نظامی (اقبال نامه)/مغنی بیار آن ره باستان
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | نظامی (اقبال نامه) (مغنی بیار آن ره باستان) از نظامی |
' |
مغنی بیار آن ره باستان | مرا یاریی ده در این داستان | |
زدستان گیتی مگر جان برم | بر این داستان ره به پایان برم | |
چنین آمد از فیلسوف این سخن | که چون شد به شه تازه روز کهن | |
به فیروزی بخت فرخنده فال | درآمد به بخشیدن ملک و مال | |
ز بس بخشش او در آن مرز و بوم | برافتاد درویشی از اهل روم | |
نهادند سر خسروان بردرش | به فرماندهی گشته فرمان برش | |
به فرخندگی شاه فیروز بخت | یکی روز برشد به فیروزه تخت | |
سخن راند از انصاف و از دین و داد | گهی درج میبست و گه میگشاد | |
چو لختی سخن گفت از آن در که بود | به خلوتگه خویش رغبت نمود | |
از آن فیلسوفان گزین کرد هفت | که بر خاطر کس خطائی نرفت | |
ارسطو که بد مملکت را وزیر | بلیناس برنا و سقراط پیر | |
فلاطون و والیس و فرفوریوس | که روح القدس کردشان دستبوس | |
همان هفتمین هرمس نیک رای | که بر هفتمین آسمان کرد جای | |
چنین هفت پرگار بر گرد شاه | در آن دایره شه شده نقطه گاه | |
طرازنده بزمی چو تابنده هور | هم از باده خالی هم از باد دور | |
دل شه در آن مجلس تنگبار | به ابرو فراخی درآمد به کار | |
به دانندگان راز بگشاد و گفت | که تا کی بود راز ما در نهفت | |
بسی شب به مستی شد و بیخودی | گذاریم یک روز در بخردی | |
یک امروز بینیم در ماه و مهر | گشائیم سر بستههای سپهر | |
بدانیم کاین خرگه گاو پشت | چگونه درآمد به خاک درشت | |
چنین بود تا بود بالا و زیر | بدانسان که بد گفت باید دلیر | |
چنان واجب آمد به رای درست | که ترکیب اول چه بود از نخست | |
چه افزایش و کاهش نو بنو | بنا بود پیشینه شد پیشرو | |
نخستین سبب را در این تاروپود | بجوئیم از اجرام چرخ کبود | |
بدین زیرکی جمعی آموزگار | نیارد بههم بعد از این روزگار | |
ندانیم کز مادر این راه رنج | کرا پای خواهد فروشد به گنج | |
بگوئید هر یک به فرهنگ خویش | که این کار از آغاز چون بود پیش | |
به تقدیر و حکم جهان آفرین | نخست آسمان کرده شد با زمین | |
بیا تا برون آوریم از نهفت | که اول بهار جهان چون شکفت | |
چگونه نهادش بنا گر بنا؟ | چه بانگ آمد از ساز اول غنا؟ | |
چو شاه این سخن را سرآغاز کرد | چنان گنج سربسته را باز کرد | |
ز تاریخ آن کارگاه کهن | فروبست بر فیلسوفان سخن | |
ولیکن نیوشنده را در جواب | سخن واجب آمد به فکر صواب | |
چنان رفت رخصت به رای درست | کارسطو کند پیشوائی نخست |