نظامی (اقبال نامه)/مغنی ره رامش آور پدید
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | نظامی (اقبال نامه) (مغنی ره رامش آور پدید) از نظامی |
' |
مغنی ره رامش آور پدید | که غم شد به پایان و شادی رسید | |
رونده رهی زن که بر رود ساز | چو عمر شه آن راه باشد دراز | |
گر آن بخردان را ستد روزگار | خرد ماند بر شاه ما یادگار | |
بقا باد شه را به نیروی بخت | بدو باد سرسبزی تاج و تخت | |
ملک عزدین آنکه چرخ بلند | بدو داد اورنگ خود را کمند | |
گشایندهی راز هفت اختران | ولایت خداوند هشتم قران | |
نشیننده بزم کسری و کی | فریدون کمر شاه فیروز پی | |
لبش حقه نوشداروی عهد | فروزندهی چرخ فیروزه مهد | |
ز شیرینی چشمهی نوش او | شده گوش او حلقه در گوش او | |
چو نرمی برآراید از بامداد | نشیند در آن بزم چون کیقباد | |
در آن انگبین خانه بینی چو نحل | به جوش آمده ذوفنونان فحل | |
چو هر دو فنونی به فرهنگ و هوش | بسا یکفنان را که مالیده گوش | |
نشسته به هر گوشه گوهر کشی | برانگیخته آبی از آتشی | |
ملک پرورانی ملایک سرشت | کلید در باغهای بهشت | |
وزیری به تدبیر بیش از نظام | به اکفی الکفاتی برآورده نام | |
چو شه چون ملکشه بود دستگیر | نظام دوم باید او را وزیر | |
زهر کشوری کرده شخصی گزین | بزرگ آفرینش بزرگ آفرین | |
چو گل خوردن بادهشان نوشخند | چو بلبل به مستی همه هوشمند | |
همه نیم هوشیار و شه نیم مست | همه چرب گفتار و شه چرب دست | |
که دارد چنان بزمی ازخسروان | جز آن هم ملک هم جهان پهلوان | |
در آن بزم کاشوب را کار نیست | جز این نامه نغز را بار نیست | |
بدان تا جهان را تماشا کند | رصد بندی کوه و دریا کند | |
گهی تاختن در طراز آورد | گهی بر حبش ترکتاز آورد | |
نشسته جهانجوی بر جای خویش | جهان ملک آفاقش آورده پیش | |
به پیروزی این نامهی دلنواز | در هفت کشور بر او کرده باز | |
بدو مجلس شاه خرم شده | تصاویر پرگار عالم شده | |
خهای وارث بزم کیخسروی | به بازوی تو پشت دولت قوی | |
نظر کن درین جام گیتی نمای | ببین آنچه خواهی ز گیتی خدای | |
خیال چنین خلوتی زادهای | دهد مژدهی شه به شهزادهای | |
به من برچنان درگشاد این کلید | که دری ز دریائی آید پدید | |
که تا میل زد صبح بر تخت عاج | چنان در نپیوست بر هیچ تاج | |
چو مهد آمد اول به تقریر کار | اگر مهدی آید شگفتی مدار | |
بر آرای بزمی بدین خرمی | کمر بند چون آسمان برزمی | |
چه بودی که در خلد آن بزمگاه | مرا یک زمان دادی اقبال راه | |
مگر زان بهی بزم آراسته | زکارم شدی بند برخاسته | |
چو آن یاوری نیست در دست و پای | که در مهد مینو کنم تکیه جای | |
فرستادن جان به مینوی پاک | به از زحمت آوردن تیره خاک | |
دو گوهر برآمد ز دریای من | فروزنده از رویشان رای من | |
یکی عصمت مریمی یافته | یکی نور عیسی بر او تافته | |
بخوبی شد این یک چو بدر منیر | چو شمس آن به روشن دلی بی نظیر | |
به نوبتگه شه دو هندوی بام | یکی مقبل و دیگر اقبال نام | |
فرستادهام هر دو را نزد شاه | که یاقوت را درج دارد نگاه | |
عروسی که با مهر مادر بود | به ار پرده دارش برادر بود | |
بباید چو آید بر شهریار | چنین پردگی را چنان پردهدار | |
چو من نزل خاص تو جان دادهام | جگر نیز با جان فرستادهام | |
چنان باز گردانش از نزد خویش | کز امید من باشد آن رفق بیش | |
مرا تا بدینجا سرآید سخن | تو دانی دگر هر چه خواهی بکن |