنیدن | |
ز جور و عدل در هر دور سازیست | درو داننده را پوشیده رازی است | |
نمیخواهی که بینی جور بر جور | نباید گفت راز دور با دور | |
شب و روز ابلقی شد تند زنهار | بدین ابلق عنان خویش مسپار | |
به صد فن گر نمائی ذوفنونی | نشاید برد ازین ابلق حرونی | |
چو گربه خویشتن تا کی پرستی | بیفکن از بغل گربه که رستی | |
فلک چندان که دیگ خاک را پخت | نرفت از خوی او خامی چو کیمخت | |
قمارستان چرخ نیم خایه | بسی پرمایه را بردست مایه | |
عروس خاک اگر بدر منیرست | به دست باد کن امرش که پیرست | |
مگر خسفی که خواهد بودن از باد | طلاق امر خواهد خاک را داد | |
گر آن باد آید و گر ناید امروز | تو بر بادی چنین مشعل میفروز | |
در این یک مشت خاک ای خاک در مشت | گر افروزی چراغ از هر ده انگشت | |
نشد ممکن که این خاک خطرناک | بر انگشت بریده بر کند خاک | |
تو بیاندام ازین اندام سستی | که گاهی رخنه دارد گه درستی | |
فرود افتادن آسان باشد از بام | اگر در ره نباشد عذر اندام | |
نه بینی مرد بیاندام در خواب | نرنجد گر فتد صد تیر پرتاب | |
ترنج از دود گوگرد آن ندیده | که ما زین نه ترنج نارسیده | |
چو یوسف زین ترنج ار سر نتابی | چو نارنج از زلیخا زخم یابی | |
سحر گه مست شو سنگی برانداز | ز نارنج و ترنج این خوان بپرداز | |
برون افکن بنه زیندار نه در | مگر کایمن شوی زین مار نه سر | |
نفس کو خواجه تاش زندگانی است | ز ما پرورده باد خزانی است | |
اگر یک دم زنی بیعشق مرده است | که بر ما یک به یک دمها شمرده است | |
به باید عشق را فرهاد بودن | پس آن گاهی به مردن شاد بودن | |
مهندس دسته پولاد تیشه | ز چوب نارتر کردی همیشه | |
ز بهر آنکه باشد دستگیرش | به دست اندر بود فرمان پذیرش | |
چو بشنید این سخنهای جگرتاب | فراز کوه کرد آن تیشه پرتاب | |
سنان در سنگ رفت و دسته در خاک | چنین گویند خاکی بود نمناک | |
از آن دسته بر آمد شوشه نار | درختی گشت و بار آورد بسیار | |
از آن شوشه کنون گر ناریابی | دوای درد هر بیماریابی | |
نظامی گر ندید آن ناربن را | به دفتر در چنین خواند این سخن را |