نظامی (اقبال نامه)/مغنی ره باستانی بزن
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | نظامی (اقبال نامه) (مغنی ره باستانی بزن) از نظامی |
' |
مغنی ره باستانی بزن | مغانه نوای مغانی بزن | |
من بینوا را به آن یک نوا | گرامی کن و گرمتر کن هوا | |
گزین فیلسوف جهان آزمای | سخن را چنین کرد برقع گشای | |
که قبطی زنی بود در ملک شام | زمیری پدر ماریهش کرده نام | |
بسی قلعهی نامور داشته | ز بیداد بد خواه بگذاشته | |
بدو گشته بدخواه او چیره دست | به کارش درآورده گیتی شکست | |
چو کارش ز دشمن به جان آمده | به درگاه شاه جهان آمده | |
بدان تا بخواهد ز شه داد خویش | شود خرم از ملک آباد خویش | |
به دستور شه برد خود را پناه | بدان داوری گشت ازو دادخواه | |
چو دیدش که دستور دانش پژوه | دهد درس دانش به چندین گروه | |
از آن دادخواهی هراسان شده | بر او دانشآموزی آسان شده | |
دل از قصه داد و بیداد شست | به تعلیم دانش کمر بست چست | |
به خدمتگری پیش دانای دهر | پرستندهای گشت گستاخ بهر | |
ز دیگر کنیزان پائین پرست | جز او کس نشد محرم آب دست | |
ز پرهیزگاری که بود استاد | نظر بست هر گه که او رخ گشاد | |
ز دستی چنان کاب از او میچکید | جز آبی که بر دستش آمد ندید | |
چو زن دید کاستاد پرهیزگار | ز کافور او گشت کافور خوار | |
ز میلی که باشد زنان را به مرد | هوای دلش گشت یکباره سرد | |
منش داد در دانش آموختن | به سامان شد از دانش اندوختن | |
ارسطوی دانا بدان دلنواز | در دانش خویش بگشاد باز | |
بسی در بران در ناسفته سفت | بسی گفتنیهای ناگفته گفت | |
از آن علم کاسان نیاید بدست | یکایک خبردادش از هر چه هست | |
زن دانشآموز دانش سرشت | چو لوحی ز هر دانشی در نبشت | |
سوی کشور خویشتن کرد رای | که رسم نیا را بیارد بجای | |
بدان داوری دستگاهی نداشت | به آیین خود برگ راهی نداشت | |
چو دستور دانا چنین دید کار | که بی گنج نتوان شدن شهریار | |
بران جوهر انداخت اکسیر زر | به اکسیر خود کردش اکسیر گر | |
بدان کیمیا ماریه میر گشت | لقب نامه علم اکسیر گشت | |
چو از دانش خویش دستور شاه | به گنجی چنان دادش آن دستگاه | |
به دستوری شه سوی کشورش | فرستاد با گنج و با لشگرش | |
شتابنده چون سوی کشور شتافت | به آهستگی مملکت بازیافت | |
چنان گشت مستغنی از ساو و باج | که برداشت از کشور خود خراج | |
به اکسیر کاری چنان شد تمام | که کردی زر پخته از سیم خام | |
ز بس زر که آن سیم تن ساز کرد | در گنج برخاکیان باز کرد | |
چه زر در ترازوی آن کس چه سنگ | که آرد زر بی ترازو به چنگ | |
ز لشگر گهش کس نیامد بدست | که بر بارگی نعلی از زر نبست | |
به درگاه او هر که سر داشتی | اگر خر بدی زین زر داشتی | |
ز بس زر که بر زیور انباشتند | سگان را به زنجیر زر داشتند | |
گروهی حکیمان دانش پرست | ز اسباب دنیا شده تنگدست | |
از آن گنج پنهان خبر یافتند | به دیدار گنجینه بشتافتند | |
نمودند خواهش بدان کان گنج | که درویشی آورد ما را به رنج | |
ندانیم چون دیگران پیشهای | مگر در جهان کردن اندیشهای | |
ز کسب جهان دامن افشاندهایم | به قوت یکی روز درماندهایم | |
تواند که بانوی عاجز نواز | گشاید به ما بر در گنج باز | |
درآموزد از رای و تدبیر خویش | به ما چیزی از علم اکسیر خویش | |
جهان را چنین گنج گوهر بسیست | کلید در گنج با هر کسیست | |
مگر قوت را چاره سازی کنیم | ز خلق جهان بی نیازی کنیم | |
زن کار پیرای روشن ضمیر | بدان خواسته گشت خواهش پذیر | |
یکی منظری بود با آب و رنگ | مقرنس برآورده از خاره سنگ | |
عروسانه بر شد بران جلوهگاه | پرندی سیه بسته بر گرد ماه | |
برآموده چون نرگس و مشک و بید | به موی سیه مهرههای سپید | |
صلیبی دو گیسوی مشگین کمند | در آن مهره آورده با پیچ و بند | |
به نظارگان گفت گیسوی من | ببینید در طاق ابروی من | |
نمودار اکسیر پنهانیم | ببینید در صبح پیشانیم | |
نیوشندگان را در آن داوری | غلط شد زبان زان زبان آوری | |
یکی گفت اشارت بدان مهره بود | که شفاف و تابنده چون زهره بود | |
یکی راز پوشیده از موی جست | که آن مهره با موی دید از نخست | |
گرفتند هر یک پی آن پیشه را | خلافی پدید آمد اندیشه را | |
از آن قصه هر یک دمی میشمرد | به فرهنگ دانا کسی پی نبرد | |
دگر روز خواهش برآراستند | در آن باب فصلی دگر خواستند | |
پریروی بر طاق منظر نشست | نشاند آن تنی چند را زیر دست | |
سخن راند از گنج درخواسته | چو سربسته گنجی برآراسته | |
حدیث سر کوه و مردم گیا | که سازند از او زیرکان کیمیا | |
همان سنگ اعظم که کان زرست | سخن بین که چون کیمیا پرورست | |
به پوشیدگی کرد رمزی پدید | در او آهنین قفل زرین کلید | |
به دانا رسید این سخن گنج یافت | به نادان رسید انده و رنج یافت | |
گر آن کیمیا را گهر در گیاست | گیای قلم گوهر کیمیاست | |
از آن کیمیا با همه چربدست | دریغی نه چندانکه خواهند هست | |
کسی را بود کیمیا در نورد | که او عشوهی کیمیاگر نخورد | |
شنیدم خراسانیی بود چست | به بغداد شد چون شدش کار سست | |
دمی چند بر کار کردای شگفت | خراسانی آمد دمش در گرفت | |
از آن دم که اهل خراسان کنند | به بغدادیان بازی آسان کنند | |
هزارش عدد بود مصری چو موم | زری که آنچنان زر نباشد به روم | |
به سوهان یکایک همه خرد سود | بر آمیختش با گل سرخ زود | |
وزان سرخ گل مهرهای چند ساخت | به آن مهرهها بین که چون مهره باخت | |
به عطاری آن مهرهها بر شمرد | به مهر خود آن مهره او را سپرد | |
که این مهره در حقهای نه به راز | زهی مهره دزد و زهی مهره باز | |
به دیناری این بر تو بفروختم | وزو کیسه سود بردوختم | |
چو وقت آید این را که داری برنج | بده بازخرم زهی کان گنج | |
بپرسید عطار کاین را چه نام | بگفتا طبریک سخن شد تمام | |
ز دکان عطار چون بازگشت | به افسونگری کیمیا ساز گشت | |
به دارالخلافه خبر باز داد | که اکسیریی آمدست اوستاد | |
منم واصل کیمیا در نهفت | به گوهرشناسی کسم نیست جفت | |
عملهای من چون درآید به کار | یکی ده کند ده صد و صد هزار | |
درستی صدم داد باید نخست | که گردد هزار از من آن صد درست | |
همان استواران مردم شناس | به من برگمارند و دارند پاس | |
گرآید زمن دستکاری شگرف | نیارند با من در این کار حرف | |
وگر خواهم از راستی درگذشت | ز من خون و سر وز شما تیغ و طشت | |
خلیفه چو اکسیر سازی شنید | به عشوه زری داد و زرقی خرید | |
به افسون روباهی آن شیر مرد | زر پخته را بر می خام خورد | |
چو ده گانهای ماند ازان زر بجای | دران دستکاری بیفشرد پای | |
یکی کورهای ساخت چون زر گران | زهر داروئی کرد چیزی دران | |
فرستاد در شهر بالا و پست | طبریک طلب کرد و نامد بدست | |
هم آخر رقیبان آن کارگاه | به عطار پیشینه بردند راه | |
گل سرخ او را به دینار زرد | خریدند و بردند نزدیک مرد | |
خراسانی آن مهرهها کرد خرد | نمود آشکارا یکی دستبرد | |
به کوره درافکند و آتش دمید | بجا ماند زر وان دگرها رمید | |
سبیکه فرو ریخت درنای تنگ | برآمد زر سرخ یاقوت رنگ | |
به گوش خلیفه رسید این سخن | که نقد نو آمد ز کان کهن | |
زری دید با سود همره شده | دران کدخدائی یکی ده شده | |
به امید گنجی چنان گوهری | بسی کرد با او نوازش گری | |
از آن مغربی زر مصری عیار | فرستاد نزدیک او ده هزار | |
که این را به کار آورای نیک رای | که من حق آن با تو آرم بجای | |
کشند استواران ما از تو دست | که نزدیک ما استواریت هست | |
دران آزمایش چو چست آمدی | به میزان معنی درست آمدی | |
خراسانی آن گنج بستد به ناز | چو هندو کمر بست بر ترکتاز | |
گریزان ره خانه را پی گرفت | شبی چند با عاملان می گرفت | |
بخفت و به خفتن به خسباندشان | چو برخاست بر خاک بنشاندشان | |
ستوران تازی غلامان کار | به اندازه بخرید و بر بست بار | |
به راهی که دیده نشانش ندید | چنان شد که کس در جهانش ندید | |
خلیفه چو آگاه شد زین فریب | که برد آن خراسانی آن زر و زیب | |
حدیث طبریک به یاد آمدش | جز آن هر چه بشنید باد آمدش | |
خبر بازجست از طبریک فروش | بخندید کان طنزش آمد به گوش | |
طبریک چو تصحیف سازد دبیر | بیاموز معنی و معنیش گیر | |
هر افسون کز افسونگری بشنوی | نگر تا به افسون او نگروی | |
در این داوری هیچکس دم نزد | که در بازی کیمیا کم نزد | |
سکندر به یونان خبردار شد | که بر گنج زرماریه مار شد | |
به شه باز گفتند کان ماده شیر | به صید افکنی گشت خواهد دلیر | |
زنی کار دانست و سامان شناس | نداند کسی سیم او را قیاس | |
ز پوشیده گنجی خبر داشتست | به آن گنج گیتی بینباشتست | |
به افسونگری سنگ را زر کند | صدف ریزه را لل تر کند | |
از آن بیشتر گنج زر ساختست | که قارون به خاک اندر انداختست | |
گرش سر نبرد سر تیغ شاه | جهان زود گیرد به گنج و سپاه | |
سپاه آورد دشمنان را به رنج | سپاهی نگردد مگر گرد گنج | |
به آزار او شه شتابنده گشت | ز گرمی چو خورشید تابنده گشت | |
به تدبیر آن شد کزان جان پاک | به تدبیر دشمن برآرد هلاک | |
چو از آتش خشم شاهنشهی | به دستور دانا رسید آگهی | |
بسی چید بر خدمت شهریار | بسی چربی آورد با او به کار | |
که آن زن زنی پارسا گوهرست | جهانجوی را کمترین چاکرست | |
کمر بستهی توست در ملک شام | به گوهر کنیز و به خدمت غلام | |
بسی گشت چون چاکران گرد من | به چندین هنر گشت شاگرد من | |
منش دل به دانش برافروختم | نهانی در او چیزی آموختم | |
که چندان به دست آرد از برگ و ساز | که گردد ز خلق جهانی نیاز | |
بر او طالعی دیدم آراسته | خبر داده از گنج و از خواسته | |
جز او هر که این صنعت آرد به کار | جوی نارد از گنج او در شمار | |
به هشیاری طالع مال سنج | بجز ماریه کس نشد مار گنج | |
کنون کان کفایت به دست آمدش | بجای نیاکان نشست آمدش | |
چو شه پوزش رای دستور یافت | دل خویش از آن داوری دور یافت | |
چو دستور گرد از دل شه ربود | سوی ماریه کس فرستاد زود | |
بفرمود تا عذر شاه آورد | همان قاصدی سر به راه آورد | |
زن کاردان چون شنید این سخن | گشاد از زر تازه گنج کهن | |
فرستادهای را برآراست کار | فرستاد گنجی سوی شهریار | |
که چندین ترازوی گنجینه سنج | به یکجای چندان ندیدست گنج | |
چو بر گنج دادن دلش راه برد | هلاک از خود و کینه از شاه برد | |
درم دادن آتش کشد کینه را | نشاند ز دل خشم دیرینه را |