نظامی (اقبال نامه)/مغنی دلم سیر گشت از نفیر
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | نظامی (اقبال نامه) (مغنی دلم سیر گشت از نفیر) از نظامی |
' |
مغنی دلم سیر گشت از نفیر | برآور یکی ناله بر بانگ زیر | |
مگر نالهی زیرم آید به گوش | ازین ناله زار گردم خموش | |
سکندر چو زین کنده بگشاد بند | برافکند بر حصن گردون کمند | |
همه فیلسوفان درگاه او | در آن پویه گشتند همراه او | |
ارسطو چو واماند از آن آفتاب | از ابر سیه بست بر خود نقاب | |
سیاهی بپوشید و در غم نشست | چو وقت آمد او نیز هم رخت بست | |
ز سرو سهی رفت بالندگی | طبیعت درآمد به نالندگی | |
نشستند یونانیان گرد او | ز استاد او تا به شاگرد او | |
چو دیدند کان پیک منزل شناس | به منزل شود بی رقیبان پاس | |
خبر بازجستند از آن هوشمند | که پیدا کن احوال چرخ بلند | |
بگو تا چه جوهر شد این آسمان | کزو دور شد هر کسی را گمان | |
شتابنده راه دیگر سرای | چنین گفت کایزد بود رهنمای | |
بسی رهبری بر فلک ساختم | بدین دل که من پرده بشناختم | |
چو خواهم شد اکنون به بیچارگی | درین ره نبینم جز آوارگی | |
جهان فیلسوف جهان خواندم | رصد بند هفت آسمان داندم | |
جهان مدخل از دانش آراستم | نبشتم درو هر چه میخواستم | |
همه در شناسائی اختران | فرو گفته احوال گردون درآن | |
کنون کز یقین گفت باید سخن | رها کن رصد نامهای کهن | |
به یزدان پاک ار مرا آگهیست | که این خوان پوشیده پر یا تهیست | |
سخن چون بدینجا رسانید ساز | سخنگوی مرد از سخن ماند باز | |
بپالود روغن ز روشن چراغ | بفرمود کارند سیبی ز باغ | |
به کف برنهاد آن نوازنده سیب | به بوئی همی داد جان را شکیب | |
نفس را چو زین طارم نیل رنگ | گذرگه درآمد به دهلیز تنگ | |
بخندید و گفت الرحیل ای گروه | که صبح مرا سر برآمد ز کوه | |
ز یزدان پاک آمد این جان پاک | سپردم دگر ره به یزدان پاک | |
بگفت این و برزد یکی باد سرد | برآورد گردون ازو نیز گرد | |
چوبگذشت و بگذاشت آسیب را | به باران بینداخت آن سیب را |