نظامی (اقبال نامه)/مغنی یکی نغمه بنواز زود
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | نظامی (اقبال نامه) (مغنی یکی نغمه بنواز زود) از نظامی |
' |
مغنی یکی نغمه بنواز زود | کز اندیشه در مغزم افتاد دود | |
چنان برکش آن نغمهی نغز را | که ساکن کنی در سر این نغز را | |
هم از فیلسوفان آن مرز و بوم | چنین گفت پیری ز پیران روم | |
که بود از ندیمان خسرو خرام | هنر پیشهای ارشمیدس به نام | |
ز یونانیان محتشم زادهای | ندیده چو او گیتی آزادهای | |
خزینه بسی داشت خوبی بسی | به یونان نبد خوبتر زو کسی | |
خردمند و با رای و فرهنگ و هوش | به تعلیم دانا گشاینده گوش | |
ارسطوش فرزند خود نام کرد | به تعلیم او خانه بدرام کرد | |
سکندر بدو داد دیوان خاص | کزو دید غمخوارگان را خلاص | |
کنیزی که خاقان بدو داده بود | به روس آن همه رزمش افتاده بود | |
بدان خوبروی هنر پیشه داد | هنر پیشه را دل به اندیشه داد | |
چو صیاد را آهو آمد به دست | نشد سیر از آن آهوی شیر مست | |
بدان ترک چینی چنان دل سپرد | که هندوی غم رختش از خانه برد | |
ز مشغولی او بسی روزگار | نیامد به تعلیم آموزگار | |
سراینده استاد را روز درس | ز تعلیم او در دل افتاد ترس | |
که گوئی چه ره زد هنر پیشه را | چه شورید در مغزش اندیشه را | |
به تعلیم او بود شاگرد صد | که آموختندی ازو نیک و بد | |
اگر ارشمیدس نبودی بجای | نود نه بدندی بدو رهنمای | |
سراینده را بسته گشتی سخن | کزان سکه نو بود نقش کهن | |
و گر بودی او یک تنه یادگیر | سخن گوی را بر گشادی ضمیر | |
نیوشنده یک تن که بخرد بود | ز نابخردان بهتر از صد بود | |
هنر پیشه را پیش خواند اوستاد | که چونست کز ما نیاری تو یاد | |
چه مشغولی از دانشت باز داشت | به بیدانشی عمر نتوان گذاشت | |
چنین باز داد ارشمیدس جواب | که بر تشنهی راه زد جوی آب | |
مرا بیشتر زانک بنواخت شاه | به من داد چینی کنیزی چو ماه | |
جوانی و زانسان بتی خوبچهر | بدان مهربان چون نباشم به مهر | |
بدان صید واماندهام زین شکار | که یک دل نباشد دلی در دو کار | |
چو دانست استاد کان تیز هوش | به شهوت پرستی برآورد جوش | |
بگفت آن پریروی را پیش من | بباید فرستاد بی انجمن | |
ببینم که تاراج آن ترکتاز | تو را از سر علم چون داشت باز | |
شد آن بت پرستندهی فرمان پذیر | فرستاد بت را به دانای پیر | |
برآمیخت دانا یکی تلخ جام | که از تن برون آورد خلط خام | |
نه خلطی که جان را گزایش کند | ولی آنکه خون را فزایش کند | |
بپرداخت از شخص او مایه را | دوتا کرد سرو سهی سایه را | |
فضولی کز آن مایه آمد به زیر | به طشتی در انداخت دانا دلیر | |
چو پر کرد از اخلاط آن مایه طشت | بت خوب در دیده ناخوب گشت | |
طراوت شد از روی و رونق ز رنگ | شد از نقرهی زیبقی آب و سنگ | |
بخواند آن جوان هنرمند را | بدو داد معشوق دلبند را | |
که بستان دلارام خود را بناز | سرشادمانه سوی خانه باز | |
جوانمرد چون در صنم بنگریست | به استاد گفت این زن زشت کیست | |
کجا آنکه من دوستارش بدم | همه ساله در بند کارش بدم | |
بفرمود دانا که از جای خویش | بیارندش آن طشت پوشیده پیش | |
سرطشت پوشیده را برگرفت | دران داوری ماند گیتی شگفت | |
بدو گفت کاین بد دلارام تو! | بدین بود مشغولی کام تو! | |
دلیل آنکه تا پیکر این کنیز | از این بود پر بود پیشت عزیز | |
چو این مایه در تن نمیدانیش | به صورت زن زشت میخوانیش | |
چه باید ز خون خلط پرداختن | بدین خلط و خون عاشقی ساختن | |
مریز آب خود را در این تیره خاک | کز این آب شد آدمی تابناک | |
دراین قطره آب ناریخته | بسی خرمیهاست آمیخته | |
به چندین کنیزان وحشی نژاد | مده خرمن عمر خود را به باد | |
یکی جفت تنها تو را بس بود | که بسیار کس مرد بی کس بود | |
از آن مختلف رنگ شد روزگار | که دارد پدر هفت و مادر چهار | |
چو یک رنگ خواهی که باشد پسر | چو دل باش یک مادر و یک پدر | |
چو دید ارشمیدس که دانای روم | چگونه کشید انگبین را ز موم | |
به عذری چنین پای او بوسه داد | وزان پس نظر سوی دانش نهاد | |
ولیکن دلش میل آن ماه داشت | که الحق فریبندهی دلخواه داشت | |
دگر ره چو سبزی درآمد به شاخ | سهی سرو را گشت میدان فراخ | |
بنفشه دگر باره شد مشگپوش | سر نرگس آمد ز مستی به جوش | |
گل روی آن ترک چینی شکفت | شمال آمد و راه میخانه رفت | |
دل ارشمیدس درآمد به کار | چو مرغان پرنده بر شاخسار | |
ز تعلیم دانا فروبست گوش | در عیش بگشاد بر ناز و نوش | |
پریوار با آن پری چهره زیست | چه ایمن کسی کو نهان چون پریست | |
عتاب خود استاد ازاو دور داشت | دلش را بدان عشق معذور داشت | |
چو بگذشت ازین داستان یک دو سال | غزاله شد از چشم چینی غزال | |
گل سرخ بر دامن خاک ریخت | سرایندهی بلبل ز بستان گریخت | |
فرو خورد خاک آن پری زاده را | چنان چون پری زادگان باده را | |
فلک پیشتر زین که آزاده بود | از آن به کنیزی مرا داده بود | |
همان مهر و خدمتگری پیشه داشت | همان کاردانی در اندیشه داشت | |
پیاده نهاده رخش ماه را | فرس طرح کرده بسی شاه را | |
خجسته گلی خون من خورد او | بجز من نه کس در جهان مرد او | |
چو چشم مرا چشمهی نور کرد | ز چشم منش چشم بد دور کرد | |
ربایندهی چرخ آنچنانش ربود | که گفتی که نابود هرگز نبود | |
بخشنودیی کان مرا بود از او | چگویم خدا باد خشنود از او | |
مرا طالعی طرفه هست از سخن | که چون نو کنم داستان کهن | |
در آن عید کان شکر افشان کنم | عروسی شکر خنده قربان کنم | |
چو حلوای شیرین همی ساختم | ز حلواگری خانه پرداختم | |
چو بر گنج لیلی کشیدم حصار | دگر گوهری کردم آنجا نثار | |
کنون نیز چون شد عروسی بسر | به رضوان سپردم عروسی دگر | |
ندانم که با داغ چندین عروس | چگونه کنم قصه روم و روس | |
به ار نارم اندوه پیشینه پیش | بدین داستان خوش کنم وقت خویش |