نظامی (اقبال نامه)/مغنی دگر باره بنواز رود
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | نظامی (اقبال نامه) (مغنی دگر باره بنواز رود) از نظامی |
' |
مغنی دگر باره بنواز رود | به یادآر از آن خفتگان در سرود | |
ببین سوز من ساز کن ساز تو | مگر خوش بخفتم برآواز تو | |
چو برگل شبیخون کند زمهریر | به طفلی شود شاخ گلبرگ پیر | |
نشاید شدن مرگ را چارهساز | در چاره برکس نکردند باز | |
تب مرگ چون قصد مردم کند | علاج از شناسنده پی گم کند | |
چو شب را گزارش درآمد به زیست | بخندید خورشید و شبنم گریست | |
جهاندار نالندهتر شد ز دوش | ز بانگ جرسها برآمد خروش | |
ارسطو جهاندیدهی چاره ساز | به بیچارگی ماند از آن چاره باز | |
کامید بهی در شهنشه ندید | در اندازهی کار او ره ندید | |
به شه گفت کای شمع روشن روان | به تو چشم روشن همه خسروان | |
چو پروردگان را نظر شد زکار | نظر دار بر فیض پروردگار | |
از آن پیشتر کامد این سیل تیز | چرا بر نیامد ز ما رستخیز | |
وزان پیش کاین میبریزد به جام | چرا جان ما بر نیامد ز کام | |
نخواهم که موئیت لرزان شود | ترا موی افتد مرا جان شود | |
ولیک از چنین شربتی ناگزیر | نباشد کس ایمن زبرنا و پیر | |
نه دل میدهد گفتن این می بنوش | که میخوارگان را برآرد ز هوش | |
نه گفتن توان کاین صراحی بریز | که در بزم شه کرد نتوان ستیز | |
دریغا چراغی بدین روشنی | بخواهد نشستن ز بی روغنی | |
مدار از تهی روغنی دل به داغ | که ناگه ز پی برفروزد چراغ | |
جهاندار گفتا ازین درگذر | که آمد مرا زندگانی بسر | |
به فرمان من نیست گردان سپهر | نه من دادهام گردش ماه و مهر | |
کفی خاکم و قطرهای آب سست | ز نر مادهای آفریده نخست | |
ز پروردگیهای پروردگار | به آنجا رسیدم سرانجام کار | |
که چندان که شاید شدن پیش و پس | مرا بود بر جملگی دسترس | |
در آن وقت کردم جهان خسروی | که هم جان قوی بود و هم تن قوی | |
چو آمد کنون ناتوانی پدید | به دیگر کده رخت باید کشید | |
مده بیش ازینم شراب غرور | که هست آب حیوان ازین چاه دور | |
زدوزخ مشو تشنه را چاره جوی | سخن در بهشتست و آن چارجوی | |
دعا را به آمرزش آور به کار | مگر رحمتی بخشد آمرزگار | |
چو رخت از بر کوه برد آفتاب | سر شاه شاهان در آمد به خواب | |
شب آمد چه شب کاژدهائی سیاه | فرو بست ظلمت پس و پیش راه | |
شبی سخت بی مهر و تاریک چهر | به تاریکی اندر که دیدست مهر | |
ستاره گره بسته بر کارها | فرو دوخته لب به مسمارها | |
فلک دزد و ماه فلک دزدگیر | بهم هردو افتاده در خم قیر | |
جهان چون سیه دودی انگیخته | به موئی ز دوزخ درآویخته | |
در آن شب بدانگونه بگداخت شاه | که در بیست و هفتم شب خویش ماه | |
چو از مهر مادر به یاد آمدش | پریشانی اندر نهاد آمدش | |
بفرمود کز رومیان یک دبیر | که باشد خردمند و بیدار و پیر | |
به دود سیه در کشد خامه را | نویسد سوی مادرش نامه را | |
در آن نامه سوگندهای گران | فریبنده چون لابه مادران | |
که از بهر من دل نداری نژند | نکوشی به فریاد ناسودمند | |
دبیر زبان آور از گفت شاه | جهان کرد برنامه خوانان سیاه | |
دو شاخه سرکلک یک شاخ کرد | فلک را به فرهنگ سوراخ کرد | |
چو بر شقهی کاغذ آمد عبیر | شد اندام کاغذ چو مشگین حریر | |
ز پرگار معنی که باریک شد | نویسنده را چشم تاریک شد | |
پس از آفرین آفریننده را | که بینائی او داد بیننده را | |
یکی و بدو هر یکی را نیاز | یکایک همه خلق را کارساز | |
چنین بسته بود آن فروزان نگار | از آن پرورشها که آید به کار | |
که این نامه از من که اسکندرم | سوی چار مادر نه یک مادرم | |
که گر قطره شد چشمه بدرود باد | شکسته سبو برلب رود باد | |
اگر سرخ سیبی درآمد به گرد | ز رونق میفتاد نارنج زرد | |
بر این زرد گل گرستم کرد باد | درخت گل سرخ سرسبز باد | |
نه این گویم ای مادر مهربان | که مهر از دل آید فزون از زبان | |
بسوزی یکی گر خبر بشنوی | که چون شد به باد آن گل خسروی | |
مسوز از پی دست پرورد خویش | بنه دست بر سوزش درد خویش | |
ازین سوزت ایام دوری دهاد | خدایت درین غم صبوری دهاد | |
به شیری که خوردم ز پستان تو | به خواب خوشم در شبستان تو | |
به سوز دل مادر پیش میر | که باشد جوان مرده و او مانده پیر | |
به فرمان پذیران دنیا و دین | به فرماندهی آسمان و زمین | |
به حجت نویسان دیوان خاک | به جاوید مانان مینوی پاک | |
به زندانیان زمین زیر خشت | به نزهت نشینان خاک بهشت | |
به جانی کزو جانور شد نبات | به جان داوری کارد از غم نجات | |
به موجی که خیزد ز دریای جود | به امری کزو سازور شد وجود | |
به آن نام کز نامها برترست | به آن نقش کارایش پیکرست | |
به پرگار هفت آسمان بلند | به فهرست هفت اختر ارجمند | |
به آگاهی مرد یزدان شناس | به ترسائی عقل صاحب قیاس | |
به هر شمع کز دانش افروختند | به هر کیسه کز فیض بر دوختند | |
به فرقی که دولت براو تافتست | به پائی که راه رضا یافتست | |
به پرهیز گاران پاکیزهرای | به باریک بینان مشکل گشای | |
به خوشبوئی خاک افتادگان | به خوشخوئی طبع آزادگان | |
به آزرم سلطان درویش دوست | به درویش قانع که سلطان خود اوست | |
به سرسبزی صبح آراسته | به مقبولی نزل ناخواسته | |
به شب زنده داران بیگاه خیز | به خاکی غریبان خونابه ریز | |
به شب ناله تلخ زندانیان | به قندیل محراب روحانیان | |
به محتاجی طفل تشنه به شیر | به نومیدی دردمندان پیر | |
به ذل غریبان بیمار توش | به اشک یتیمان پیچیده گوش | |
به عزلت نشینان صحرای درد | به ناخن کبودان سرمای سرد | |
به ناخفتگیهای غمخوارگان | به درماندگیهای بیچارگان | |
به رنجی که خسبد برآسودگی | به عشقی که پاکست از آلودگی | |
به پیروزی عقل کوتاه دست | به خرسندی زهد خلوت پرست | |
به حرفی که در دفتر مردمیست | به نقشی که محمل کش آدمیست | |
به دردی که زخمش پدیدار نیست | به زخمی که با مرهمش کار نیست | |
به صبری که در ناشکیبا بود | به شرمی که در روی زیبا بود | |
به فریاد فریاد آن یک نفس | که نومید باشد ز فریادرس | |
به صدقی که روید زدین پروران | به وحیی که آید به پیغمبران | |
بدان ره کزو نیست کس را گزیر | بدان راهبر کو بود دستگیر | |
به آن در کزین درگذشتن به دوست | مرا و ترا بازگشتن به دوست | |
به نادیدن روی دمساز تو | به محرومی گوش از آواز تو | |
به آن آرزو کز منت بس مباد | بدین عاجزی کاین چنین کس مباد | |
به داد آفرینی که دارنده اوست | همان جان ده و جان برآرنده اوست | |
که چون این وثیقت رسد سوی تو | نگیرد گره طاق ابروی تو | |
مصیبت نداری نپوشی پلاس | به هنجار منزل شوی ره شناس | |
نپیچی به ناله نگردی ز راه | کنی در سرانجام گیتی نگاه | |
اگر ماندنی شد جهان بر کسی | بمان در غم و سوگواری بسی | |
ور ایدونکه بر کس نماند جهان | تو نیز آشنا باش با همرهان | |
گرت رغبت آید که انده خوری | کنی سوگواری و ماتم گری | |
از آن پیش کانده خوری زینهار | برآرای مهمانیی شاهوار | |
بخوان خلق را جمله مهمان خویش | منادی برانگیز بر خوان خویش | |
که آن کس خورد این خورشهای پاک | که غایب نباشد ورا زیر خاک | |
اگر زان خورشها خورد میهمان | تو نیز انده من بخور در زمان | |
وگر کس نیارد نظر سوی خورد | تو نیز انده غایبان درنورد | |
غم من مخور کان من در گذشت | به کار غم خویش کن بازگشت | |
چنان دان که پایم دوچندین درنگ | نه هم پای عمرم درآید به سنگ؟ | |
چو بسیاری عمر ما اندکیست | اگر ده بود سال و گر صد یکیست | |
چرا ترسم از رفتن هشت باغ | که در با کلیدست و ره با چراغ | |
چرا سر نیارم سوی آن سریر | که جاوید باشم بر او جایگیر | |
چرا خوش ترانم بدان صیدگاه | که بی دود ابرست و بی گرد راه | |
چو بر من نماند این سرای فریب | زمن باد واماندگان را شکیب | |
چو شبدیز من جست از این تند رود | زمن باد بر دوستداران درود | |
رهانید ما را فلک زین حصار | که بادا همه کس چو ما رستگار | |
چو نامه بسر برد و عنوان نبشت | فرستاد و خود رفت سوی بهشت | |
به صد محنت آورد شب را به روز | همه روز نالید با درد و سوز | |
دیگر شب که شب تخت بر پیل زد | زمین چون فلک جامه در نیل زد | |
چو خورشید گردنده بر گرد روی | در آن شب ز ناخن برآورد موی | |
ستاره فروریخت ناخن ز چنگ | هوا شد پر از ناخن سیم رنگ | |
ز دیده فرو بستن روی شاه | به ناخن خراشیدهی روی ماه | |
پلاسی ز گیسوی شب ساختند | زمین را به گردن درانداختند | |
ز کام ذنب زهری انگیختند | مه چرخ را در گلو ریختند | |
دگرگونه شد شاه از آیین خویش | کاجل دید بالای بالین خویش | |
بیفشرد خون رگش زیر پی | ز جوشیدن خون بر آورد خوی | |
سیاهی ز دیده بدزدید خال | سپیده دمش را درآمد زوال | |
به جان آمد و جانش از کار شد | دم جان سپردن پدیدار شد | |
بخندید و در خنده چون شمع مرد | بدان کس که جان داد جان را سپرد | |
ز شمع دمنده چنان رفت نور | کز او ماند بیننده را چشم دور | |
شتابنده مرغ آن چنان بر پرید | که تا آشیان هیچ مرغش ندید | |
ندیدم کسی را زکار آگهان | که آگه شد از کارهای نهان | |
درین کار اگر چارهی کس شناخت | چرا چارهی کار خود را نساخت | |
سکندر چو بربست ازین خانه رخت | زدندش به بالای این خیمه تخت | |
چه نیکی که اندر جهان او نکرد | جهانش بیازرد و نیکو نکرد | |
سرانجام چون در پس پرده رفت | ز بیداد گیتی دل آزرده رفت | |
اگر چه ز ره تافتن تفته بود | رهی رفت کان راه نارفته بود | |
ره انجام را هر کجا ساز داد | از آن ره به گیتی خبر باز داد | |
چرا چون به کوچ عدم راه رفت | خبرهای آن راه با کس نگفت | |
مگر هر که درگیرد این راه پیش | فرامش کند راه گفتار خویش | |
اگر گفتنی بودی این قصه باز | نهفته نماندی درین پرده راز | |
بهار سکندر چو از باد سخت | به خاک اوفتاد از کیانی درخت | |
زدند از کمرهای زرکار او | یکی مهد زرین سزاوار او | |
پرند درونش ز کافور پر | به دیبای بیرون برآموده در | |
از اندودن مشک و ماورد و عود | به جودی شده موج طوفان جود | |
رقیبی که عطرش کفن سای کرد | به تابوت زرین درش جای کرد | |
چو تن مرد و اندام چون سیم سود | کفن عطر و تابوت سیمین چه سود | |
ز تابوت فرموده بد شهریار | که یک دست او را کنند آشکار | |
در آن دست خاکی تهی ریخته | منادی ز هر سو برانگیخته | |
که فرمانده هفت کشور زمین | همین یک تن آمد ز شاهان همین | |
ز هر گنج دنیا که دربار بست | بجز خاک چیزی ندارد به دست | |
شما نیز چون از جهان بگذرید | ازین خاکدان تیره خاکی برید | |
سوی مصر بردندش از شهر زور | که بود آن دیار از بد اندیش دور | |
به اسکندریش وطن ساختند | ز تختش به تخته در انداختند | |
ز داغ جهان هیچکس جان نبرد | کس این رقعه با او به پایان نبرد | |
برابر در ایوان آن تختگاه | نهادند زیرزمین تخت شاه | |
ندارد جهان دوستی با کسی | نیابی درو مهربانی بسی | |
به خاکش سپردند و گشتند باز | در دخمه کردند بر وی فراز | |
جهان را بدینگونه شد رسم و راه | به آرد بگاه و ندارد نگاه | |
به پایان رساندند چندین هزار | نیامد به پایان هنوز این شمار | |
نه زین رشته سر میتوان تافتن | نه سر رشته را میتوان یافتن | |
تجسس گری شرط این کوی نیست | درین پرده جز خامشی روی نیست | |
ببین در جهان گر جهان دیدهای | کز و چند کس را زیان دیدهای | |
جهانی که با اینچنین خواریست | نه در خورد چندین ستمگاریست | |
چه بینی درین طارم سرمه گون | که می آید از میل او سیل خون | |
چو خورشید شد آتشین میل او | در انداز سنگی به قندیل او | |
درین میل منگر که زرین وشست | که آن زر نه از سرخی آتشست | |
سر سازگاری ندارد سپهر | کمر بسته بر کین ما ماه و مهر | |
مشو جفت این جادوی زرق ساز | که پنهان کشست آشکارا نواز | |
برون لاف مرهم پرستی زند | درون زخمهای دو دستی زند | |
ز شغل جهان درکش ایدوست دست | که ماهی بدین جوشن از تیغ رست | |
چو طوفان انصاف خواهی بود | نترسد ز غرق آنکه ماهی بود | |
جهان چون دکان بریشم کشیست | ازو نیمی آبی دگر آتشیست | |
دهد حلقهای را ازینسو بهی | وزان سو کند حلقهای را تهی | |
به گیتی پژوهی چه پائیم دیر | که دودیست بالا و گردیست زیر | |
بدان ماند احوال این دود و گرد | که هست آسمان با زمین در نبرد | |
اگر آسمان با زمین ساختی | ز ما هر زمانش نپرداختی | |
نظامی گره برزن این بند را | مترس و مترسان تنی چند را | |
به مهمانی بزم سلطان شدن | نشاید بره بر پشیمان شدن | |
چو سلطان صلا دردهد گوش کن | می تلخ بر یاد او نوش کن | |
سکندر کزان جام چون گل شکفت | ستد جام و بر یاد او خورد و خفت | |
کسی را که آن میخورد نوش باد | بجز یاد سلطان فراموش باد |